کاشانه عشق ما

شهره هستم سال 90 با همسر عزیزم زندگیمونو شروع کردیم و این روزها منتظر کوچولومون هستیم که تو راهه. همین بهانه نوشتن خاطراتم شده-------------- دختر نازنینمون مرداد 92 بدنیا اومد و کاشانه مون سه نفره شد اما عشقش چند برابر

کاشانه عشق ما

شهره هستم سال 90 با همسر عزیزم زندگیمونو شروع کردیم و این روزها منتظر کوچولومون هستیم که تو راهه. همین بهانه نوشتن خاطراتم شده-------------- دختر نازنینمون مرداد 92 بدنیا اومد و کاشانه مون سه نفره شد اما عشقش چند برابر

ذغدغه این روزها ۲

توی هفته ای که گذشت یه خبر خیلی خوب بهم رسید که کلی خوشحالمون کرد و هنوز هم شادیش تو وجودمه.

یه اقدام جدیدم اینکه به نیت سلامتی و سعادت دخترمون قرائت ختم قران رو شرع کردم و توی این ماههای مبارک پیش رو میخوام از خدا بهترین عاقبت و سرنوشت رو براش بخوام. از خدا میخوام کمکم کنه و بپذیره و بهترین تاثیر رو توی زندگی مون و بخصوص برای فرزند عزیزمون رقم بزنه. نرمش هارو کم و بیش دنبال میکنم و خیلی تو بدنم احساس راحتی میکنم. یه مقدار گرفتگی که تازگیا حس میکردم خیلی کمتر شده و بخصوص دردهای موقع خواب. هنوز سراغ چیدن وسایل نی نی نرفتم. اما همین چند روز پیش سفارش کمد اتاق رو هم دادیم. امیدوارم که همون چیزی که تو نظرم هست در بیاد و مهمتر از اون مورد پسند خانوم کوچولو باشه. احساس میکنم اشتهام خیلی زیادتر شده. یعنی همون مقدار غذایی که قبلا میخوردمو میخورم اما اصلا احساس سیری  نمیکنم و تقریبا با دوبرابر اون میزان سیر میشم!! دوست دارم وزنم کنترل بشه و زیاد از حد توی این مدت باقیمونده چاق نشم. نمیدونم ایا توی دوماه اخر بارداری هم تغذیه باید مثه قبلش باشه یعنی همون 300 کالری بیشتر از قبل؟ این هفته که میرم پیش دکتر حتما باید در این مورد بپرسم. این فسقلی هم که دیگه خیلی شیطون شده و ضربه هاش اینقدر محکم شده که دیگه برام دردآوره! قربونش برم چه نیرویی گرفته. انگار دختر خیلی قوی ای هست. فکر کنم من نتونم از پسش بربیام!! دیگه فکر کنم عضلاتش کامل شکل گرفته و بهتر میتونه کنترلشون کنه. اما انگار که خیلی تحرکش زیاده. گاهی بنظر میاد اصلا توی یک روز استراحت نمیکنه و همه ش در حال حرکته. ولی اونطور که مطالعه کردم فکر کنم کم کم بخاطر بالا رفتن وزنش فضای اطرافش کمتر میشه و همین از میزان تحرکش هم کم میکنه. اما این حس ها خیلی قشنگه! دلم نمیخواد تموم بشه. از الان فکر میکنم بعدا چقدر دلتنگ این احساسات شیرین میشم. کاش میشد اینارو یه جوری ثبت کرد. آخه یه جوری هست که توی هیچ فیلم و عکسی قابل گنجوندن نیست. احتمالا در آینده همین یکی از دلایل برای نی نی بعدی باشه. آخه خیلی دوست داشتنیه. بخصوص گاهی ضربه هاش طوری هست که دقیقا اعضاشو حس میکنم. پر از عشق و احساس میشم. همه فکرم میشه اینکه چه شکلی هست این دستهای ناز و کوچولوشو تصور میکنم که حرکتشون میده یا انگشتمو میگیره. یا اون نگاههای لحظه اول بعد از تولدشو تصور میکنم که چقدر کنجکاو به ما و اطرافش نگاه میکنه. چقدر این انتظار سخته! وقتی اینجوری بیتاب اومدنش میشم به کارهای باقیمونده فکر میکنم که هنوز وقت لازم دارم تا آمادگی کامل برای اومدنش داشته باشم. یکم از اون برنامه ای که داشتم پیش رفت. تمیزکاری خونه رو تا یه حدی شروع کردیم. اما هنوزم کار هست.

یکم از اون نگرانی هام کمتر شده. انگار ذهنم داره خیلی راحت  تر از اونی که انتظار داشتم میپذیره. البته توی همین راستا میخوام تصمیم بگیرم توی مدت باقیمونده از زندگی دو نفره تمام سعیم برای شیرینتر شدنش بکنم. این روزها برامون بشه یه دوران خیلی خاطره انگیز که همیشه با یادشون لذت این روزها تکرار بشه مثه ماههای اول زندگی مشترکمون. که الان با اینکه زیاد هم ازش دور نشدیم اما واقعا برامون یاداوریش شیرینه. فکر میکنم اگه نهایت استفاده رو از این روزها ببریم دیگه بعدا دلیلی برای دلتنگی وجود نداره. بخصوص با وجود یه عروسک ناز که مسلما روزهای اینده مون رو خیلی زیباتر و دلنشین تر میکنه.

دغدغه این روزها ۱

این روزها یه آرامش و آسودگی خیال عجیب دارم بخصوص بعد از تموم شدن کارم بیشتر روز توی خونه هستم و تا عصر هم که مجید میاد خونه تنهام و به کارهای دلخواهم مشغول میشم. برای من آرامش و نظم توی زندگی همیشه خیلی مهم بوده و هست و نهایت تلاشمو برای داشتنشون کردم. هرچند گاهی بخاطر مشغله های کاری یا درسی این حسم نسبتا کمرنگ شده اما همیشه موقتی بوده و امیدوار بودم که بعد از مدت کوتاهی به وضعیت سابقم برگردم. ولی حالا همه ش حس میکنم حس این روزهام یه آرامش قبل از طوفانه. یه دلیلش میتونه دیده ها و شنیده هام از اطرافیان و با تجربه ها باشه که مثلا میگن با اومدن بچه زندگی آدم واژگون میشه!! همه ی برنامه های آدم بهم میریزه. همه وقتت پر میشه و فرصتی برای امور شخصی نمیمونه و ... خب این حرفها یکم نگرانم میکنه. چون واقعا برای من حس اطمینان و آرامش خیلی مهم هست و همه ش به این فکر میکنم که چطور میتونم مدیریت زمان کنم و به همه چی برسم از همه مهم تر به دختر نازم و خودم و همسرم و خونه و زندگی و .... البته انتظار اینو ندارم که هیچ تغییری تو زندگی رخ نده  و همه چی ثابت بمونه اما دلم میخواد تحت کنترلم باشه و خودم زمانبندی کنم. یه دغدغه دیگه هم مربوط به روابط خودم و همسرم هست و نمیدونم حضور یه بچه چقدر میتونه تاثیرگزار باشه؟ هر چی باشه تا الان همیشه خودمون دوتا بودیم که برنامه هامونو تعیین میکردیم. زیاد تحت تاثیر سایر عوامل نیستیم. برای هم تا میتونیم وقت میذاریم و مسلما همه توجه مون معطوف به هم هست. اما بعدا با وجود یه نوزاد کوچیک و تمام احتیاجاتش واضحه که دیگه تایم های دونفری خیلی کم میشه. شاید حتی وقت نکنیم به هم فکر کنیم! یعنی میشه؟! آماده شدن برای این همه تغییر سخته خداییش. حالا از همه دوستان که تجربه یا نظر خاصی دارن میخوام راهنماییم کنن.

از خواسته های این دورانم اول از هر چیز سلامت کامل فرزندمون هست. که از خدا میخام بدون هیچ ناراحتی و در صحت کامل باشه. خودم تا اونجا که توان دارم تلاشمو میکنم و امیدوارم که ناخواسته کوتاهی نکرده باشم. از دیروز هم بطور جدی تمرینات کششی مربوط به این دوران و تقویت بدن برای ماه های آخر و آمادگی برای زایمان  رو شروع کردم روزانه حدود 45-60 دقیقه . دوست دارم یه دختر خیلی ناز و دوست داشتنی و آروم و خوش اخلاق باشه. هر روز هم باهاش صحبت میکنم و نصیحت های لازمو میکنم ازش میخام که دختر آرومی باشه به حرف مامان گوش بده و مثل بعضی از بچه ها سر و صداهای ناخراشیده در نیاره. روز سشنبه برای تست قند خون رفتم ازمایشگاه. بعد از من یه مامان با دختر 6 ماهه ش اومد و بچه رو (مهدیس) روی تخت خابوند که خودش بره روی صندلی خونگیری. دختره هم خیلی آروم بود فقط موقعی که مامانش تنهاش گذاشت یکم اخم کرد منم فرصتو غنیمت دونستم و رفتم بالای سرش و باهاش حرف زدم سریع آروم شد و کلی برام خندید. منم همهش به دختر خودم فکر میکردم و قند تو دلم اب میشد. مامانش میکفت تو بارداریش خرما زیاد میخورده و همین باعث شده که بچه اینقدر ارومه. به منم توصیه کرد. منم دیشب هر چی خرما تو خونه داشتیم هسته هاشو در اوردم تا حلوا خرمایی درست کنم چون اونجوری خیلی بیشتر میتونم بخورم. البته هنوز پروِژه به اتمام نرسیده. از طرفی هم نگران موقع زایمانم هستم خیلی دوست دارم طبیعی زایمان کنم و درد و سختی ش برام قابل تحمل و کوتاه باشه. هرچی باشه اولین تجربه م هست و اصلا برام قابل تصور نیست. تا اونجایی که بشه پای صحبت دوستان و اطرافیان میشینم تا بیشتر بتونم از اون زمان اطلاع داشته باشم و به خودم کمک کنم.

یه کار دیگه که توی برنامه م گذاشتم برای این روزها که اوقات فراغتم هم زیاده آماده کردن خونه برای ورود دخترمون هست. میخام یه خونه تکونی اساسی بکنم. از اتاق خوابها گرفته تا آشپزخونه و کابینتها و سرویس ها و کمد های لباس و دراور و همه جا خلاصه. دوست دارم اون لحظه ای که دختر گلمو تو آغوش میگیرم و وارد خونه میشم همه جا برق بزنه و مثلا یه لکه روی شیشه یا قالی نبینم. البته این کارو باید سریعتر شروع کنم چون بمرور برام سخت تر میشه و در نهایت هم که بخاطر موقعیت خونمون که طبقه سوم هست و آسانسور نداریم باید 2-3 هفته قبلش برم خونه مامان و بابا و روزهای آخر رو اونجا طی کنم که اگه احیانا زایمان جلو افتاد نخوام پله نوردی کنم. شایدم بچه صبر نکرد و توی همون راه پله ها بدنیا بیاد اونوقت یه عمر باید بگه که من متولد راه پله ام!!

باید قبل از رفتنم از تمیز و مرتب بودن همه جای خونه مطمئن بشم. دیگه بعد از تولد هم که فرصتی برای نظافت خونه نیست. این یکی از مهمترین کارهام تو این روزها هست. البته به کمکهای اساسی همسرم نیاز دارم که باید توی یه فرصت خوب تو خونه باشه و بتونه کمک کنه. بعد از نظافت هم نوبت میرسه به چیدمان اتاق خانوم کوچولو. اونم اکثر خرید ها انجام شده اما همه تو بسته هاشون هستن و چیدمانش مونده برای بعد از مرتب شدن خونه. از طرفی هم فکر میکنم چیده شدن اتاقش دیگه خیلی بی تاب ترمون میکنه و بعدش دیگه صبر کردن برای تولدش سخت میشه. آخه فکر میکنم به اینکه هی برم توی اتاق همه چی مرتب و اماده نگهداری از عروسکمون هست اما خودش نیست. اینجوری خیلی جای خالیش بیشتر حس میشه.

اینا یه بخشی از دغدغه های این روزهام هست. ولی ادامه دارد...