کاشانه عشق ما

شهره هستم سال 90 با همسر عزیزم زندگیمونو شروع کردیم و این روزها منتظر کوچولومون هستیم که تو راهه. همین بهانه نوشتن خاطراتم شده-------------- دختر نازنینمون مرداد 92 بدنیا اومد و کاشانه مون سه نفره شد اما عشقش چند برابر

کاشانه عشق ما

شهره هستم سال 90 با همسر عزیزم زندگیمونو شروع کردیم و این روزها منتظر کوچولومون هستیم که تو راهه. همین بهانه نوشتن خاطراتم شده-------------- دختر نازنینمون مرداد 92 بدنیا اومد و کاشانه مون سه نفره شد اما عشقش چند برابر

انتظار

هنوز منتظر هستیم و دیگه خیلی این انتظار سخت شده. خودم احساس سنگیمی شدید میکنم بخصوص تو خواب موقع غلت زدن. ولی مشکل خاصی ندارم. همیشه فکر میکردم خیلی روزهای آخر برام سخت باشه اما خدارو شکر دارم بخوبی میگذرونم. از یکطرف عجله دارم برای بدنیا اومدن و دیدنش و از طرفی هم دلم میخواد تا لحظه ای که به اون محیط احتیاج داره همونجا بمونه و خوب رشد کنه. از خدا خیلی میخوام کمکم کنه. نگرانی و ترسم از زایمان بطرز باور نکردنی از بین رفته فکر میکنم اثر شرکت توی کلاس های بارداری و صحبت با اطرافیان و با تجربه هاست. الان فقط زایمان رو یه پروسه طبیعی و شیرین میبینم و هر لحظه انتطارشو میکشم

همه فکرم شده پر از ابهامات در مورد دخترمون و خصوصیاتش.از همه میخوام برام دعا کنید.

هفته های آخر

دیگه تا اومدن کوچولومون نهایتا 3 هفته مونده و صبر ما بریده دیگه. همه چی آماده هست فقط جای اون خالیه. تمام کارهای خونه و مقدمات ورودش تموم شد. این شبهای آخر خیلی هشیار میخوابم و این احتمال رو میدم که که شاید خبری بشه. ترس و نگرانیم از زایمان خیلی کمتر شده و در عوض امید و توکلم به خدا بیشتر. هر چی باشه در حد توانم هست و از خدا می خوام که حسابی کمکم کنه. خودم هم که تلاشمو کردم و در کنار نرمش ها پیاده روی هام هم مرتب شده و هر شب با هم میریم اطراف خونه. توی این سیر و سلوک هم یک پارک جدید تو محله کشف کردیم که قراره دخترمونو ببریم اونجا بازی کنه

جالب اینجاست که موقع رفتن پر انرژی و سرحال از خونه بیرون میام و یعد از حدود 1 ساعت که بر میگردیم به نفس نفس افتادم و با صورتی برافروخته میرم دوش میگیرم تا روبراه بشم. پله های خونه دیگه طاقت فرسا شده و تمام سعی خودمو کردم که تا میتونم تحملشون کنم اما واقعا برام سخت بود و یکی دو روز هست که کوچ کردیم به خونه پدری و کارهام خیلی کمتر شده و البته رسیدگی ها بیییشتر. دیگه فکر نکنم بتونم تا بعد از زایمان به خونه  برگردم اما خیالم از همه جهات راحته. البته همسر میره و سر میزنه سفارشات لازم انجام میشه. از حالا دلم تنگ شده برای کاشانه مون

ورجه وورجه های فسقلی همچنان و با همون قدرت ادامه داره و تنگی فضا هنوز نتوسته جلو حرکتهاشو بگیره. قروبنش برم کی بشه که جلو خودم دست و پاهای نازشو تکون بده

خودم شدم...

قبل از هر چیز عید همگی مبارک باشه. امیدوارم که هر چه زودتر این روز بزرگ رو در کنار صاحبش جشن بگیریم.

بلخره موفق شدم برم سونو اونم با دوندگی های همسر. چند روز صبح زود میرفت نوبت بگیره و موفق نمیشد تا اینکه چهارشنبه رفتیم. خدارو شکر وضعیت نرمال بود و به تشخیص دکتر سن دخترمون 2روز بیشتره و دیگه اینکه خودشو برای بدنیا اومدن داره آماده میکنه و توی لونه کوچیکش چرخیده قربونش برم وزنش هم خوب بود و به پیش بینی دکتر با وزن حدود3200-3300 بدنیا میاد. خیلی خوشحال شدم از این موضوع. یکم گاهی وقتا نگران میشدم که رشدش خوب نباشه و کم وزن بدنیا بیاد. منم که عاشق بچه تپلم. از اون روز دیگه حس و حالم عوض شد. لباسهای فسقلیشو شستیم و یه دوشب داشتم اتو میکردم. دیگه ساکش آماده هست. فقط گذاشتمش توی کمد که جلو چشمم نباشه. میبینمش طاقتم کم میشه و صبر ندارم برای بدنیا اومدنش. خیلی از کارهای خونه رو انجام دادیم توی تعطیلات گذشته هم همسر حسابی کمک کرد ولی هنوز آماده آماده نیستیم و یه کارهای جزیی مونده.امروز هم قراره تختشو سرهم کنیم و بچینیم. کلی ذوق دارم. باید فعلا یه عروسک جایگزینش کنم و تمرینات مقدماتی رو انجام بدم فکر کنم اینجوری یکم از هیجاناتم کمتر بشه

عروسکم هم ماشالا این روزها حسابی لگد میزنه. خودم باورم نمیشه که یه انسان قبل از تولد اینقدر قدرت داشته باشه. گاهی واقعا دردم میگیره. اما اصلا دوست ندارم تموم بشه.چقدر بعدا دلتنگ این ضربه ها میشم...؟

خوابیدن برام واقعا مشکل شده و فوق العاده کم خواب و از این عجیبتر خوابم سبک شده. با کوچکترین حرکت یا صدایی از خواب بیدار میشم. دیگه دارم کم کم میشم به مامان با مسئولیت. فکر کنم دختر نازم بعدا پلک بزنه من بیدار شم. اما گاهی بخاطر گرفتگی هام صبح ها بلند شدن از تخت برام خیلی مشکل و دردآور میشه. اما همه این سختی هارو با دل و جون تحمل میکنم و هر روز به لحظه دیدنش و در آغوش گرفتنش نزدیکتر میشم. البته تمرینانمو مرتب تر و لابته فشرده تر انجام میدم تا بیشترین آمادگی بدنی رو داشته باشم.

منتظر یه خبر کوچیک هستم که برنامه روزهای آینده رو مشخص کنم. اما فعلا خبری نیست (خدایا همه چیزو به دستان امن خودت میسپارم)


حیرت زده ام!

(این پست مربوط به 27خرداد هست که با تاخیر آپ شده)

از دیروز وارد هفته 35 شدم!! یعنی چی؟ نمی فهمم! اصلا انگار بی حس شدم هیچی متوجه نمی شم.مثه اینکه رفتم تو کما. نه استرسی نه شوقی نه انتظاری. فقط یکم نگرانی دارم از اینکه قبل از اینکه کاملا آماده بشم زایمان برسه.

خودم نمیدونم چم شده. من همون شهره ام آیا؟ با همون اشتیاق برای فرزند. با همون عشقی که از سالها پیش بهش داشتم. همیشه خودمو یه مادر دلسوز و فداکار و مهربون و عاشق بچه هام میدیدم اما الان انگار همه اون حس ها مرده ن. یعنی کی دوباره برمیگرده اون حس های ناب. اون حس شکفته شدن میوه دادن بالا گرفتن برگ و بر دادن.... روزهای آخر؟ لحظه تولد؟ روزهای بعدش؟؟ نمیتونم هم وانمود کنم . خودمو که نمیتونم گول بزنم

تا همین چند ماه پیش برای هر اتفاقی تو زندگیم هر چند کوچیک چه تصوراتی و چه برنامه هایی داشتم و سعی میکردم هیجاناتمو کنترل کنم. اما الان انگار همه چی خود بخود کنترل شده هست. اصلا انگار دست من نیست.

انگار اصلا از خودم انتظار نداشتم ماه هشتمو تموم کنم و وارد ماه آخر بشم. توی عکس ها که خودمو میبینم انگار جا میخورم. من همونم؟ کی اینجوری شدم. حس میکنم از خواب بیدار شدم یه دفعه خودمو توی این وضعیت میبینم. توی شوکم انگار...البته از لحاظ ظاهری هم هنوز به 8 ماهه ها نمیخورم. فقط گرفتگی های موقع خوابم زیاد شده و اذیتم میکنه. کی از توی این شوک در میام؟؟ اصلا هیچ شوقی برای جمع کردن وسایل و آماده کردن ساک بیمارستان ندارم. فقط احساس میکنم به اجبار باید آماده بذارم شاید لازم بشه. چند روزه که میخوام برم سونو انجام بدم توی یه مرکز که دکتر معرفی کرده اما خیلی شلوغه ونوبت دهیش مشکله دوبار تا حالا رفتیم و موفق نشدیم. شاید سونو حسمو برگردونه...

بیشترین دغدغه م بخشی از کارهای خونه هست که برنامه دارم تموم کنم توی همین چند روز تا آخر هفته. و یه نگرانی هم برای سختی زایمان. اما ترس نه. خودم دوست دارم طبیعی باشه و خودمو اماده کردم تا حدودی. بقیه رو هم به خدا سپردم.ولی یه جورایی توی این مسئله هم انگار بی خیال و بی توجه م . نمی دونم آیا طبیعیه؟؟ تنها علتی که میبینم تنهایی هست. این روزها همه ش توی خونه تنهام و مجید هم سر کار. خونه هم که میاد خسته هست و بی حوصله و بیشتر وقتش پای تلوزیون هست. انگار این حس من به اونم سرایت کرده. فقط هر روز براش رشد بچه تازگی داره و هر روز احساس میکنه بزرکتر شده و دیگه از این بیشتر جا نداره! ولی فکر میکنم اونم یه ترس هایی داره و اصلا نمیخواد بهشون اهمیت بده و به من بگه تا استرس نداشته باشم.اما کلن ارتباطمون کم شده. یعنی همه ش به همین علته. یا سیر طبیعی روحیاته؟ فقط از خدا میخوام سالم بمونیم. میخام با همون شور اشتیاق قبلم دخترمو بزرگ کنم . خدایا کمکمون کن. خودت حافظ مایی