کاشانه عشق ما

شهره هستم سال 90 با همسر عزیزم زندگیمونو شروع کردیم و این روزها منتظر کوچولومون هستیم که تو راهه. همین بهانه نوشتن خاطراتم شده-------------- دختر نازنینمون مرداد 92 بدنیا اومد و کاشانه مون سه نفره شد اما عشقش چند برابر

کاشانه عشق ما

شهره هستم سال 90 با همسر عزیزم زندگیمونو شروع کردیم و این روزها منتظر کوچولومون هستیم که تو راهه. همین بهانه نوشتن خاطراتم شده-------------- دختر نازنینمون مرداد 92 بدنیا اومد و کاشانه مون سه نفره شد اما عشقش چند برابر

واکسن

چند وقت پیش عسل و بردیم برای واکسن های دوماهگی. صبح رفتیم و خواب و بیدار بود. تو بغلم محکم گرفته بودمش اونم بی خبر از همه جا بهمون نگاه میکرد. یکم براش عجیب بود فضا. مثل همیشه کنجکاوی میکرد و با نگاه هاش میخواست همه جا رو بشناسه. منم دلم میسوخت و به همسر میگفتم که این بار خیلی براش سخته و عاقلتر از دفعه قبل هست که 3 روزش بود. واکسنها رو پشت سر هم براش زدن. الهی بمیرم هنوز داشت برای اولی گریه میکرد که به پای دیگه ش هم زدن. دلمون کباب شد. تو بغلم گرفته بودمش و پاشو ماساژ میدادم یکم هم شیر خورد و آروم شد. اما دوباره یادش میافتاد و بغض میکرد و سعی میکردیم آرومش کنیم. تو راه برگشت خوابید و کم کم فراموش کرد. به لطف قطره استامینوفن خدارو شکر تب نکرد بخوبی این مرحله طی شد. قطره فلج اطفال هم مونده بود که این چند وقت دست تنها بودم و دیروز با خواهرم بردیم قطره خورد. خوشش نیومد از مزه ش و بلافاصله بهش شیر دادم تا طعمشو زیاد متوجه نشه. فعلا فکر کنم تا چند وقت از این نگرانی ها ندارم.

دارم به این فکر می کنم که چطور دلم میاد گوش هاشو سوراخ کنیم. بنظرم ارزش نداره اینقدر بچه غذاب بکشه فقط برای اینکه یک ذره طلا به گوشش آویزون کنه برای زیبایی! آخه این کجاش زیبایی هست؟! اصلا این کار برام معنا نداره میخوام بذارم وقتی بزرگ شد به اختیار خودش اگه دوست داشت این کارو بکنه.

عسلمون از اون دخترهای حساس شده. حتی روی صحبت کردنم حساسه و موقع شیر خوردنش اگه با کسی حرف بزنم بغض میکنه و میزنه زیر گریه. وقتهایی که تنهایی حوصله ش سر میره همین که برم پیشش دست و پاهاشو با چنان سرعتی تکون میده و ابراز خوشحالی میکنه. اطرافشو خیلی دقیق زیر نظر داره و کافیه توی اتاقی که هست یکی حرکتی بکنه با دقت تمام نگاه میکنه ببینه جریان چیه. وزنش هم رسیده به 6 کیلو، درست 2 برابر وزن موقع تولدش. همین که می بینم زحمتهام تو این مدت نتیجه داده خوشحالم میکنه .

 امروز عسلم 12 هفته رو هم طی کرد. نمیتونم باور کنم  اون بچه ی ضعیفی که 12 هفته پیش بدنیا اومد و بجز مکیدن هیچ کار دیگه ای نمی تونست انجام بده حالا اینقدر باهوش و فعال شده. عملا نشون میده که به محبت و توجه ما نیاز داره و با زبون بی زبونی بیشتر خواسته هاشو اعلام میکنه.

برای دخترم: نازنینم بعد از این در دنیا هیچ چیز برایم زیباتر از خنده های تو نیست و حاضرم برای شاد بودنت هر چه دارم بدهم. این روزها آنقدر تو را در آغوش می گیرم، می بوسمت، می بویم، نوازش میکنم و با تمام وجود حس میکنم. می دانم این روزها می گذرد اما من نمی خواهم از دستشان بدهم. تمام با تو بودنها را با عمق جانم حس میکنم. حیف است که بزرگتر بشوی و افسوس این روزها را بخورم که چرا خستگی و کم خوابی و ... نگذاشت از این لحظه ها لذت ببرم.

روزهای بهم ریخته اما خیلیییی شیرین

آدم میمونه توی قدرتی که این فسقلی ها دارن و در عرض یه مدت کوتاه نظم و مقررات یک زندگی رو کن فیکون میکنن. روزها و شبهامون قاطی شده. خیلی سعی میکنیم روز و شب رو بهش یاد بدیم اما مثل اینکه تاریکی خیلی براش جذابه و شب که میشه تازه میخواد به همه جا سرک بکشه, بازی کنه و آواز بخونه. البته من زیاد با این قضیه مشکل ندارم و گاهی تا ظهر می خوابم اما برای همسر سخت شده. از اون طرف وقتی برای کارهای خونه نمی مونه. بیدار که بشم تنها شانسی که ممکنه بیارم اینه که بعد از صبحانه من بیدار بشه بعد از اون دیگه همه ش مشغولشم. چند وقته دارم فکر میکنم اگه بخوام تنهایی خونه رو جارو کنم وقتش کی هست. خواب که هست نمیشه, بیدار باشه اصلا نمیشه!! البته جارو یه نمونه هست. با کارهای پر صدای دیگه مثل سشوار کشیدن, آبمیوه گرفتن, گردو شکستن و ... هنوز کنار نیومدم.

ولی امان از دلبریهاش. ساعت از 2 نیمه شب که بگذره تازه اینقدر سرحال و خوشمزه میشه مثل اینکه با چشماش داره حرف میزنه دوست دارم بچلونمش. یا وقتی بیدار میشه شروع میکنه به آواز خوندن که اعلام بیداری کنه منم بال در میارم میرم سراغش. تا میبینه که اومدم حسابی ذوق میکنه و دست و پاهاشو تکون میده و خنده های صدا دار میکنه.

گاهی وقتا کنارم میخابونمش و یکم بعد با ضربه های دستهای کوچولوش بیدار میشم می بینم بیداره و هیچ صدایی نمیده فقط دست و پاهاشو تکون میده. چقدر عاشق این لحظه هام. اینقدر فشارش میدم و میبوسم که میترسم دردش بیاد. اما بیشتر می خنده. حتما درک میکنه این عشق بی پایان رو. نمی دونم تا چه حد منو میشناسه و وابستگی پیدا کرده ولی تو بغل هرکی باشه برم سراغش همون خنده های همیشگیشو میکنه.

اصلا نمیتونم باور کنم این موجود نازنین بود که توی اون مدت درونم بود و ضربه میزد. ناز میکرد و نمی اومد و دلمونو آب کرد. اون موقع عاشقش شده بودم اما نمیدونستم عسلم اینقدر دوست داشتنیه. حالا عشقم قابل مقایسه با اون دوران نیست.

فقط خدارو شکر میکنم و براش آرزوی سلامتی دارم. اینا لطف خدا هست که منو لایق دونسته

شدیدا تو فکر یه مدیریت زمان هستم که نه مثل سابق اما تا حدودی به کارهای روزمره برسم. بخصوص که تازگی کارمو شروع کردم و وقتم فشرده تر شده. همسر هم خوب کمک میکنه هم تو بچه داری و هم کارهای خونه ولی وقتی کارهام بی برنامه باشه به دل نمی شینه. به نظرم قدم اول تنظیم خواب عسلی هست چون عملا از ساعت 11 شب تا 3-4 صبح زمان سوخته دارم. و لیست کردن کارها تا توی اولین فرصت از روی لیست انتخاب بشن برای انجام. اینا فعلا تو ذهنم هست و امیدوارم که بتونم عملی کنم.

خاطره زایمان

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

شرح ما وقع

قبل از شروع لازم میدونم از خواننده های اینجا بخاطر این همه تاخیر عذرخواهی کنم. حتما شرایط این دوران رو درک میکنین. شرمنده دوست گلم مهسا جون هم هستم که باعث نگرانیش شدم.

بعد از روزها انتظار بلخره نتیجه ای نگرفتیم و خانم کوچولو به هیچ وجه قصد ترک کاشانه نداشت. این انتظار دیگه واقعا سخت بود. دکتر نگرانمون کرد که ممکنه برای بچه اتفاقی بیفته و بهتره که خودمون اقدام کنیم و از طریق اینداکشن (سوزن فشار) زایمان انجام بشه. ولی ما و بخصوص خودم قبول نکردم. از یه طرف میترسیدم و شنیده بودم که این روش زایمان رو دردناک میکنه و از طرفی هم ممکن بود نتیجه ای گرفته نشه و سزارین لازم بشه که بشدت از این کار هراس داشتم. یه دلیل دیگه هم اینکه اعتقاد داشتم که هنوز زمان تولد نرسیده و هر وقت که همه شرایط آماده باشه و جنین به مرحله زایمان رسیده باشه طبیعتا بدنیا میاد و همین نگرانیمو کم میکرد و صحبت های خانم دکتر نگرانم نمیکرد. 5 روز هم به همین منوال و در انتطار سپری شد. چند بار برای اطمینان از سلامت دخترمون نوار قلب ازش گرفتیم و خدارو شکر همه چیز مرتب بود. اما دکتر دیگه صبر کردن رو صلاح ندونست و بعبارتی منو ترسوند. همسرم هم خیلی به نظر دکتر اهمیت میداد و نگران بود که اتفاقی برای بچه نیفته. بلخره خودم هم راضی شدم که بهتره طبق نظر دکتر عمل کنم و راستش یکم ترسیدم که بعد از این همه مدت انتظار و تحمل این دوران توی این روزهای آخر اتفاقی بیفته که جبران ناپذیر باشه. بهمین خاطر طیق دستوری که دکتر به بیمارستان داد صبح روز نهم مرداد (چهارشنبه) رفتیم بیمارستان و صبح سرم زدم و منتظر شروع دردهای زایمان شدم. اما باز هم اتفاقی نیفتاد و همه چی آروم بود بخصوص وضعیت جسمی من. و جالب اینکه توی این مدت چند نفر اومدن روی تخت کنارم و منتظر رفتن به اتاق عمل برای سزارین بودن و پشت سر هم می رفتن. منم این سمت اتاق اونا رو تماشا میکردم و به اونهایی که درد داشتن دلداری میدادم و امید میدادم که تا چند ساعت دیگه بچه هامونو در آغوش میگیریم. ولی وضعیت خودم تغییری نمیکرد. توی این مدت مامان و همسرم از صبح توی سالن انتظار نشسته بودن و تلفنی از حالم جویا میشدن. همسر اولش خودشو با روزنامه سرگرم کرده بود اما بعد دیگه روزنامه هم جواب نمیداد و رفته بود از کتاب فروشی همون نزدیک یه کتاب تخصصی مربوط به کارش رو خریده بود و خودشو مشغول مطالعه اون کرده بود. خودم هم که قبل از اومدن پیش بینی یه مدت انتظار رو داشتم با گوشیم وضعیت بازار بورس رو چک میکردم رادیو میگرفتم و به فایل صوتی قرائت سوره انشقاق شب قبل خواهرم روی گوشیم ریخته بود گوش میدادم چون توصیه شده که خوندن و شنیدن این سوره به تحمل درد زایمان کمک میکنهتا ساعت ۱ خبری نبود. اما بعد کم کم دردم شروع شد. اولش خفیف بود و مطمئن نبودم که درد زایمان باشه بهمین خاطر هم به ماما چیزی نگفتم توی این مدت مرتب وضعیتم( دما و فشار خون و ضربان قلب بچه) چک میشد و وقتی به ماما گفتم که هی دردی ندارم تعجب کرد و گفت که احتمالا آستانه دردم بالا هست!

خلاصه ساعت ۱ و نیم شدیدتر شد و طاقت نیاوردم و به ماما گفتم اون هم بدون هیچ عکس العملی همچنان به کارش ادامه داد! از صبح مامانم یکی دوبار بهم سر زد و چند بار دیگه هم اومد اما نمیذاشتن بیاد ملاقاتم صداشو میشندیم که با پرستارا صحبت میکنه معلوم بود که خیلی نگرانه. دوست عزیز و خیلی مهربونم از صبح اومد و بهم سر زد و تو بیمارستان بود. قرار بود با شروع دردهام به خواهرام و بابا خبر بدم که بیان. البته اونا هم توی خونه بیقرار بودن و مرتب تلفنی حالمو میپرسیدن. وقتی گفتم بهشون بیان حسابی خوشحال شدن و با عجله خودشونو رسوندن و خواهر و دوستم هم باز بهم سر زدن. حدود ساعت ۳ دیگه درد امانم رو بریده بود و ماما هم وضع خودمو چک کرد و هم نوار قلب از جنین گرفت و همه چیز مرتب بود و قرار شد برم اتاق زایمان که همون بغل بود و با پای خودم رفتم.