کاشانه عشق ما

شهره هستم سال 90 با همسر عزیزم زندگیمونو شروع کردیم و این روزها منتظر کوچولومون هستیم که تو راهه. همین بهانه نوشتن خاطراتم شده-------------- دختر نازنینمون مرداد 92 بدنیا اومد و کاشانه مون سه نفره شد اما عشقش چند برابر

کاشانه عشق ما

شهره هستم سال 90 با همسر عزیزم زندگیمونو شروع کردیم و این روزها منتظر کوچولومون هستیم که تو راهه. همین بهانه نوشتن خاطراتم شده-------------- دختر نازنینمون مرداد 92 بدنیا اومد و کاشانه مون سه نفره شد اما عشقش چند برابر

من بودم آیا؟؟؟


بلطف خدا و کم و بیش طبق برنامه عمل کردن و یکم کنار گذاشتن وبگردی ها رو غلتک افتادم. چند روز بخاطر کار همسر با دخترم خونه مامان بودیم و اونجا هم حسابی بهمون خوش گذشت بخصوص به عسل که حسابی سرش شلوغ بود و بجز مواقع شیر خوردن نوبت به من نمیرسید که باهاش باشم. از وقتی که برگشتیم خونه خیلی بیشتر باهاش وقت میگذرونم و از شیرین کاریهاش سیر نمیشم. اما یه مقدار کار عقب افتاده تو خونه دارم که به خودم فشار نیاوردم و کم کم انجام میدم. میخوام سعی کنم از بعضی حساسیتهام کم کنم. اما بعضی هاشون نمیشه. در واقع نمی تونم تعادل برقرار کنم بین کارهای خونه و گذروندن وقت با دخترگلم. احساس میکنم این روزها داره خیلی سریع میگذره و باید بیشتر از این استفاده کنم و در کنارش باشم. بخصوص حالا که درکش بالاتر رفته و خیلی خوب توجه ما رو میفهمه و اشتیاق نشون میده. دوست دارم شبانه روز 48 ساعته بود و اصلا نمیخوابیدیم و تمام وقتم در کنارش باشم و باهاش بازی کنم. وقتی بیداره تا میتونم ازش عکس و فیلم میگیرم و وقتی خوابه میشینم تماشا میکنم. تو خواب به چهره معصوم و آرومش نگاه میکنم و باور نمیکنم که این فرزندمون هست و من مامان این فرشته کوچولو شدم. غرق شکرگزاری از خدا میشم و میدونم هیچوقت نمیتونم بمعنای واقعی قدر دان و شاکر پروردگارم باشم فقط ازش میخوام تنهامون نذاره و تو تربیت و رشدش بهمون کمک کنه تا بتونیم امانتدار خوبی باشیم.

از وقتی برگشتم یه برنامه پاکسازی کلی برای خونه تو ذهنم دارم و بعدش هم یه تغییر دکوراسیون. اما بخاطر مشغله های همسر دست تنها هستم و هنوز عملی نشده. پروژه خونه یابی هم هنوز به نتیجه نرسیده و اون هم بخاطر کارهای همسری فعلا متوقف شده.

دلم برای دوران بارداری تنگ شده. به عکس و فیلم های اون دورانم با تعجب نگاه میکنم و باورش برام سخته که من اون نه ماه رو پشت سر گذاشتم. انگار اون مدت خودم نبودم و یکی دیگه نقش منو اجرا میکرد. اینا رو لطف و بزرگی خدا میدونم که همیشه همراهم بوده و نذاشت از سختی های اون دوران چیزی حس کنم یا تو خاطرم بمونه. وقتی خانم باردای می بینم اینقدر با حسرت بهش دقت میکنم تا گذشته خودم یادم بیاد، اما نمیتونم تصور کنم. البته از طرف دیگه هم احساس غرور بهم دست میده که این مسیر رو طی کردم و باتجربه ترم!! نمیدونم آیا بقیه هم این احساسات رو بعد از زایمان داشتن. برای من این دوران شده نقطه عطف زندگیم. وقتی خاطرات این روزهامو تو سال قبل مرور میکنم خودم می فهمم که رشد کردم و تا حد زیادی تفکرم و دیدم به مسائل تغییر کرده. پارسال این روزها تازه متوجه بارداریم شده بودم و در کنار خوشحالی نگرانی هایی هم داشتم در مورد آینده مبهم و اینکه همه چی بخوشی تموم بشه و در مورد ظاهر خودم که چقدر تغییر میکنم چه شکلی میشم آیا باز هم مثل اول برمیگردم و ... حالا میبینم خیلی بهتر از اون چیزی که میتونستم تصور کنم پیش رفته. باز هم میرسم به جایی که فقط میتونم بگم خدایا سپاس و سپاس...

نظرات 6 + ارسال نظر
غزل دوشنبه 11 آذر‌ماه سال 1392 ساعت 09:48 ب.ظ http://atrechaeedonafareh.blogfa.com

خدا عسل جونو برات حفظش کنه

اشکال نداره ایشالا داداش عسل بیاد باز درباره تجربه میکنی
شاد باشی عزیزم

خانوم گل سه‌شنبه 12 آذر‌ماه سال 1392 ساعت 11:38 ب.ظ http://rozhayezendegiman.blogsky.com

سلام شهره جون.خداروشکر که این دوران رو پشت سر گذاشتی و الان فرشته کوچولوت بغلته.نمیدونی چقدر استرسو اضطراب دارم.نیمه هایه شب بیدارمیشمو تاچندساعت خوابم نمیبره.با اینکه هنوز خیلی به زایمانم مونده اما از الان ترسش افتاده تو دلم.حسودی میکنم بهت.خداکنه منم زودتر این دورانو بگذرونمو جایه تو باشم....

چیزی نمونده عزیزم. بعدا تو هم حسرت این روزهاتو میخوری
مراقب خودتون باش

مامان علیرضا mahtab یکشنبه 17 آذر‌ماه سال 1392 ساعت 11:55 ب.ظ http://mynicechild.niniweblog.com

سلام عزیزم
این تشبیهت خیلی زیبابود که انگار فرد دیگه ای نقش بارداری شما روبر عهده داشته
من تا یک سالگی پسرم مدام در حال مقایسه وضعیت موجودم با همون موقع سال قبل بودم
برام خیلی خاطره انگیز بود و همیشه در حال مقایسه بودم و مرور خاطرات
از پستهای قبلیم هم معلوم بوده حتما؟
روزهای ابتدایی اومدن نی نی آدم خیلی بهت زده است و همه چیز براش عجیب و در عین حال زیباست
روزهای زیباتری براتون ارزو مندم

سلام مهتاب جون
منم دقیقا همینطور شدم و گاهی میرم سراغ یادداشتهای روزانه م و میخوام بدونم دقیقا پارسال تو چنین روزی چجوری بودم و چی بهم گذشته!! خیلی برام جالبه
اینقدر این روزها دوست داشتنی هستن که دوست ندارم بگذرن. به همسرم میگم کاش میشد عسل همیشه تو همین سن میموند

رزماری دوشنبه 18 آذر‌ماه سال 1392 ساعت 09:28 ق.ظ http://mano-hamsaram.blogsky.com

عشق می کنم پست هات رو می خونم .وقتی علاقه ات به عسل رو اینطور بیان میکنی حس میکنم می تونی الگوی خیلی خوبی برام من باشی .وقتی از راهی که پشت سر گذاشتی با لذت یاد میکنی ،‌ وقتی این طور با آىامش حرف میزنی ،‌ خیلی غبطه برانگیزه .امیدوارم روال زندگی ات زودتر از اونی که فکر کنی رو غلطک بیفته

مرسی عزیزم
ایشالا به وقتش شما هم طعم شیرین این دورانو می چشی و مثل من نمیدونی چطور توصیفش کنی.

لحظه های من و تو دوشنبه 18 آذر‌ماه سال 1392 ساعت 10:33 ق.ظ http://bargezeyton.blogfa.com/

سلام . آخرین پستم رو اسم وبلاگ شما گذاشتم

ممنون از حسن نظرت

پیچک دوشنبه 18 آذر‌ماه سال 1392 ساعت 10:04 ب.ظ http://PICHOPICHAKLOVER.BLOGFA.COM

سلام عزیزم فدای نی نی...الان دقیقا چند وقتشه ؟بابت برنامه ها رو بنویس و اگه انجام ندادی خودتو تنبیه کن...بیا به منم سر بزن

سلام پیچک عزیزم
عسل کوچولومون 4 ماه و نیمه هست
خودم هم به این برنامه ریزی کردن و مقید بودن بهش خیلی اعتقاد دارم. ممنون

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد