کاشانه عشق ما

شهره هستم سال 90 با همسر عزیزم زندگیمونو شروع کردیم و این روزها منتظر کوچولومون هستیم که تو راهه. همین بهانه نوشتن خاطراتم شده-------------- دختر نازنینمون مرداد 92 بدنیا اومد و کاشانه مون سه نفره شد اما عشقش چند برابر

کاشانه عشق ما

شهره هستم سال 90 با همسر عزیزم زندگیمونو شروع کردیم و این روزها منتظر کوچولومون هستیم که تو راهه. همین بهانه نوشتن خاطراتم شده-------------- دختر نازنینمون مرداد 92 بدنیا اومد و کاشانه مون سه نفره شد اما عشقش چند برابر

یک روز تلخ و شیرین

دیروز قرار بود بریم یه مسافرت کوچولوی یک روزه و تقریبا 2-3 روز آخر هفته رو روزشماری میکردم که جمعه از راه برسه. شب قبلش به لطف بیدار شدنهای عسل نتونستیم خوب بخوابیم. تازگی شبها که بیدار میشه فقظ باید بغلش کنم و شیر بخوره تا بخوابه. چندبار تا صبح بیدار شد و می خوابوندمش. همین شد که صبح ساعت 10! بیدار شدیم. نکته جالبش هم این بود که من زودتر بیدار شدم و همسر رو بیدار کردم!! چون دیر شده بود پیشنهاد داد که هفته بعد بریم اما چون هفته بعد مشغله کاریم بیشتر هست گفتم که هر طور شده امروز بریم حالا 2 ساعت کمتر. تو راه یکم استراحت کردم و اونجا هم کنار دریا و خرید و .. موقع ناهار متوجه شدم که گوشیم نیست! هرچی گشتیم و زنگ زدیم پیدا نشد. همه مسیرهایی که رفته بودیم چک کردیم اما نبود. سعی کردم فراموشش کنم و نذارم بهمون بد بگذره. فقط موقع برگشتن از اینکه با گوشی رفتم و دارم بدون اون بر میگردم دلم گرفته بود. بعد از کلی تماس ساعت 1 شب یه نفر جواب داد و گفت توی یه شهر دیگه گوشی رو پیدا کرده!! و گفت فردا برای برگردوندنش هماهنگ میکنه. من خواب بودم که همسر این خبر رو بهم داد و با خوشحالی دوباره خوابیدم اما امروز هم هرچی زنگ میزنیم در دسترس نیست! بیشتر دلم می سوزه بخاطر عکس و فیلم و صداهای عسل که باهاش ضبط کردم و ازشون بکاب نگرفته بودم. از طرف دیگه هم همه شماره هامو از دست دادم. از طرفی میگم سیمکارتو بسوزنم و جدید بگیرم اما از یه طرف نمیتونم از محتویاتش بگذرم. اینم از روز تعطیلیمون که نصفش خوب و شیرین اما نصفش تلخ شد.

همسر حالش خیلی بهتر شده و تقریبا هر دو روبراهیم اما از امروز عسل علائم مشکوک به سرماخوردگی داره. فکر میکنم بخاطر دیروز بود که شب هوا حسابی سرد شده بود. حدود 10 روزه که هر روز یه قابلمه آش یا سوپ روی اجاق گاز داشتیم. امروز هم هوس آش رشته کردم و میخوام برای شام درست کنم. هوا که گرم بشه دیگه لطف الانو نداره.

شیطنت های عسل بیشتر شده و چند روزه که سینه خیز میره و در واقع مراقبتهاش 10 برابر قبل. با اینکه توی این چند روز خیلی بیشتر مراقبش هستم همین امروز بعد از تعویضش یه لحظه روی تخت خودمون گذاشتمش و سریع رفتم دستامو بشورم که با یه صدا برگشتم سمت اتاق دیدم از تخت افتاده!! و گریه میکرد واقعا لطف خدا بود که هیچ اتفاقی نیفتاد براش و بعد از گریه و خوردن شیر آروم شد. حالا هم تازه خوابیده و باید یکم خونه رو مرتب کنم



یاد ایامی که ...

بعد از یک هفته تحمل و متوسل شدن به انواع داروها (سنتی و شیمیایی) و البته 2تا آمپول حالم از دیروز تا حالا خیلی بهتره و هزار بار خدارو شکر میکنم واقعا که آدم تا درد نکشه قدر عافیت و سلامتیشو نمیدونه

همسر هم نتونست تنهام بذاره و حالا اون مبتلا شده اما به شدت من نیست البته اون خیلی بیشتر از من قرص و دارو میخوره و تا ویروس محترم اراده ی تلاشی بکنه سرکوب میشه. اما الان حال من خیلی بهتره و جامون عوض شده و چند روزی من باید پرستاری کنم. این وسط به سیستم ایمنی عسلمون باید دست مریزاد گفت که توی این تبادل ویروس خونه به هیچکدوم اجازه ورود نداده و جای بسی تقدیر و تشکر داره از خدای مهربون. الان واقعا میفهمم پدر و مادرهایی که میگن حاضریم خودمون درد و بیماری رو تحمل کنیم اما به پای بچه ها مون خاری نره حق دارن.

دیشب رفتیم نمایشگاه کتابی که بمناسبت دهه فجر برگزار شده و چندتا کتاب روانشاسی و تربیتی و یه بسته سی دی آموزشی برای عسل که برای 9 ماه به بعد هست گرفتیم. خیلی وقته که کتاب دستم نگرفتم در واقع بجز مطالعات کاریم آخرین کتابی که خوندم مربوط به دوران بارداری و اواخر هم شیردهی و دوران نوزادی بود. دنبال فرصتی هستم تا بتونم با آزادی خیال به گوشه لم بدم و با تمام وجودم غرق مطالعه کتاب مورد علاقه م بشم. البته زمینه مطالعه من بیشتر داستانهای تاریخی هست و همیشه توی کتابفروشی کتابهای تاریخی چشمم رو میگرفته. بارها شده که برای خرید کتاب درسی رفتم کتابفروشی و با کتابهای تاریخی بیرون اومدم. قطورترین کتابهارو تو مدت کمتر از یک هفته میخوندم در واقع توی اون مدت انگار میرفتم توی اون زمان و با مردم همون دوره زندگی میکردم و با بند بند وجودم اتفاقات نوشته شده رو لمس میکردم. آخرین کتاب تاریخی که خوندم خوانواده تیبو بود که تقریبا یکسال ازش گذشته. من باردار بودم و تو بخشی از کتاب که یکی از شخصیت های داستان با حسرت ازدوران بارداریش تعریف میکرد باعث میشد به خودم ببالم و دیدم متفاوت بشه.

دیشب اما با سرعت از غرفه کتابهای تاریخی رد شدم و بیشتر وقتم داشتم بین کتابهای تربیتی گزینش میکردم. موقع اومدن بیاد گذشته ها برگشتم که نیم نگاهی به تاریخی ها بندازم. با دیدن هر کدومشون ناخودآگاه تو ذهنم کتاب مرور میشد حس کردم نمیتونم به همین راحتی ازشون رد بشم چندتا از کتابهارو برداشتم و یه صفحه ازشون خوندم. همون آرامشی که قبلا ازشون میگرفتم اومد سراغم شایدهم متفاوت بود اما اعتراف کردم که نمیتونم بهشون بی توجه باشم و بزودی یکم سرم خلوت بشه دوباره مطالعاتم رو شروع میکنم.

3 هفته پیش به اتفاق همسر مرخصی هامونو کنار هم گذاشتیم و یه سفر رفتیم که حسابی خوش گذشت و کلی خرید کردیم. عسل جونم هم عالی بود و بهش حسابی خوش گذشت. همه چیز براش تازگی داشت یکم برنامه خوابش بهم ریخت اما سریع برگشت به وضع سابق. تو این سفر مرتب سفر بهمن ماه پارسال برام تداعی میشد که تو سه ماهه اول بارداری بودم و هنوز ویار داشتم و خیلی زود خسته میشدم و دنبال فرصت برای خوابیدن بودم. اما وقتی برگشتیم دیگه از ویار خبری نبود!

چند روز بخاطر کار همسر من و عسل خونه مامانم بودیم اونجا هم حسابی خوش گذشت و من راحت عسل رو میذاشتم پیش مامان و بیرون میرفتم. 2 روز از فرصت استفاده کردم و استخر رفتم که خیلی لذت بخش بود. آخرین خاطرات شنا کردنم مربوط میشد به قبل از بارداری و همین لذتشو بیشتر می کرد. هر چند اونجا با دیدن دختر بچه ها عسل رو تصور میکردم که یکم بزرگتر شده و راه میره و با خودم میارمش استخر و احتمالا مثل حالا عاشق آب بازی هست و بهش خوش میگذره. الان که حموم رو خیلی دوست داره و تمام مدتی که میبریمش حموم ساکته و یه لبخند کوچولو رو لبهاشه. وقتی میذاریمش تو وانش با همون لبخند به اطرافش نگاه میکنه و انگار دلش نمی خواد بیاد بیرون. این مدت که هوا سرد شده خیلی مراقبش بودم که سرما نخوره اما برعکس شد و نفهمیدم چی شد که خودم اساسی سرماخوردم!! حالا باید بیشتر مراقبت کنم که از من بهش منتقل نشه. وقتی همسر خونه نیست  دلم برای عسل میسوزه که با این حالم نمیتونم مثل قبل بغلش کنم و با هم بازی کنیم. خیلی از این خوشحال بودم که زمستون داره تموم میشه و امسال اصلن سرما نخوردم اما بلخره مبتلا شدم. مثل همیشه برای دکتر رفتن مقاومت کردم اما با اصرارهای همسر و حالی که امروز دارم، تصمیم گرفتم برم دکتر. خدایا به من و همه کسایی که در آرزوی سلامتی هستن شفا بده، آمین