کاشانه عشق ما

شهره هستم سال 90 با همسر عزیزم زندگیمونو شروع کردیم و این روزها منتظر کوچولومون هستیم که تو راهه. همین بهانه نوشتن خاطراتم شده-------------- دختر نازنینمون مرداد 92 بدنیا اومد و کاشانه مون سه نفره شد اما عشقش چند برابر

کاشانه عشق ما

شهره هستم سال 90 با همسر عزیزم زندگیمونو شروع کردیم و این روزها منتظر کوچولومون هستیم که تو راهه. همین بهانه نوشتن خاطراتم شده-------------- دختر نازنینمون مرداد 92 بدنیا اومد و کاشانه مون سه نفره شد اما عشقش چند برابر

تجربه ای ت ل خ

دیروز عصر بهمراه یکی از دوستان و پسرش، عسل رو بردم پارک. طبق معمول ما تماشاچی بودیم و پسر دوستم از وسایل پارک استفاده می کرد اما همین که همراهمون بود خیلی برای عسل خوب بود و کلا با بچه ها رابطه ی خوبی داره و با تمام کارهاشون می خنده. موقع برگشتن وقت اذان بود و پیشنهاد دادم که با هم بریم مسجد محله. چند وقته که خیلی دلم هوای اونجارو داشت و حتی گاهی وقت نماز نزدیک مسجد بودم ولی همیشه نگران این بودم که موقع نماز مجبورم عسل رو تنها بزرام و بهمین خاطر از بعد از تولدش اصلا تو نماز جماعت شرکت نکرده بودم حالا بماند که قبلا هم یکی دوبار فقط! با وجود دوستم و بخصوص پسرش یکم خیالم راحت بود. یه پسر بچه ی دیگه هم تو مسجد اومد بهشون ملحق شد. اما وسط نماز صدای گریه عسل بلند شد و اوج گرفت. بهش نگاه میکردم و سعی کردم متوجه خودم بشه اما فایده نداشت. نفهمیدم چجوری نماز تموم شد گرفتمش تو بغلم دیدم صورتش زخمه همینطور دست پسر دوستم. گفت که اون پسر بچه با ناخناش زخمی شون کرده. با دیدن زخم صورت عسل دلم کباب می شد. یکم اونجا بهش شیر دادم پسر بچه هم به مامانش پناه برده بود. جالب بود که مامانش اومد پیشم بجای عذر خواهی میگفت چرا نمازتو قطع نکردی؟!! آخرش هم که دید خیلی وضعیتشون ناجوره می گفت تقصیر من هست که کوتاه کردن ناخن هاشو عقب انداختم!! عسل که آروم شد سریع برگشتیم خونه و زخمش هم بیشتر خودشو نشون داد. خیلی غصه دار شدم و شب خوابم نمی برد بیشتر خودمو مقصر می دونم. تجربه ی بدی شد برام و بعد از این دیگه چنین تصمیمی نمی گیرم. از طرفی هم به این فکر می کنم که وجود اون پسر بچه ی ... باعث میشه حداقل من از خیر نماز جماعت بگزرم.

تعطیلات گذشته متاسفانه همسر سرماخورد و پیشنهاد داد که عصر بریم بیرون اما دیدم تو خونه بهتر میتونه استراحت کنه و البته از این موضوع ناراحت شدم تا اونجا که به یه بهونه کوچیک باهاش بحث کردم در صورتیکه میدونم کاملا حق با اون بوده. برای تعطیلات پیش رو فعلا برنامه ای نداریم چون برنامه کاری همسر مشخص نیست. ولی برای من این بی برنامه بودن بهتر هست از این که برنامه ریزی کنیم و بعد بهم بخوره

چند وقته که خیلی بیشتر از قبل به نظم و نظافت خونه اهمیت میدم. تا روزهای آخر بارداری که خونه بودم بهمین منوال بود اما بعد از اومدن عسل ناچار شدم بعضی حساسیتهامو کم کنم و تو هر فرصتی می شد به خونه رسیدگی می کردم اما مسلما دیر به دیر حالا این وسط همسر خیلی از کارهارو می کرد اما به مرور متوجه شدم که کیفیت کار من با اون خیلی متفاوته و لازمه خودم رسیدگی کنم. حالا خدارو شکر بهتر وقتمو مدیریت میکنم و میتونم راحت به کارهای خونه و بچه برسم اما دیگه بدنم توانایی قبل رو نداه و خیلی زودتر خسته میشم. بعضی وقتها شب موقع خواب متوجه درد و کوفتگی بدنم میشم. نمیدونم مامانهای ما چجوری بدون امکانات امروزی چندتا بچه رو بزرگ کردن!!؟ خدا بهشون سلامتی و طول عمر بده.

من با وجود علاقه ی زیادم و اعتقادم به داشتن دو سه تا بچه ی همسن و سال فعلا به این موضوع اصلنننننن فکر نمی کنم

ستاره ای بدرخشید و ماه مجلس شد

سلام عید همگی مبارک باشه و امیدوارم روز تعصیل خوبی داشته باشین

حدود یکماه هست که همسر خیلی کارش زیاد شده و روزانه تقریبا 13 ساعت سرِِ کاره و طیبعتا خونه که میومد باید استراحت میکرد و برای روز بعد آماده میشد. این وسط حتی روزهای جمعه و تعطیلی هم نداشت. از طرفی خودش خسته شده بود و از این طرف هم من تنها و بدون کمک بودم و تازه این اواخر کارام روی روال افتاده بود که خدارو شکر برنامه کاریش عادی شد. دوست داشتم امروز بریم بیرون تفریح اما همسر نیاز داشت که این اولین روز تعطیلی رو استراحت کنه و قرار شد که آخر هفته بریم سفر. با اینکه امروز قرار بود همسر استراحت کنه من ساعت 12 بیدار شدم و دیدم که خودش تنها صبحونه خورده و جلو تی وی بود! عسل تو خونه خیلی کلافه میشه و معمولا عصرها می بردمش بیرون قدم میزدم حتی یک روز که بیرون نرفته بودیم شب خیلی بهانه گیر شد و با وجود خستگی همسرم رفتیم یکساعتی قدم زدیم تا خانم کوچولو سرحال بشه.

سه روز بود که عسل تب داشت و خیلی نگران بودیم. دوبار دکتر بردیمش و با مصرف داروهاش فقط چند ساعتی تبش پایین میومد. شب آخر تا صبح بیدار بودم و بدنشو با دستمال نم دار خنک می کردم. با اینکه جلو کولر بود بدنش مثل بخاری سوزان بود. خدارو شکر بعد از سه روز خوب شد و ظاهرا بخاطر در اومدن دندونهای بالایی هست. هر چند هنوز چیزی نمایان نشده. خیلی بیماری بچه ها سخته ایشالا که هیچوقت پیش نیاد برای هیچ پدر و مادری. دخترم خیلی هم صبوره و بی قراری نمی کرد اما بشدت کم اشتها شده و هنوز هم غذا نمی خوره بجز شیر.

قضیه خرید خونه کنسل شد و با وجودیکه قولنامه نوشته بودیم اما بخاطر کارشکنی های بنگاه دار قرار داد بهم خورد. روزی که همسر بهم زنگ زد و گفت صاحبخونه قیمت رو برده بالا و مشتری بهتر داره خیلی ناراحت شدم و باورمون نمی شد اما بعدش سپردم به خدا که ایشالا هر چی که بهترینه قسمتمون کنه. شما هم دعا کنید که زودتر به نتیجه برسیم و فکرمون آزاد بشه. (آیکون دعا)