کاشانه عشق ما

شهره هستم سال 90 با همسر عزیزم زندگیمونو شروع کردیم و این روزها منتظر کوچولومون هستیم که تو راهه. همین بهانه نوشتن خاطراتم شده-------------- دختر نازنینمون مرداد 92 بدنیا اومد و کاشانه مون سه نفره شد اما عشقش چند برابر

کاشانه عشق ما

شهره هستم سال 90 با همسر عزیزم زندگیمونو شروع کردیم و این روزها منتظر کوچولومون هستیم که تو راهه. همین بهانه نوشتن خاطراتم شده-------------- دختر نازنینمون مرداد 92 بدنیا اومد و کاشانه مون سه نفره شد اما عشقش چند برابر

بهار در پاییز

  سلام آخرین روزهای پاییز زیباتون پر از شادی

اینجا هوا عالیه و از سوز و سرما خبری نیست و هنوز بدون لباس گرم بیرون میریم. توخونه هم هیچ نیازی به بخاری نیست و خیلی هوا دلنشینه. بخصوص آفتاب صبحگاهی که تمام خونه رو گرم و روشن میکنه. بعد از ظهرها عسل رو می برم تومحوطه بازی میکنه و خیلی دوست داره. کلا دلش میخواد همش بیرون باشه و مدام  کفشهاشو میاره که پاش کنم و ببرمش بیرون

کلاسهای دانشگاه دارن یکی یکی تموم میشن و این هفته آخرین جلسه هست. فقط من می مونم و کوهی از برگه های امتحان که معمولا شبها بعد از خوابوندن عسل بیدارمی مونم و هر شب مقداریشو صحیح می کنم. کارهای خونه خوب پیش رفته اما هنوزهم خیلی کار هست. اتاق عسل هنوز نچیدیم و دخترم هنوز اتاق نداره. اینم توی برنامه ی این هفته هست. آخه چون زیاد با اونجا سروکار نداریم گذاشتیمش آخرین کار. جمعه ی هفته ی پیش بعد از کلاسم از شهر زدیم بیرون و رفتیم به یکی از شهرهای نزدیکمون و شب دیر وقت برگشتیم. خیلی خوش گذشت و واقعا برامون لازم بود. باوجودی که کلی کار تو خونه داشتیم امابرای هر دومون لازم بود هوایی عوض کنیم و انرژی بگیریم. تاثیرشو بوضوح تو هفته ی گذشته دیدیم و حجم زیادی از کارهارو تونستیم پیش ببریم و با اینکه ترافیک کاری شدید همسر بود تو محل کارش و دیر میومد خونه اما بلافاصله بعد از رسیدنش مشغول کار میشدیم یا میرفتیم خرید که البته این خریدها هنوز تمام نشده و یه لیست برای امروز داریم. 

دیشب عسل رو بردیم تو محله قبلی مون شهربازی, خیلی به اونجا علاقه داره و بهش وابسته شده بود. موقع برگشت بردمش نزدیک خونه سابقمون تا عکس العملشو ببینیم. سریع دوید سمت در و هل میداد و بمن میگفت با که براش باز کنم. خواستم ببرمش پیش همسایه قبلی مون که با دخترش همبازی بودن اما خونه نبودن. خیلی برام جالب شده که ببینم میریم داخل چه واکنشی داره!

این مدت که دانشگاه تعطیله تصمیم دارم برم باشگاه و خیلی انگیزه پیدا کردم. البته اطرافمون باشگاه نزدیک نیست اما قرار شده عصرها که همسر میاد من برم. ان شاالله از اول دی

کاشانه ی عشق خودِ خودمون

سلام دوستان خوبم

صدای منو از خونه ی خودمون می شنوید. بالاخره در و تخته جور شد و خونه ای که دنبالش بودیم پیدا کردیم و خریدیم و امروز دقیقا بیست روزه که ساکن شدیم. البته وقتی وسایلهامونو آوردیم هنوز گاز وصل نشده بود و مسئول گاز رسانی خیلی بدقولی کرد. از روزی که قولنامه کردیم ،که دقیقا روز عید قربان بود، پیگیرش بودیم و وعده می داد که روز شنبه کار رو انجام میده و بیشتر از یکماه طول کشید. تو این مدت صاحبخونه قبلی مون هم موفق شد مستاجر جدید پیدا کنه و جایگزین ما شدند و ما هم طبق قولی که داده بودیم خونه رو سر تاریخ و البته بخاطر اونها حتی یک روز زودتر تحویل دادیم. اما دو روز بعد از اسباب کشی با توجه به بدقولی هایی که از اداره ی گاز و مامورش دیده بودیم بهشون دل خوش نکردیم و رفتیم شهر خودمون و بعد از 12 روز که گاز و آبگرمکن وصل شد و برگشتیم به خونه ی خودمون. البته هوای اینجا هنوز اونقدر سرد نشده که نیاز به بخاری باشه اما نبودن آب گرم اونم با وجود بچه خیلی مشکل بود و اون دو-سه روز برای شستنش دردسر داشتیم. حالا این هم اضافه کنید که من و عسل دوتامون همون روز اول که اومدیم اینجا سرما خوردیم و من باید دانشگاه هم میرفتم. باز هم مثل همیشه همسر گل و مهربونم تو این مدت حسابی زحمت کشید. روزهای اول که کارهای خونه و پرستاری از من و بچه داری و .. بعد هم که ما رفتیم خودش برگشت و طبق برنامه ریزی ای که کرده بود هر روز پیگیر یکی از کارهای خونه می شد و تمام مدت گرفتار بود و البته این گرفتاری هاش هنوز تموم نشده و در کنارش هم مشغله های کاریش که نمیتونه حتی بخاطر کارهای خونه یک روز مرخصی بگیره و مجبوره بیشتر از روزهای عادی سرکار بمونه. بعنوان مثال امروز عصر که برگشت به خونه بعد از حدود نیم ساعت رفتیم بیرون که برای نصب پرده ی سالن قطعه ی جدید بخره. من هم عسل رو بردم پارک نزدیک خونه قبلی که حسابی خوشحال شد و بهش خوش گذشت. بعد از برگشتمون همین که همسر مشغول نصب پرده شد از محل کارش زنگ زدن که بره و هنوز پرده نصب نشده بود که راننده رسید و مجبور شد نیمه کاره رها کنه و معلوم نیست تا کی کارش طول بکشه

و اما من: اون مدتی که خونه نبودم به همسر سفارش کردم که وسایل ها بخصوص کابینت هارو دست نزنه تا خودم بچینم و از وقتی برگشتم بدنبال اولین فرصت برای جادادن وسایل و مرتب کردنشون هستم اما این فسقلی با همه چی کار داره و خیلی مراقبت می خواد. خلاصه این که با سرعت لاکپشت بخشی از کارهامو کردم و هنوز انبوهی از کارها و وسایل منتظرم هستن.

و اما احساسمون: بطرز عجیب و غیرقابل باور یه حس آرامش و اطمینان بهمون دست داده. واقعا این که آدم تو خونه ی خودش زندگی کنه بخصوص اگر طعم مستاجر بودن رو هم چشیده باشه، حس دلچسبی هست. البته زمانی که تازه عقد کرده بودیم همسر با پس اندازی که داشت تو شهر خودمون یک خونه خرید و در واقع قبلا صاحبخونه شده بودیم اما اون حس با اینکه آدم شب تو خونه ی خودش سرشو زمین بزاره خیلی متفاوته. هر روز خدارو شکر می کنم که بهمون این لطفو کرد و دعا می کنم همه ی مستاجرها این حس رو تجربه کنن. در همین راستا خیلی سعی میکنم که چیدمان خونه و بخصوص وسایل آشپزخونه در نهایت دقت و در نظر گرفتن همه ی عوامل دخیل باشه چون هر چی باشه تو خونه ی خودمون هستیم و شاید حالا حالا همینجا باشیم. از اون طرف هم همسر تو کارهای خونه خیلی وسواس به خرج میده و برعکس خونه ی قبلی که از انجام بعضی کارها به دلیل اینکه "اینجا که خونه ی خودمون نیست و شاید بزودی بخواهیم از اینجا بریم" شونه خالی می کرد، الان همه ی تلاششو میکنه برای کارهای حتی جزئی و هر جا به مشکل بخوره هر راهی رو برای رفعش امتحان می کنه. دیدن این تلاش هاش خیلی برام با ارزشه. دارم با تمام وجودم میبینم و حس میکنم که خودشو وقف ما کرده و بیشتر از قبل از خودگذشتگی می کنه.

دوست دارم بتونم زودتر همه ی کارهای خونه رو انجام بدم و نظم و نظافت خونه تموم بشه و با کمک خدا تا شب یلدا همه چی سرجای خودش باشه. میدونم زمان زیادی هست اما با وجود شیطنت های عسل و در اومدن دندوناش که گاهی لازم میشه با فاصله ی کمتر از یک ساعت پوشکشو عوض کنم اگه تا اون موقع به همه ی کارهام برسم خیلیه. خدایا مثل همیشه کمکم کن، امیدم به تو هست