کاشانه عشق ما

شهره هستم سال 90 با همسر عزیزم زندگیمونو شروع کردیم و این روزها منتظر کوچولومون هستیم که تو راهه. همین بهانه نوشتن خاطراتم شده-------------- دختر نازنینمون مرداد 92 بدنیا اومد و کاشانه مون سه نفره شد اما عشقش چند برابر

کاشانه عشق ما

شهره هستم سال 90 با همسر عزیزم زندگیمونو شروع کردیم و این روزها منتظر کوچولومون هستیم که تو راهه. همین بهانه نوشتن خاطراتم شده-------------- دختر نازنینمون مرداد 92 بدنیا اومد و کاشانه مون سه نفره شد اما عشقش چند برابر

شوک یک صبح دلنشین زمستانی

سلام  

چقدر سریع هشت روز از آخرین فصل سال گذشت! باید کم کم خودمونو برای سال نو آماده کنیم. 

خدارو شکر تونستم کارهارو سر و سامون بدم و قبل از تموم شدن پاییز همه ی کارها انجام شد. کلاسهام تعطیل شد و هفته ی گذشته خانواده م بهمراه مادر بزرگهام اومدن خونه مون و خیلی خوش گذشت. چند روزش هم با هم خونه ی خواهرم رفتیم و مشغول گردش و تفریح. اما روز آخر بیشترمون سرماخوردیم از جمله من و همسر و عسل. البته خیلی شدید نشد و نیازی به دکتر پیدا نکردیم. تو این جور مواقع من خیلی مقاومت میکنم که دکتر نرم و عقیده دارم یه سرماخوردگی ساده فقط نیاز به تقویت و تغذیه مناسب و مراقبت از بدن داره. هرچند هنوز کاملا خوب نشدیم اما روندمون رو به بهبودیه. روز جمعه همه برگشتن و همسر هم بهمراهشون رفت برای کارش و شنبه صبح رسید. عسل هم بس که این مدت اطرافش شلوغ بود چند روز بهانه گیری می کرد و مدام میخواست ببرمش بیرون از خونه. البته حالش هم هنوز خوب نشده و مربوط به سرماخوردگیش هم هست. بهش شربت گلو درد آی وورا (IVora) میدم که گیاهی هست و خیلی دوست داره طعمشو و با علاقه میخوره بعلاوه مرکبات و سیب و کیوی و غذاهای گرم و بدون بو. دیروز تا ظهر مشغول آشپزی بودم و داشتم دمپختک درست میکردم که واقعا تو این فصل می چسبه. عسل هم تو آشپزخونه و مشغول خرابکاری و بهم ریختن وسایل بود و مدام بهونه میگرفت یا شیر میخواست و سر یکی از شیشه های ادویه رو شکوند و یکی دیگه رو رو زمین ریخت و ... منم صبوری میکردم و سریع غذا رو دم گذاشتم و خوابوندمش. تو اینجور مواقع خیلی تحمل میکنم و اصلا دوست ندارم با رفتارم یا حرفهام ناراحتش کنم هرچند که دیروز خیلی بی تابی می کرد و منم از درون حسابی کلافه شده بودم اما خودمو کنترل کردم و دیشب تاحالا دارم به این فکر میکنم که چکار کنم که این اتفاق تکرار نشه هم بی تابی و بهونه گیری اون و هم کلافگی خودم. 

از دیروز دارم رمان دالان بهشت رو میخونم البته روی گوشی. خیلی وقته که رمان و اصلا کتاب غیر درسی نخوندم و حس غرق شدن توی داستان رو تجربه نکردم. اینم به لطف قطع شدن وایفای مودم هست که فقط میشه از طریق کابلش به لبتاب وصل بشیم و دیگه روی گوشی نت ندارم منو هم کتابخون کرد. اما لبتاب که روشن میشه خانم کوچولو فقط سی دی و کارتون میخواد و مجبوریم یواشکی یا وقتی خوابه وبگردی کنیم.  

از اول شهریور آنتن تی وی بهم ریخت و شبکه هامون قطع شد و چون قرار بر جابجایی بود و مشغول جمع آوری خونه بودیم همسر گفت بزاریم خونه ی جدید تی وی رو وصل کنیم و منم مشتاقانه استقبال کردم. چون اصلا اهل تی وی نیستم و فقط این اواخر سریال ستایش میدیدم و همسر که میومد خونه تی وی روشن میشد منم بدنبال این بودم که یک لحظه غافل بشه و خاموشش کنم. به این ترتیب ما دوماه و نیم تو خونه ی قبلی و تقریبا دوماه هم اینجا هست که اصلا تی وی نداریم و هر دومون  هم از این بابت راضی هستیم بخصوص من. اصلا باور نمی کردم همسر هم وابستگی شو کنار بزاره و الان هیچ کدوم دوست نداریم وصلش کنیم. واقعا اینجوری آرامش بیشتری داریم و وقت بیشتری در کنار هم هستیم بخصوص که برای عسل هم خیلی مضر هست توی این سن. 

تازگی موقع بیرون رفتن از خونه که میرسه من میمونم یه کمد لباس که یا اتو میخوان یا دفعه ی قبل که پوشیدم و عسل رو بغل کردم با کفشهاش لگد مال شده و باید حتمن شسته بشه. معمولا وقتی از بیرون میایم خسته هستم یا باید خریدهارو جا بدم و همون موقع نمی رسم لباسمو مرتب کنم برای دفعه ی بعد و اینم شده یکی از دغدغه های جدیدم که باید حتمن فکری بحالش کنم. 

دیروز داشتم فکر میکردم که این مدت که کلاسها تعطیل شده چقدر خیالم راحته و فکر درس های آخر هفته نیستم و بعد هم پیش خودم گفتم بزودی برگه های امتحانی میرسه و باید دنبال فرصتی باشم برای تصحیحشون. صبح بعد از اینکه همسر رفت یکم رمان خوندم و تازه چشماهام گرم خواب شد که برام اس ام اس اومد و توجه نکردم و خوابیدم چند دقیقه بعد دوباره با ویبره گوشی هشیار شدم و دیدم از دانشگاه پیام دادن که دانشجوها سرجلسه هستن و سوالهارو هنوز نفرستادم یهو برق از سرم پرید و سریع نشستم پای لبتاب و یک سری نمونه سوال از ترم های قبل رو یکم ویرایش کردم و بهمراه عذر خواهی ایمیل کردم. نمی دونم چرا فکر می کردم هنوز تا هشتم دی خیلیییی وقت هست. اینم از استادی که تو خواب از دانشجوهاش امتحان میگیره. اون دانشجوهای بیچاره نیم ساعت سر جلسه منتظر بودن تا سوالهاشون برسه. 

هوا عالیییییه. کاش عسل حالش خوب بود و مثل قبل زود بیدار میشد و میرفتیم بیرون قدم میزدیم 

× دی رو دوست دارم چون پر از تولد عزیزانم هست و باید پشت سرهم پیام تبریک بفرستم اما چون نزدیکم نیستن کادوهاشون میمونه برای بعد که همیدگه رو می بینیم

نظرات 4 + ارسال نظر
رزماری سه‌شنبه 9 دی‌ماه سال 1393 ساعت 01:32 ب.ظ http://mano-hamsaram.blogsky.com

ما هم یه بار امتحان داشتیم و استادمون سوال برامون نفرستاده بود .اتفاقاً ایشون هم خواب مونده بود .چون بعد 1 ساعت همراه خانمش ( شاگردش بود ) اومدن سر جلسه .تازه جای چروک بالش هم روی صورتش مونده بود .داستانش طولانیه معمولاً سر همه جلسات کلاس هم با این استاد همین برنامه رو داشتیم .پرو پرو با زنش دیر میومدن و خواب آلود هم بودن .
البته جسارت به شما نشه شهره جان .شما که عذرت با عسل موجهه


پس من اولیش نیستم
نمیدونم چرا تو ذهنم فکر میکردم هنوز دو- سه هفته دیگه مونده به این امتحان
البته اصلا قرار نبوده من برم سرجلسه، فقط باید قبلش سوالهارو به آموزش ایمیل میکردم

طرلان چهارشنبه 10 دی‌ماه سال 1393 ساعت 11:09 ق.ظ

وای شهره راست میگی یادت رفته بود سوالات رو بدی؟ ...من بودم غش میکردم از هولم...مدیر گروه ما دو هفته جلوتر پدرمون رو بابت تحویل سوالات درمیاره...دانشجو ها رو بگو چه حالی داشتن، لابد فکر کردن امتحان پرید،،راستی دالان بهشت رو 10 سال پیش حدودا خوندم خیلی قشنگه واقعا اونزمان عاشقش شدم....عسلی رو ببوس دوستم... مراقب خودتون باشید؟

ممنون عزیزم
دیروز کتابو تموم کردم خیلی لذت بردم بخصوص که خیلی وقت بود نتونسته بودم داستان بخونم و سه شبانه روز کاملا غرقش شده بودم حتی شبها که برای شیر دادن به عسل بیدار میشدم سریع مشغول میشدم به خودنش و تا یک ساعت بعد از خوابیدش من ادامه میدادم
ایشالا این ترم هم با موفقیت بگزرونی

رز پنج‌شنبه 11 دی‌ماه سال 1393 ساعت 08:18 ق.ظ http://rozandmoor.blogfa.com

سلام عزیزم اخی حالا خوب شدی؟
نمیدونم منم از کجا اوریون گرفتم
مرسی
به به عجب استادی
میگم چی درس میدی
چ مقطعی

سلام رز جان حالت خوب شده؟
من اواخر شهریور اوریون گرفتم و یک هفته ای خوب شد,دکتر گفت ویروسیه اما نفهمیدم از کجا ویروسش اومد سراغم؟!
من درس های تخصصی رشته خودمو به دانشجوهای کارشناسی درس میدم

آیسن دوشنبه 15 دی‌ماه سال 1393 ساعت 03:49 ب.ظ

سلام
امیدوارم همیشه موفق و شاد باشید
می تونم رشته تون رو بپرسم...
اگه دوست داشتین

شماهم همینطور عزیزم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد