کاشانه عشق ما

شهره هستم سال 90 با همسر عزیزم زندگیمونو شروع کردیم و این روزها منتظر کوچولومون هستیم که تو راهه. همین بهانه نوشتن خاطراتم شده-------------- دختر نازنینمون مرداد 92 بدنیا اومد و کاشانه مون سه نفره شد اما عشقش چند برابر

کاشانه عشق ما

شهره هستم سال 90 با همسر عزیزم زندگیمونو شروع کردیم و این روزها منتظر کوچولومون هستیم که تو راهه. همین بهانه نوشتن خاطراتم شده-------------- دختر نازنینمون مرداد 92 بدنیا اومد و کاشانه مون سه نفره شد اما عشقش چند برابر

مهمان عزیز



رسیدیم به آخر هفته ای که با وجود سختی هاش ولی خیلی بهم خوش گذشت چون دوتا مهمون عزیز داشتم خواهر گلم و دوست مشترک بسیار خوب و مهربونمون که چند روزی برای دیدن ما اومد اینجا و سه تایی بیاد دوران نوجوانی در کنار هم بودیم و شب ها عسل رو که می خابوندم اونقدر دورهم می گفتیم و می خندیدیم تا نیمه های شب که هر سه تسلیم خواب می شدیم. البته همونطور که گفتم سختی هایی هم داشت, سرماخوردگی طولانی همسرجان و بتازگی هم تب و سرماخوردگی عسلم که بیشتر وقتها شیر می خواد و از اونطرف خاله پری هم مهمونم شده و ... ولی از این چند روز فقط خاطرات خوب باهم بودنمون جاودان میشه که خیلی دلچسب بود و برای هر سه مون روح افزا

از دیروز که رفتن سعی کردم بیشتر به عسل و همینطور همسر رسیدگی کنم. عسل خیلی به آرامش خونه وابسته هست و با یه تغییر کوچیک برنامه ی غذایی و خوابش بهم میریزه. اینقدر دخترمون ناز نازیه. از دیروز با وجود بی اشتهاییش روی وعده های غذاش بیشتر دقت و پافشاری کردم و خدارو شکر بهتر از قبل شد. شب هم برخلاف میل من و به اصرار همسر بردیمش دکتر و شربتهای معمول رو داد. دردسر و بدو بدوهای دارو دادن به بچه هم اونو عصبی کرده و هم منو کلافه می کنه. امروز وقت داروی عصرش که شد هرچقدر گشتم شیشه ی شربتشو پیدا نکردم و مطمعن شدم که کار خودش هست یکجا قایم کرده. داخل کابینتهای پایین رو گشتم میبینم بله تو کابینت زیر سینک و بین قوطی های شوینده گذاشته

خیلی خوب برای حرف زدن تلاش می کنه و بخصوص هر کلمه ی جدیدی که از ما بشنوه سعی می کنه تگرار کنه و خیلی بامزه یه لغت مشابه شو میگه, این کارش خیلی خوشمزه هست. 

خواهرم کتاب "من زنده ام" رو میخوند و ازش خواسته بودم بعدش به من بده و برام آوردش. امروز شروع کردم به خوندنش و بعد از مقدمه ی غم انگیزش که اشاره ای به واقعیات تلخ همین دودهه ی اخیرمون داشت کنجکاو شدم و بخش اخر کتاب که مربوط به عکس ها و نامه ها بود رو ورق زدم. با تماشای هر عکس که زیرنویس کوتاهی داشت هق هق گریه م بلند می شد. عکسها بیشتر مربوط بود به دوران اسارت و لحظات بازگشت نویسنده "معصومه آباد". با وجود کیفیت پایین عکسهای اون زمان و چاپ کاهی کتاب اونقدر عکسها ملموس و جاندار هستند که من بدون اینکه شروع به خوندن اصل کتاب و خاطرات کنم حس تلخ و شیرین افراد رو می چشیدم. تا الان موفق به خوندن 80 صفحه شدم و لحظه شماری می کنم عسل بخوابه و ادامه بدم.

بلاخره کار تصحیح برگه ها تموم شد و خیلی سعی کردم حقی از کسی ضایع نشه, اما برخلاف میلم بخاطر پافشاری آقای رعیس نمره هارو بالاتر وارد کردم. به عقیده ی خودم دانشجویی که دغدغه های دیگه ای داره که براش مهم تر از درس و دانشگاه هست و وقت کافی برای درسش نمی زاره هرچند ناچار باشه, راهش اینه که تعداد واحدهای کمتری بگیره تا بتونه از پسشون بر بیاد و وقتی نمیتونه خوب خودشو برای امتحان آماده کنه نباید انتظار نمره ی بالا داشته باشه. یا بعنوان مثال دانشجویی که وسط ترم زایمان میکنه و بقول خودش همسرش خیلی مشغله کاری داره و تو شهر غریب هست و هیچ نیروی کمکی نداره و حتی کسی نیست یکساعت بچه کوچکشو نگه داره که مامان دانشجو بیاد فقط امتحان بده, درستش اینه که یک الی دوترم مرخصی تحصیلی بگیره و وقت و توجه کافی برای بچه ش بزاره بدور از استرس درس و امتحان. در مجموع این ترم خیلی تو رودربایستی موندم و بعضی جاها ناخواسته نمره رو بالا بردم و عذاب وجدانش گرفتتم.

از وقتی عسل از نوزادی در اومد و نیاز به همصحبتی من داشت همیشه یکی از دغدغه هام ظرف شستن بود که بخاطر سر و صداش باید زمان بیداریش می شستم و اونم مخالف این بود که بهش توجه نکنم و بهش پشت کنم. مدام سراغمو می گرفت تو هر دوره ای به تناسب تواناییش یه جوری مانع می شد و من برای شستن چند تکه ظرف چند بار کارمو قطع می کردم. از طرف دیگه خستگی و درد کمر خودم اضافه شد و نیاز شدید به ماشین ظرفشویی داشتم. البته تو پنجاه درصد مواقع همسر زحمتشو می کشید اما هم دوست نداشتم بعد از خستگی کارش تو خونه مشغول بشه و هم اینکه زیاد بدلم نمی نشست. تو خونه قبلی اشپزخونه اصلا جا نداشت و داشتم تصمیم میگرفتم برای خرید دستگاه رومیزی که زمزمه ی جابجایی و خرید خونه پیش اومد و اقدامم متوقف موند تا بلاخره اینجارو طوری طراحی کردیم که جای کافی باشه و تازگی دستگاه رو نصب و راه اندازی کردیم. به جرات می گم کارام نصف شده و خیلی خیالم از این بابت راحت شده و کارم سبکتر. واقعا برای مامان ها خیلی لازمه و اونایی که شاغل هستن که دیگه واجب

* منتظریم که حال همسر بهتر بشه و بعد از مدتی بریم به شهرمون و دیداری تازه کنیم

این پستو چند روزه نوشتم اما منتشر نمیشد!

نظرات 2 + ارسال نظر
رزماری پنج‌شنبه 23 بهمن‌ماه سال 1393 ساعت 07:26 ق.ظ http://mano-hamsaram.blogsky.com

سلام شهره جان .
امیدوارم که الآن دیگه حال عسل و آقای همسر خوب شده باشه و به شهرتون هم رفته باشین و خوش گذشته باشه .
ماشن طرفشویی هم مبارکه .منم این چند وقته که دیگه توان هر روز طرف شستن نداشتم و به قول تو روم نمیشد از همسر بخوام , خیلی از ماشین طرفشویی دارم استفاده میکنم .
کلاً دستگاه من داشت خاک میخورد , گاهی تا 2 یا 3 ماه هم ظرف جمع نمیشد مگر اینکه مهمون میموند .

مرسی عزیزم خدارو شکر همگی تقریبا خوب شدیم
ماشالا رزی جون با اینکه هر روز سرکار میرفتی از ظرفشویی استفاده نمیکردی
ولی از این به بعد خیلی به کارت میاد
امیدوارم براحتی این روزهاتو سپری کنی و راحته راحت زایمان کنی
من که شدید منتظر اومدن یونا کوچولو هستم
هر کمکی خواستی در خدمتم دوست خوبم

mahtab دوشنبه 4 اسفند‌ماه سال 1393 ساعت 08:40 ق.ظ http://mynicechild.niniweblog.com

الان که دارم کامنت میذارم برگشتید
اما خواستم خرید ماشینظرفشویی رو تبریک بگم بهتون

مرسی از لطفت دوست مهربونم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد