کاشانه عشق ما

شهره هستم سال 90 با همسر عزیزم زندگیمونو شروع کردیم و این روزها منتظر کوچولومون هستیم که تو راهه. همین بهانه نوشتن خاطراتم شده-------------- دختر نازنینمون مرداد 92 بدنیا اومد و کاشانه مون سه نفره شد اما عشقش چند برابر

کاشانه عشق ما

شهره هستم سال 90 با همسر عزیزم زندگیمونو شروع کردیم و این روزها منتظر کوچولومون هستیم که تو راهه. همین بهانه نوشتن خاطراتم شده-------------- دختر نازنینمون مرداد 92 بدنیا اومد و کاشانه مون سه نفره شد اما عشقش چند برابر

عسلک

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

دم دمای عید

یک هفته هست ک از شهرمون برگشتیم. مثل همیشه باهم رفتیم و بعد از یک هفته همسر برگشت ولی این بار منو عسل بهمراه مامان و بابا یک هفته بعد از همسر اومدیم خونه و سه روز پیشمون بودن و این مدت هم تمامش به بیرون رفتن و تفریح گذشت. وقتی سفر هستیم یا مهمون داریم خواب من و عسل کم میشه بخصوص من که شبهاهم ناچارم برای شیردهی بیدار بشم و هر بار حدود یکساعت بیدار هستم تا دوباره خوابم ببره. در طول روز هم که اصلا وقتی برای استراحت نیست و این میشه که کسل هستم اما همه ی سعیمو می کنم که با نشاط باشم چون میدونم این خستگی با یکروز خونه موندن و خوابیدن یا نهایتش دو روزه یرطرف میشه اما لذت در کنار عزیزانم بودن و خاطرات شیرینش موندگاره و هیچوقت از ذهنم نمی ره و واقعا برام روح افزا هست.

از امروز استارت خونه تکونی رو زدم و با وجودیکه تازگی به اینجا اسبابکشی کردیم یه لیست بلند از کارهای لازمه نوشتم که با سرعت زیادی داره طولانی تر میشه و از اون طرف هم عسل تمام وقتمو میخواد و فقط دوست داره در کنارش باشم و باهاش بازی کنم. برای انجام کارهام فقط می تونم از زمانهای خوابش یا وقتی همسر خونه هست و با هم سرگرم هستن استفاده کنم. از خدا می خوام کمکم کنه. امروز از درز گیری پنجره ها شروع کردم که از اولش پشت گوش انداختیم و مرتبا باید همه جارو دستمال بکشیم.

آخر هفته جشن عروسی یکی از دوستهای عزیزم هست که از شهر ما خیلی دور هستن و با وجود خانوم فسقلی فقط می تونیم با هواپیما بریم که متاسفانه پرواز مستقیم هم نداره و باید تا تهران بیایم و از اونجا با ماشین بریم. همسر هم بخاطر اینکه تازه از مرخصی برگشته فعلا موفق نشده برنامه رو جور کنه و منم تنهایی سخته برام اما خیلی اشتیاق دارم برای رفتن ایشالا اگه خدا قسمت کرد بتونم برم.

مدتی بود که شیر عسل رو کم کرده بودم و فقط موقع خواب بعد از ظهر و شب میخورد و می خوابید اما توی سرماخوردگی اخیرش خیلی بی اشتها به غذا بود و مدام شیر می خواست و منم چون میدیم چیز دیگه ای نمی خوره چاره ای نداشتم و تا الان ادامه داره و گاهی وقتها واقعا کلافه میشم. فقط دارم به خودم امید میدم که فقط یکماه دیگه ادامه بدم و با کمک خدا تو تعطیلات عید کامل شیرشو قطع کنم از طرفی هم نمی تونم باور کنم که دیگه تو آغوشم نچسبه و نفس تو نفس هم بشیم، اون مک یزنه و من تماشاش کنم و ببوسم و نوازشش کنم. میدونم که خیلی برام سخته فقط خدا هست که میتونه کمکمون کنه

کلاسهای دانشگاه از این هفته شروع میشه اما احتمالا دانشجوها این هفته رو استقبال چندانی نمی کنن.باید کم کم خودمو آماده کنم.