کاشانه عشق ما

شهره هستم سال 90 با همسر عزیزم زندگیمونو شروع کردیم و این روزها منتظر کوچولومون هستیم که تو راهه. همین بهانه نوشتن خاطراتم شده-------------- دختر نازنینمون مرداد 92 بدنیا اومد و کاشانه مون سه نفره شد اما عشقش چند برابر

کاشانه عشق ما

شهره هستم سال 90 با همسر عزیزم زندگیمونو شروع کردیم و این روزها منتظر کوچولومون هستیم که تو راهه. همین بهانه نوشتن خاطراتم شده-------------- دختر نازنینمون مرداد 92 بدنیا اومد و کاشانه مون سه نفره شد اما عشقش چند برابر

مرد خونه که نباشه خونه صفا نداره

دیروز بعد از کلاسهای صبح موندم دانشگاه و دوتا امتحان گرفتم. چون باید زود میرسیدم خونه اگه تو تایم استراحتم میومدم خونه امتحانها دیرتر برگزار میشد این شد که موندم و سریع از دو گروه همزمان امتحان گرفتم و برگشتم خونه. همسر ماموریت کاری داشت و پروازش بعداز ظهر بود. من که رسیدم تقریبا آماده بود باهم ناهار خوردیم و رفتش از همون موقع خداحافظی دلتنگیم شروع شد. بخصوص که این بار سفرش طولانی تر از همیشه هست، ســــــــــــــــــه روز! گریه های بی امان عسل و بهونه گیریش بعد از رفتن همسر و عصر دلگیر جمعه و دلتنگی خودم خیلی دپرسم کرد. عصر یکم بردمش پایین بازی کرد. بس که تو ماشین ورجه وورجه میکنه و به هیچ عنوان نمیزاره براش کمربند ببندیم نمیتونم تنهایی جایی ببرمش. تاغ دوشنبه که همسر بیاد

کلا خونه خیلی بی روح شده. همیشه از بعد از ظهر چشمم به ساعت هست که 5:30 بشه و همسر بیاد. مدام به عسل وعده میدم که بابا میاد و خوراکی می خره و میریم پارک و .. اما حالا هیچ امیدی ندارم که به این زودیا بابا بیاد

همسر خیلی سعی کرد از ماموریت طفره بره اما نشد. تو اینجور مواقع خیلی نگران ما میشه بخصوص که تو این شهر آشنای زیادی نداریم و دلشوره داره که تو این مدت اتفاقی نیفته. ازمن خواست بریم شهرمون تا اون برگرده اما چون زمانش کوتاهه و سریع باید برگردم و پروازها هم آخر هفته هست و مجبور بودم با اتوبوس برم برام مشکل بود.

به خانواده م چیزی نگفتم چون میدونستم با اصرارشون برای رفتن مواجه میشم تا دیشب که براشون پیام گزاشتم و گفتم همسر رفته. و امروز تلفن ها و اصرارشون شروع شد و همه رو قانع کردم که تو خونه راحتیم و مشکلی نداریم.

همسر جانم هم که به همین سرعت تو فکر خرید سوغاتی افتاده و برای تولدم می خواست گوشی بخره که دست برقضا گوشی مورد علاقه من تو بازار نایاب شد و هنوز یافت نشده. الان زنگ زده از بازار و یه گوشی دیگه معرفی میکنه و نظرمو می خواست و گفتم که از همون مدل کذایی می خوام و عجله نکنه

خداوندا خودت همراه همیشگی و محافظ مایی. همسرجانمو بسلامت به خونه برگردون

C سالگی

سلام دوستای خوبم

امیدوارم همسو با نسیم خنک و پرعطر اردیبهشت روحتون بانشاط و سرزنده شده باشه. ماهم شکر خدا خوبیم و از این روزها که برای ما حکم آخرین روزهای بهاری رو داره داریم نهایت استفاده رو می بریم.

اواخر فروردین حال عسل خوب شد و ما هم بالاخره تصمیم گرفتیم خونه تکونی رو شروع کنیم. از اونجا که خونه ی جدید کمد دیواری نداشت و ماهم چون با کمی عجله اومدیم اینجا امیدوار بودیم که برامون مشکل ساز نباشه اما واقعا سخت بود و وسایل غیر ضروری یا داخل انباری پایین بودن یا زیر تخت و مسلما وقتهایی که لازم میشد ازشون استفاده کنیم به دردسر می افتادیم یا اینکه از خیرش میگذشتیم. تو اولین اقدام برای هر دو اتاق کمد دیواری سفارش دادیم و خوشبختانه نصاب خیلی زودتر از انتظار ما وسایل رو آماده کرد و آخر هفته می خواست برای نصب بیاد اما چون من کلاس داشتم و همسر و عسل تنها تو خونه بودن یکم نگران بودم که عسل شیطنت کنه و به همسر گفتم برای شنبه قرار بزاره که من و عسل هم بریم خونه دوستم. اما کسی از کار خدا خبر نداره که! منم اون شب از عصر یکم گوش درد داشتم که تا شب شدیدتر شد بقدری که نتونستم بخوابم تا نزدیکهای صبح که با مسکن خوابم برد و بعد از 2-3 ساعت برای رفتن به کلاس بیدار شدم و اون روز بسختی کلاس هارو تموم کردم و از ساعت 8 تا 12 بی وقفه مشغول تدریس بودم و بین کلاسها فقط به اندازه 3-4 دقیقه فرصت استراحت داشتم. ظهر به سختی اومدم خونه و مثل همیشه فقط تونستم یکم از ناهاری که همسر درست کرده بود بخورم و عسل اجازه استراحت کردن بهم نداد. دوباره برگشتم دانشگاه. کلاس بعد از ظهر از 1 تا 5 بود که ساعت 4 از شدت درد و سرگیجه کلاس رو تعطیل کردم و خیلی سخت تر از دفعه ی قبل برگشتم به خونه. قرص مسکنم تموم شده بود اما با وجود سرگیجه و کم خوابی که داشتم قید داروخئنه رفتن رو زدم و فقط خودمو رسوندم خونه. چون روز جمعه بود قصد داشتم درد رو تحمل کنم که فرداش برم پیش متخصصی که قبلا رفته بودم و تشخیص قوی ای داره اما همینکه رسیدم خونه بدون معطلی با همسر و عسل رفتیم درمانگاه که عصر جمعه فقط دکتر عمومی داشت و همونطور که خودم می دونستم تشخیص عفونت گوش داد و آنتی بیوتیک و سرم و آمپول. و خوشبختانه از تزریقاتی که بیرون اومدم حالم خیلی بهتر بود و همسر هم تمام مدت مشغول سرگرم کردن و آروم کردن عسل بود که از وقتی دید من رفتم تزریقاتی بیقراری می کرد. خونه که اومدیم استراحت کردم و همسر وسایل اتاقهارو جابجا کرد و فرداش که حالم بهتر بود بعد از ظهر با عسل رفتیم خونه دوستم و نصاب یکی از کمدهارو نصب کرد و ادامه کارش برای روز بعد موکول شد و ما باز رفتیم پیش دوستم که خیلی با محبت هستن و عسل هم خیلی با پسرش جوره. شب که برگشتیم خونه کار نصب تموم شده بود و نتیجه رضایتبخش بود. از اون طرف مامانم خیلی نگران حالم شده بود و می خواست بیاد پیشم و برنامه گذاشتن و آخر هفته مامان و بابا و خواهرهام همگی اومدن. منم حالم بهتر بود و همسر هم خونه رو مرتب کرده بود ولی کار چیدن کمدها مونده بود. و اون روز مصادف بود با تولد من و خواهر دوقلوی عزیزم که بعد از 4 سال امسال تولد سی سالگی مونو در کنار هم و خانواده جشن گرفتیم و خاطره ی دلچسبی شد. و البته هدیه های خیلی خوبی هم گرفتم که همه شون وسایل مفیدی بودن که لازم داشتم. اما اون یکی دوروز خیلی سریع گذشت و همه رفتن بجز مامان گلم که 5 روز دیگه پیشمون موند و همه ی کارهارو کمکم انجام داد و خیالم از بابت خونه تکونی و کارهای عقب افتاده راحت راحت شد. رفتنش هم خیلی برامون سخت بود هم برای من و همسر و هم عسل که خیلی مامانمو دوست داره و تو این مدت هم بیشتر وابسته شده بود و بیقراری کرد.

الان هم که فصل امتحانهای میان ترم هست و هفته ی قبل و این هفته مشغول طرح سوال و امتحان گرفتن شدم. عصر ها باید عسل رو ببریم بیرون حتی اگه شده تو فضای سبز مجتمع خودمون با بچه ها بازی کنه. منم بعد از حدود سه سال بالاخره توفیق روزه گرفتن پیدا کردم و سه روز ایام البیض رو روزه گرفتم و فهمیدم که روزه داری و بچه داری چقدر سخته. و مسلما نمی تونستم ساعتهای آخر روزه داری عسل رو ببرم بیرون و بعد از اذان با همسر میرفتیم بیرون. دیشب همسر کارداشت و خونه بودیم اما خودم خیلی هوس هواخوری داشتم و وقتی همسر اومد گفتم بریم بیرون و اونم با وجود خستگی قبول کرد تو محوطه خودمون یکم قدم زدیم هوا عالی بود و حسابی انرژی گرفتیم. در عوضش امروز عسل رو بردم تو محوطه و حسابی با دوستاش بازی کرد و خوشحال شد.

از شب تولد حضرت علی (ع) جای خوابشو عوض کردم و تختشو گذاشتم تو اتاق خودش. البته وقت خوابش منم میرم تو اتاقش یکم براش کتاب قصه میخونم و خودشو می چسبونه بهم و می خوابه و بعد میزارمش تو تخت و میام اتاق خودمون. خوشبختانه از وقتی شیرش قطع شده خوابش سنگین شده و تا صبح حدود 9:30-10 می خوابه. صبح که بیدار میشه منو صدا میزنه: مامان... مامان  کوجایی؟ باباجون؟   منم با صداش از خواب بیدار میشم و میدوم سمتش. و محکم بغلش میکنم و می بوسمش.

دیگه میخوام وارد مرحله ی آخر بشم و دستشویی رفتن یادش بدم اما بنظرم خیلی سخته و باید خیلی انرژی داشته باشم.

چند روز پیش یه موقعیت کاری خیلی خوب بهم پیشنهاد شد که کارش تخصصی رشته ی خودم هست با حقوق و مزایای عالی. اما الان اصلا به کار تمام وقت فکر نمی کنم. نمی تونم تصور کنم ساعت 5 عصر از سرکار برگردم و برم عسل رو از مهد بیارم. خودم خسته با بچه ای که بعد از 8-9 ساعت حالا شدیدا به مامان احتیاج داره اما من میخوام استراحت کنم و خستگی از تنم بیرون کنم و البته تو فکرم دغدغه ی کار خونه و غذای فردای عسل و جلب رضایت همسر و ... بالا و پایین می پرن. همه ی این افکار و تصورات برای زمانی هست که عسل راحت با مهد کنار بیاد و هر سه تاییمون صحیح و سالم باشیم و هیچ اتفاق فورس ماژوری نیفته. جوابم از همون اول که این شرایطو سنجیدم منفی بود

پ.ن: نمی دونم چرا هنوز حس خاصی نسبت به C سالگی پیدا نکردم. هنوز برام ناآشنا هست. قصد فرار کردن ازشو ندارم ولی چنان استقبالی هم ازش نمی کنم. اصلا هنوز وقت نکردم درباره ش فکر کنم. تا حالا ننشستم فکر کنم و جایگاه خودمو توی نقشه ای که برای زندگیم داشتم پیدا کنم و بسنجمش.