کاشانه عشق ما

شهره هستم سال 90 با همسر عزیزم زندگیمونو شروع کردیم و این روزها منتظر کوچولومون هستیم که تو راهه. همین بهانه نوشتن خاطراتم شده-------------- دختر نازنینمون مرداد 92 بدنیا اومد و کاشانه مون سه نفره شد اما عشقش چند برابر

کاشانه عشق ما

شهره هستم سال 90 با همسر عزیزم زندگیمونو شروع کردیم و این روزها منتظر کوچولومون هستیم که تو راهه. همین بهانه نوشتن خاطراتم شده-------------- دختر نازنینمون مرداد 92 بدنیا اومد و کاشانه مون سه نفره شد اما عشقش چند برابر

همشاگردی سلام

سلام روزتون بخیر

امسال قسمت شد و ایام عزاداری آقا امام حسین (ع) اومدیم شهر خودمون و توفیق شرکت توی مجالس عزاداری نصیبمون شد. حدود یک هفته هست که من و عسل اومدیم و همسر برنامه ش مشخص نبود و فردای روزی که ما اومدیم اونم اومد و شنبه شب برگشت ماهم تا چهارشنبه همچنان هستیم. مثل همیشه اینجا حسابی سرم شلوغه اما چون اینترنت خونه مون ضعیفه تصمیم گرفتم تا اینجا هستم پست بزارم. 

از اول مهر عسل رو مهد ثبت نام کردم. یک هفته پایانی شهریور هر روز باهم چندتا مهد میرفتیم و بیشتر توی محدوده ی محل کارم میگشتیم. تا قبل از این همراه عسل رانندگی نکرده بودم و بخاطر حساسیت همسر هروقت میخواستم جایی برم که خودش حضور نداشت سفارش میکرد که ماشین نبرم و با آژانس میرفتیم. خودم هم فکر میکردم خیلی کار خطرناکی هست و از عواقب احتمالی احساس خطر میکردم تا اون روز که مقصد مشخصی نداشتم و فقط میخواستم همه ی کوچه و خیابون های اطراف محل کارمو بگردم و مهد هارو ارزیابی کنم و چاره ای نداشتم جز اینکه ماشین ببرم. خوشبختانه عسل همیشه روی صندلی عقب میشینه حتی توی مسافرتهای 8-9 ساعته. قبلا منم میرفتم کنارش امت تقریبا از ابتدای امسال مستقل عقب مینشست و هر وقت میخواست بیاد روی صندلی جلو میگفتم که آقای پلیس میبینه و ناراحت میشه. همین براش کافی بود. با وجودیکه روی صندلی بیشتر می ایسته و بالا و پایین میره اما خطری وجود نداره و در اوج ناباوری اولین بار که باهم رفتیم اصلا احساس نمیکردم که شرایط حساس تر شده و با خیال آسوده رفتیم. فقط مثل همیشه مدام درحال صحبت کردن و سوال پرسیدن بود. هر جا که میرفتیم عسل فقط چشمش به وسایل بازی بود و میخواست منو بکشونه سمتشون و بعد از اینکه من صحبتهای اولیه رو میکردم و اجازه میگرفتم برای دیدن محیط مهد فسقلی میرفت سراغ بازی و دست بردار نمیشد و در نهایت به بهونه اینکه مهد میخواد تعطیل بشه و درو ببندند و چراغهاشو خاموش کنند با دلخوری بیرون میومد و وقتی نزدیک در خروجی میرسیدیم آهسته بهش میگفتم میخوایم بریم یه مهد دیگه اونجا بازی کن چشمک. هر روز دو-سه جارو میدیدیم و راحت میتونستم از بینشون بهترینشو انتخاب کنم اما برام قابل قبول نبود به دو دلیل عمده که یکی بهداشت ضعیف بود و یکی عدم تناسب محیط با سن عسل.

معمولا مهد ها تایم محدودی برای بازی داشتن و خیلی روی برنامه های آموزشیشون مانور میدادن و بعضیشون قبل از اینکه من چیزی بگم اشاره میکردن که آموزشهاشون برای سن عسل کاربردی نداره. این فسقلی هم که بیزار از هر جور محدودیت هست و حاضره 24 ساعت سرگرم بازی با همسن و سالاش باشه بدون هیچ خستگی. شبها که خونه بودم از دوست آشناهای محدودی که توی این شهر دارم پرس و جو میکردم و آدرس جدید میگرفتم و فردا میرفتم سر میزدم اما نتیجه ی تکراری میگرفتم. تو این فکر افتاده بودم که دنبال پرستار باشم که همسر تو این مورد مخالف بود و اصلا دوست نداره فرد غریبه وارد حریم خونمون بشه و تا این حد اختیار داشته باشه بویژه که توی شهر غریب هستیم و بهیچ عنوان نمیشه به کسی اعتماد کافی داشته باشیم. یک شب با نا امیدی به یاد همکلاسی سابق خواهرم افتادم که تو شهرمون هستن و گاهی همدیگرو میبینیم و از اون پرسیدم و انتظار داشتم به یکی از جاهایی که خودم قبلا رفتم اشاره کنه اما فرداش برام آدرس یک جای جدید فرستاد اونم خانه ی بازی بدون آموزش! تقریبا همون جایی بود که دنبالش بودم چون اصلا دوست نداشتم تو این سن دخترمو وارد محیط آموزشی کنم. فردای اون روز که رفتم از نزدیک دیدم همه چی برام رضایت بخش بود. نزدیک بودنش به محل کارم، محدوده ی سنی بچه ها که از 6 ماه تا 4 سال بودن، تعداد کل بچه ها که در شلوغترین حالت ممکن به 12 نفر میرسید، تعداد مربی ها که معمولا 6 نفر و حداقل 4 نفر داعم حضور دارن و از همه مهمتر ارتباط بین مربی ها با بچه ها که سرشار از محبت و عشق بود. تا حدی که روز اول که برخوردشونو میدیدم تنها برداشتم این بود که حتما این دوتا مادر و فرزند هستن که اینقدر نسبت به بچه محبت و توجه نشون میدن و بویژه نسبت به بچه های کوچکتر و زیر یکسال. عسل عاشق محیطش و بچه ها شد و روز اول یک ساعت اونجا موند و بعد از یک ربع که دیدم حسابی سرگرم هست تصمیم گرفتم که خودم بیرون برم که حضور من براش عادت نشه. نیم ساعت اومدم بیرون و یکم کارهای بانکی انجام دادم و خوراکی خریدم و برگشتم و توی این مدت چشمم به گوشی بود که از مهد تماس بگیرن و ازم بخوان برگردم اما اصلا خبری نشد و دلم بی تاب بود و برگشتم یکم جلو مهد موندم که هم فرصت بیشتری به عسل بدم و هم اینکه اگه زنگ زدن بلافاصله برم داخل اما بازهم نتونستم طاقت بیارم و رفتم داخل. دیدم سوار ماشین بازی شده و عروسکش هم کنارش هست و با دیدن من یکم خوشحال شد و به بازی ش ادامه داد و اصلا قصد برگشتن نداشت و با همکاری مربی ها بهش گفتیم که اونجا درحال تعطیل شدن هست و همون موقع پدر یکی از بچه ها برای بردنش اومد و برای اثبات حرفمون کمک خوبی بود و راضی به برگشتن شد مشروط به اینکه فردا دوباره بریم. جلسه ی بعد قرار داد یکماهه بستم و دوهفته ی اول هر هفته 4 روز و هر روز 2-3 ساعت میرفتیم و گاهی یه تایم کوتاه تنهاش میزاشتم. روز 8 مهر گزاشتمش مهد و باهاش خداحافظی کردم و وقتی اومدم بیرون هیچ کاری نداشتم که انجام بدم و هوا همچنان گرم و شرجی بود و امکان اینکه بیرون قدم بزنم و هواخوری کنم نبود و اومدم خونه. نزدیک خونه که رسیدم یدفعه غم بزرگی روی قلبم نشست که الان که میرسم خونه خودم تنها هستم و عسل کنارم نیست. بدجور دلم گرفت و بغض کرده بودم و تا رسیدم خونه نتونستم جلو گریه مو بگیرم. خیلی حس غریبی بود که تنها بیام خونه و عسل تو خونه نباشه. زنگ زدم به مامان و خواهرم و یکم صحبت و درد دل کردم و تصمیم گرفتم تا عسل نیست به کارهای  خونه برسم که معمولا دخالت میکنه و نمیتونم راحت انجام بدم اما دست و دلم به کاری نمیرفت و فقط تونستم ناهار آماده کنم و با مهد تماس گرفتم که گفتن عسل بهانه گیری کرده و خواستم که با خودش صحبت کنم و فقط اومد پشت گوشی سلام کرد و سریع رفت و بهش گفتم که زود میرم پیشش. قصد داشتم براش غذا ببرم که همونجا ناهار بخوره اما هنوز آماده ی خوردن نبود و خیلی سریع رفتم پیشش. تو این مدت لباس های بیرونم کامل عوض نکرده بودم و مانتو و شالم رو صندلی آشپزخونه آماده گزاشته بودم. اونجا که رفتم مشغول بود و مربی ش گفت که بعد از صحبت با من کاملا آروم شده و سرگرم بازی و بازهم بسختی اومد خونه. این روال ادامه داشت تا 18 مهر که آخرین روز بود که مهد رفتیم و روزهای آخر خیلی حساس شده بود و اصلا اجازه نمی داد من بیرون برم و مرتب میومد سر میزد که خیالش راحت بشه و منم چون نمی خواستم اعتمادش ضعیف بشه با وجود کارهایی که توخونه داشتم معمولا 2 ساعت پیشش میموندم و باهم میومدیم خونه. از اون طرف شروع کارم عقب افتاد و بر عکس بقیه من از این وضعیت خیلی راضی و خوشحال شدم و دوباره برنامه سفر ریختم و چند روز پیش خواهرم رفتیم و بعد اومدیم شهرمون. توی این مدت مدام از دوستهای مهدش یاد میکنه و فراموش نکرده اما نمیدونم این بار که اونجا بره چه عکس العملی داره و مثل هر مادر دیگه دلم همچنان توی سیر و سرکه هست.

امسال بخاطر کار جدیدم که تمام وقت هست قصد نداشتم تدریس بردارم. و با وجود علاقه م به درس تصمیم گرفتم این ترم با کار جدید کنار بیام و اگه تونستم خوب کنار بیام از ترم بعد کلاس بردارم. با شروع مهر ماه و آغاز درس و دانش اندوزی خیلی دلم گرفته بود که امسال من توی این روزهای پر شور هیچ نقشی ندارم. چون بلافاصله بعد از اتمام درسم از مهر ماه سال بعدش تدریس و شروع کردم و این حسم بنوعی ارضا شده بود و امسال غم وسیعی داشتم که انگار دارم از پهنه ی علم فاصله میگیرم و شاید هیچوقت برنگردم. از تصمیمم برای کناره گیری از تدریس کاملا پشیمون شده بودم و دوست داشتم فرصتی پیش میومد که دوباره برگردم که خوشبختانه یک روز از اواسط مهر از دانشگاه تماس گرفتن و دوتا از درس های سابقمو برای ترم جدید اعلام کردن که همچنان بدون استاد هست و صبح جمعه برنامه ریزی کردن و منم با کمال میل قبول کردم و بی نهایت خوشحال شدم و 17 مهر با اشتیاق بسیار اولین جلسه کلاسهارو شروع کردم.

هفته پیش با خواهرم به اتفاق چندتا از همکلاسی های دوره راهنمایی و دبیرستان  قراری ترتیب دادیم و بعد از سالها همدیگرو دیدیم و خیلی روز خوب و خاطره ی خوشی شد. چندتا از دوستان مثل ما ازدواج کردن و تو شهرهای دیگه هستن و نتونستن بیان اما همون جمع موجود هم خیلی صفابخش بود. یکی از دوستان پسر 6 ساله شو آورده بود که با عسل سرگرم بازی شدن و یکی هم دختر دو سال و نیمه داشت که ترجیح داده بود تنها بیاد و حال و هوای مجردی داشته باشه. اونقدر بهمون خوش گذشت که دوست داریم این هفته هم تا اینجا هستیم تجدید دیدار کنیم.