کاشانه عشق ما

شهره هستم سال 90 با همسر عزیزم زندگیمونو شروع کردیم و این روزها منتظر کوچولومون هستیم که تو راهه. همین بهانه نوشتن خاطراتم شده-------------- دختر نازنینمون مرداد 92 بدنیا اومد و کاشانه مون سه نفره شد اما عشقش چند برابر

کاشانه عشق ما

شهره هستم سال 90 با همسر عزیزم زندگیمونو شروع کردیم و این روزها منتظر کوچولومون هستیم که تو راهه. همین بهانه نوشتن خاطراتم شده-------------- دختر نازنینمون مرداد 92 بدنیا اومد و کاشانه مون سه نفره شد اما عشقش چند برابر

خداحافظی با 94

دیگه  چیزی از سال 94 نمونده. سالی که 12ماه پیش پر از امید و آرزو شروعش کردیم و کنار هفت سینش "یا مقلب القلوب " و از ته قلبمون خوندیم و  از خدا فقط خیر و سلامتی خواستیم و خدارو هزاران بار شکر که بیشتر و بهتر از چیزی که خواسته بودیم بهمون عطا کرد و این سالو به نکویی پشت سر گزاشتیم.  

یکی از عادتهای من اینه که وقتی میخوام مرور خاطرات کنم و مسیری که طی کردمو ارزیابی کنم  معمولا رجوع میکنم به یکسال قبل در چنین روزی، دو سال قبل در چنین روزی و گاهی هم چندسال قبلتر در چنین روزی. خاطرات اون زمانمو مرور میکنم و فکر میکنم به اینکه اونموقع چه اهدافی داشتم و دوست داشتم توی بازه ی یکساله یا دوساله چه راهی رو برم و به کجا برسم.

معمولا با همسر جان که مرور خاطره میکنیم برمیگردیم به این نقطه های زمانی بحرانی و بالا و پایین میکنیم و بعد به این نتیجه میرسیم که باید با دست و دل و زبان بگیم " الحمدللله "

اسفند پارسال دوتا سفر پشت هم رفتیم و من همچنان مشغول وظیفه ی شریف شیردهی بودم. چون تازه اسباب کشی کرده بودیم خونه تکونی مختصری داشتیم که همسر جان زحمتشو کشید. یک روز قبل از عید اومدیم خونه و یک روز بعد از عید دوباره رفتیم سفر نوروزی. و روز دوم فروردین شروع پروژه ی خداحافظی با شیر بود. که اونم بلطف خدا چون تو شلوغی عید بود خوب تموم شد. تنها مشکلی که پیش اومد اواخر فروردین بود که سرماخوردگی عسل ، دلخوریشو از مسعله ی مذکور تشدید کرد و با کوچکترین بهونه ای بشدت عصبی و پرخاشگر میشد و این حالتها همچنان وجود داره اما تو برهه های مختلف کمرنگ و پررنگ میشه. نمونه ش همین جریان کمخوابی هاش که عصر ها  اذیتمون میکرد ولی خدارو شکر از هفته ی گذشته توی مهد 2-3 ساعت میخوابه و خیلی عالی شده.

اردیبهشت ماه  دوتا اقدام جدید کردم اوایلش جدا کردن  اتاق خوابش بود که خیلی راحت بود و بعدی که اواخر ماه بنا به شواهدی از پوشک گرفتنشو شروع کردم  ولی خیلی زمان برد و همکاری خوبی نکرد. البته بعد به این نتیجه رسیدم که عجله کردم و  بهتر بود اینکارو موکول میکردم به بعد از دوسالگی.

تیرماه یه سفر خوب با جمع خانواده م رفتیم که خیلی خوش گذشت و  از نیمه ی مرداد رفت و آمد و استرس کار جدید و پیدا کردن مهد که اون هم خدارو شکر توی بهترین زمان شروع شد و برای عسل هم بدون مشکل بود فقط نگران نخابیدنش بودم که اونم داره حل میشه. سفر پرباری هم اوایل اسفند داشتیم که بعد از تقریبا سه سال امام هشتم مارو طلبید و پابوسشون شدیم. کارم هم الحمدللله خیلی خوبه محیط و همکارا بی دردسرن و مراجعامون هم واقعا افراد عزیز و محترمی هستن که قلبا دوست دارم بهشون خدمتی کنم و هرکاری از دستم بربیاد انجام بدم . و البته کار سبکی هست و اگه موقع برگشتن به خونه با بهونه گیری و بدقلقی عسل روبرو نشم معمولا توی خونه که میرسم احساس خستگی ندارم. از دیروز بطور قابل توجهی مراجعها کم شدن و عملا کاری برای انجام ندارم و مرتب وبگردی میکنم و تو شبکه های مجازی میچرخم. دیروز یه جابجایی توی اتاقمون انجام دادیم و میزم  به یه گوشه ی جدید منتقل شده و صبح هم که رسیدم یکم مشغول جاسازی مدارک و پرونده ها شدم . احتمالا ظهر زودتر میرم خونه که یکم به تمیز کاری شخصی برسم. 

کارهای خونه درحد کارهایی که مامانم بهمن ماه برام انجام داد و یک هفته ای که همسر آشپزخونه و اتاقهارو تمیز کرد انجام شده. پنجشنبه هفته ی گذشته برای شام یکی از فامیلارو که قراره بزودی همسایه مون بشن دعوت کردیم البته به اصرار من و همسر دوست نداشت تنها روزی که تعطیل هستم تو خونه خسته بشم اما خودم خیلی دوست داشتم و تقریبا تمام پنجشنبه مشغول تدارکات و مهمونداری بودم. همسر هم صبح سرکار بود و عصر برای کمک به همین مهمونها رفته بود و دست تنها بودم. عسل جان هم از مشغولیت من تو آشپزخونه کلافه شده بود و مرتب شکایت میکرد و تو اوج درگیری آشپزی من لباسمو میکشید و میگفت مامان چون نیومدی پیشم میخوام خودم بکشمت البته منظورم bekeshamet هست .  تو همین فرصت هم تا میتونست حال رو بهم ریخته بود و کلی وقت برای تمیز کاری و مرتب کردن گزاشتم. ولی در نهایت با مهمونها جور شد و براشون حرف میزد با اینکه همه بزرگسال بودن و کسی همزبون  دختر کوچولومون نبود. پنجشنبه به این ترتیب گزشت و صبح جمعه یه روز کاری سخت داشتم که با وجود علاقه م به تدریس اما جمعه ها چون کلاسهام یکسره و بی وقفه از 8 تا5 هست خیلی خسته و خالی از انرژی میام خونه  و به این هفته خستگی روز قبلش هم اضافه شده بود.وتوی دو جلسه ی گذشته با مشاهده ی وضعیت من همسر میگه که بهتره دیگه تدریس نگیرم اما خودم دوست دارم. 

فردا آخرین روز کاریمون هست و ان شاالله پسفردا صبح با ماشینمون میریم بسمت شهر خودمون و جمعه جشن عقد خواهرم هست و بعد هم در کنار خانواده سال جدید رو شروع میکنیم

یکم از کارهای خونه مونده که بخاطر یک هفته ای که قراره خونه نباشیم و شدت خاک و آلودگی توی این فصل بقیه کارهارو شیفت دادم به فروردین ماه مثل شستن کوسن مبلها و ملافه  و روتختی و موکتهای راهرو. از یکشنبه که تعطیل بودم چمدون سفر رو دارم پر میکنم و اینجور که پیداست اینقدر لباس و وسیله برای بردن داریم که جای خودمون تو ماشین نمیشه چون توی ایام نوروز هم یه مراسم عروسی دعوتیم.

ان شاالله برای ما و همه ی شما دوستان سالی پر از شادی و سلامتی آغاز بشه.

بوی عید

همونطور که قبلا هم اشاره کردم تو این شهر ، خیلی زودتر از بقیه مناطق به استقبال تابستان آتشین میریم و دیرتر از بقیه هم بدرقه ش میکنیم. بهمین ترتیب برای اومدن عید و بهار هم عجول هستیم و دو-سه هفته هست که بساط بخاری ها جمع شده و ساکن انباری شدن در عوضش  سرسبزی و بوی چمن و چشمک های گرم آفتاب مهمونمون شده. باید تا تنور بهار گرمه استفاده ببریم و نفس های بهاری بکشیم که عمرش کوتاهه و خیلی زود با شروع سال جدید بهار از اینجا خداحافظی میکنه. ماهم بیکار ننشستیم و توی خونه و اداره پنجره هارو باز گزاشتیم و پرواز پرنده های خوشحال و پرهیجانو تماشا میکنیم و از آوازشون لذت میبریم. 

سفر اخیرمون حسابی خوش گذشت و با دستی پر سه شنبه برگشتیم. البته همسر عجله داشت و خیلی سعی کرد برگشتمون دوشنبه باشه ولی من قلبا دوست داشتم بیشتر بمونیم حتی یک روز. خوشبختانه بلیط جور نشد و سه شنبه هم با پرواز مستقیم نتونستیم بیایم و اومدیم یکی از شهرهای اطراف و از اونجا اومدیم خونه و یک شب راحتو توی خونه ی خودمون و رختخواب خودمون  گزروندیم. فرداش من یک سفر کاری کوتاه داشتم دقیقا بهمون شهر کذایی که باوجود فاصله ی نه چندان دورش یک ساعت و نیم تو مسیر هستیم. مجبور شدم  صبح فردا بهمراه یکی از همکارای جدید (که میتونه یه دوست خوب هم باشه،) دوباره این مسیر خسته کننده رو رفتیم و برگشتیم و البته من یک کتاب جدید برای این ترم دانشگاه میخواستم که نایاب شده و اونم یمقدار خرید عید داشت و بعد از انجام کارمون باهم رفتیم بازار. همکارم خریدهاشو انجام داد اما کتاب من همچنان یافت نشده. ظهر برگشتیم و منم تونستم بموقع و مثل همیشه عسل رو بردارم و بریم خونه اما با یه کوه خستگی و یه کوه دیگه کار توی خونه که با کمک همسر تا آخر هفته کارها انجام شد. جمعه اولین جلسه ی کلاسهای این ترم بود که این ترم کلاسها فول شده و از 8 صبح تا5 عصر جمعه بدون وقفه برگزار میشه. شانس آوردم که دانشجوها از کلاس آخر زیاد استقبال نکردن و فقط 2 نفر حاضر شده بودند و منم یک فصل درس دادم و ساعت 3 کلاسو تعطیل کردم و تازه رفتم خونه ناهار خوردم. همسر در نبود من استارت خونه تکونی رو زده بود و اتاق خودمون و آشپزخونه رو تا حدودی سروسامون داده بود. تا رسیدم غذارو برام گرم کرد و خوردم و بعدش عملا کاری نمیتونستم بکنم. همسر طبق معمول جمعه ها رفت سراغ ماشین و اونو هم تمیز کرد. منم بعد از یکم  استراحت آماده پیاده روی شدم و باهم تا پارک نزدیکمون رفتیم بصرف یه  بستنی  پاستوریزه که بعد از سرماخوردگی اخیرمون خیلی بدنمون بهش احتیاج داشت و چسبید. عسل دوتا بادکنک آورده بود توی پارک و هردو بنفش. اونجا یه دوست پیدا کرد و بعد از کمی بازی به پیشنهاد خودش رفتیم و یکی از بادکنکهاشو دادیم به اون و دختره هم با اصرار ما قبول کرد اما به ربع ساعت نرسید که عسل از کارش پشیمون شده بود و مرتب میرفت سراغش که بادکنکو پس بگیره و من سعی میکردم منصرفش کنم و تا موقع برگشتمون قصد داشت بادکنکو پس بگیره و بهیچ نحو فراموشش نمی شد. 

فرداش که از مهد اومد خونه میگه:مامان دوستم بهم زنگ زد!!!(کلا ارتباط تلفنی خیالی زیاد داره) و گفت بادکنکو نمیخوامش بیا ببرش. بادکنکه اذیتش میکنه!!!!

من: عزیزم خوب بادکنکو خودتو هم اذیت میکنه

عسل: نه منو دوست داره فقط اونو اذیت میکنه


این هفته هم عادی گذشته و از طرفی ما خونه رو مرتب میکنیم و عسل بهم میریزه. چند روزه که شبها دیر میخوابه و کم خوابیش باعث میشه عصبی بشه و وقتی عصبی میشه فقط بدنبال چیزی هست برای پخش کردن. از جمله لباسهای کمد و کشو، اسباب بازیهاش، کفش های جاکفشی، غذاهای سر میز یا سفره و البته پاره کردن کتاب و کاغذ که تا الان بجز کتابهای خودش دوتا از کتابهای امانتی کتابخونه هم به فنا رفتن و نابود نابود شدن و من هنوز روی برگشتن به کتابخونه رو ندارم. نمیدونم باید برای حل این مسعله چه کاری انجام بدم. برای خوابیدن هم خیلی مقاومت میکنه و صبح هم ناچار حول و حوش 7 بیدار میشه.

*خوشبختانه امروز روز کاری خلوتی دارم.

السلام علیک یا علی بن موسی الرضا

بلطف خدا و دعوت آقا پنجشنبه صبح عازم مشهد مقدس شدیم و توی سفر نسبتا طولانی یک ساعت و نیم تو هواپیما بودیم تا رسیدیم. خیلی کلافه کننده بود بخصوص با کسالتی که از سرماخوردگی همچنان داشتیم. بدون هیچ مقدمه ی قبلی یه هتل خیلی خوب و نزدیک حرم پیدا کردیم با سرویس کامل و قیمت مناسب. خدارو شکر تو صحن جامع رضوی دعای کمیل رو خوندیم و توی سه روز گذشته کمی هم گردش و بازار و امروز هم باغ وحش رفتیم. این سرماخوردگی هنوز مارو رها نکرده و گویا توی جابجاییمون ویروس محترم جاخوش کرده  و نمیزاره درست و حسابی از این سفر استفاده کنیم. به امید سلامتی و روزهای بهتر سفر

بوی خاک

آخرین ماه سال برای ما یکم سخت شروع شد. شنبه که عسل رو بردم مهد دوساعت بعدش تماس گرفتن و گفتن تب داره و برم دنبالش. این قانونشون خیلی خوبه که بهیچ عنوان بچه ای که بیمار باشه رو تو مهد نمیگیرن. منم از صبح یکم مشکوک بودم اما حال عمومی ش خوب بود. با وجودیکه دوتا از همکارام نبودن و سرم شلوغ بود سریع کارهارو مرتب کردم و رفتم دنبالش. مربیش میگفت برعکس همیشه که با خوابیدن مخالفه امروز تا گفتم میخوابی؟ جواب مثبت داد و حدود یکساعت تو تخت استراحت کرده اما تبش پابرجا بود از داروخونه براش شربت خریدم و اومدیم خونه و سعی کردم تبشو پایین بیارم اما موقت جواب میداد. تا شب حال خودم هم بد شد و تب و سرگیجه سراغ خودم هم اومد. صبح میخاستم بریم دکتر اما اصلا نتونستم از خونه بیرون بیام تا عصر که همسر اومد و دکتر برای هردومون آنفولانزا تشخیص داد و آمپول و سرم زدم و عسل هم یه آمپول کوچولو زد که جیغ از دخترم در اومد. اصلا هیچ تصوری از آمپول نداشت و براش غیر منتظره بود. منم تو تخت کناری به سرم وصل بودم و فقط ناظر صحنه بودم. در کنار این بساط وضعیت جوی شهرمون بسیار آلوده بود و یکی از دلایل شدت بیماریمون آلودگی هوا بود و البته دلیل اصلی ترش بخاطر چندروز پیش بود که تو حمام آب سرد شده بود و عسل دل از حموم نمی برید و با آب سرد مشغول آب بازی و به تعریف خودش لباس شستن بود و در نهایت هم با گریه از حموم آوردیمش و قبول نمی کرد که لباس تنش کنیم. اون شب دکتر برام دوروز استراحت نوشت  و موقع خارج شدن از درمانگاه رعیسمون زنگ زد و بعد از احوالپرسی گفت که بخاطر شرایط بد هوا فردا اداره تعطیله.  و یک روز از مرخصی من همزمان شد با تعطیلی. دیروز تو خونه استراحت کردیم و از اون طرف همسر نشونه هایی از سرماخوردگی داره که گاهی قوت میگیرن و گاهی کمرنگ میشن. 

امروز عسل و بردم مهد و بعد که تلفنی حالشو پرسیدم گفتن زیاد سرحال نیست و کسله. خودم با وجودیکه سرم خلوت بود صلاح ندونستم مرخصی بگیرم و همسر زحمت کشید و با فاصله ی زیادی که محل کارش با مهد داره عسل رو آورد خونه و وقتی من رسیدم خابونده بودش. خودش هم بلافاصله برگشت شرکتشون. ناگفته نماند که به خونه حسابی رسیده بود و تو فرصت کمی که داشت اتاق عسل و حال و آشپزخونه رو مرتب کرده بود. من بعد از ناهار بساط سوپ گزاشتم و همچنان منتظرم عسل بیدار بشه و سرفه های خشک امانمو بریده.

خیلی دوست داشتم بریم پابوس امام رضا (ع) و برای این هفته برنامه ریزی کرده بودم اما از طرفی حال نامساعدمون و پروازهای شلوغ آخر سال و البته دلیل اصلیش دعوت خود آقا هست که مثل اینکه ما لایق نیستیم زاعرشون باشیم. 

آقای عزیزم خودت میدونی چقدر مشتاق پابوسی تون و دعای کمیل حرمتون هستم (سشنبه عصر)