کاشانه عشق ما

شهره هستم سال 90 با همسر عزیزم زندگیمونو شروع کردیم و این روزها منتظر کوچولومون هستیم که تو راهه. همین بهانه نوشتن خاطراتم شده-------------- دختر نازنینمون مرداد 92 بدنیا اومد و کاشانه مون سه نفره شد اما عشقش چند برابر

کاشانه عشق ما

شهره هستم سال 90 با همسر عزیزم زندگیمونو شروع کردیم و این روزها منتظر کوچولومون هستیم که تو راهه. همین بهانه نوشتن خاطراتم شده-------------- دختر نازنینمون مرداد 92 بدنیا اومد و کاشانه مون سه نفره شد اما عشقش چند برابر

شروع سال 95 با نام خدا

سلام و سال نو همه ی دوستان مبارک و پر از شادی

امروز من و همسر اولین روز کاری سال جدیدو شروع کردیم و هرچند هنوز اداره جوششی بخودش نگرفته اما من سرکارم حاضر شدم و بیشتر مشغول صحبت با همکارا و وبگردی بودم. 

تعطیلات ما کاملا درون پرانتز سفر به شهرمون گذشت. یعنی از 26 اسفند که برگشتیم خونه آماده رفتن شدیم و یکی دو ساعت بعدش براه افتادیم و دیروز بعد از ظهر به خونه برگشتیم. روز آخر کارم چون مثل امروز سوت و کورو خلوت بود زودتر مرخصی گرفتم و رفتم تو مهد که یکم پیش عسل باشم و بعد بریم خونه. رفتن من همانا و برگشتمون دوساعت بعد همانا. بهیچ عنوان دوست نداشت برگردیم و مرتب پیشنهاد کار جدید میداد. میوه خورد بازی کرد نقاشی کشید ناهار خورد دوباره بازی کرد تا بلاخره رضایت داد خداحافظی کنیم و برگردیم. از صبح که میرسوندمش مهد  برای مربیش یک جعبه شکلات خریده بودم که بهش بده و گفتم که امروز خیلی بازی کن و با دوستهات خداحافظی کن که دیگه از فردا مهد نمیای و میریم "دیار". یکم ناراحت شد و گفت مامان وقتی "دیار" تعطیل شد دوباره میایم مهد؟ گفتم آره. اونجاهم موقع برگشت به همه ی دوستاش از کوچولوی ده ماهه تا 4 ساله دست داده و خداحافظی کرد و مربیشو بوسید و خداحافظی کرد و با خوشحالی اومدیم. تو مهد که بودم همسر زنگ زد و گفت امروز سرم خلوت بوده و احساس خستگی ندارم و ما آماده بشیم که وقتی برگشت حرکت کنیم بسمت دیار . اومدیم خونه و بیشتر مشغول مرتب کردن خونه و ناهار و شستن ظرفها بودم و وسایلمون تقریبا آماده بود. همسر که اومد آماده شد و وسایلو تو ماشین گذاشت و ساعت 5:30 عصر حرکت کردیم و خانواده م هم که برای فردا منتظر بودن بریم کلی خوشحال شدند که شب پیششون هستیم. تو راه من خیلی خسته بودم و تمامشو همسر رانندگی کرد و بخصوص آخرهای مسیر که خسته شده بود نمیتونستم جلو خوابمو بگیرم و هی چرت میزدم تا بلاخره با سلام و صلوات رسیدیم. هوا خیلی سردتر بود و بین راه که برای شام پیاده شدیم با وجودیکه کلاه و کاپشن عسل رو پوشوندیم اما انگار همونجا سرما خورد. شام جیگر سفارش دادیم و کلی هم منتظر شدیم تا آماده بشه ولی تو سرما بهمون چسبید. شب دیر وقت رسیدیم و با این همه استقبال گرمی ازمون کردند و نزدیکهای صبح خابیدیم. پنجشنبه تو خونه بودم و مشغول تدارکات و جمعه هم مراسم جشن عقد خواهرم بود که از صبح مشغول آمادگی بودیم و مراسمشون خیلی عالی برگزار شد. خوبیه این جشن  این بود که قبل از عید همه ی فامیلو یکجا دیدیم و بسیار خوش گذشت. شنبه عصر همسر خواست که باهم بریم خرید و عسلو خونه گزاشتیم و رفتیم براش عیدی خریدیم و یه عیدی خوشگل هم برای من خرید. شنبه صبح برای تحویل سال بیدار شدیم و همه ی خانواده باتفاق مادربزرگم دور سفره نشستیم باستثنا عسل که بخاطر دیرخوابی های شب بیدارش نکردیم. بعد از تحویل سال و چندتا از تبریک گفتنها تا ظهر خابیدم که خیلی بهم چسبید. از عصر هم چندتا مهمون اومد و من بیشتر تو خونه بودم. فقط به خواهرهای همسر سر زدیم . کلا امسال زیاد حس بیرون رفتن از خونه نداشتم بجز دید و بازدیدهای عید و یکی دوبار که باهمسر رفتیم خرید جایی نرفتم. روز دوم عید بعد از مهمونداری خونه مامانبزرگم رفتیم و شبش هم عروسی دعوت بودیم که اونجاهم خوش گذشت و بویژه به عسل که لباس عروس پوشیده بود و احساس میکرد خودش عروس هست و داعم وسط داشت میرقصید. روز سوم عید دوباره خونه بودیم و عصرش رفتیم مهمونی و بعد رفتیم هایپر و تا دیروقت مشغول خرید بودیم روز چهارم به اتفاق خانواده خودمون و خانواده داماد جدید رفتیم باغ که هوا سرد اما دلپذیر بود و خاطره ی خوبی شد. روز پنجم مابقی دید و بازدید هارو انجام دادیم و در آخر هم به دوست عزیزمون سر زدیم و صبح جمعه به اتفاق خواهرم و همسرش برگشتیم . تا اواخر مسیر که اونها هم جدا شدند و اومدیم خونه بعد از استراحت کوتاهی و جا دادن بخشی از وسایل خونه رو آماده ی پذیرایی کردم و شام درست کردم و شب بع از حدود یک سال و نیم مامان بزرگم و دایی اومدن خونه مون. اونا اومده بودن اطراف شهرمون بگردن و من از مامان بزرگم خواستم این هفته بیان پیشمون که وقتی من سرکارم تو خونه پیش عسل باشند. اول مامان بزرگم بخاطر پادردش که شدت گرفته بود قبول نکرد اما بعد ناراحت شد که بهم جواب رد داده و اومدن. دیشب در کنار هم شب خوبی داشتیم. همسر و داییم همسن هستن و خیلی باهم جورند و البته دایی برای ماهم مثل داداشه. دیشب استرس زود خابیدن و استراحت کافی برای امروز داشتم که عسل بدقلقی میکرد و دیر خابید. صبح ها معمولا من کمی زودتر از همسر میام سرکار ولی امروز خیلی با حوصله و آرامش آماده شدم و چون روز اول کاری بود میدونستم که مهم نیست زود برسم. قبل از اومدنم متوجه شدم عسل تب داره و بیدارش کردم با وعده و وعید بهش شربت دادم و بردمش دستشویی و بعد هم منتظر شدم تا خابید و در آخر یکساعت دیرتر از همیشه اومدم سر کار و یکساعت مرخصی گرفتم بخاطر صبح. والبته اینجاهم کارخاصی نکردم اما لازم هست حاضر باشیم.

*دیشب زیاد پرخوری کردم و امروز نیت روزه گرفتم البته روزه قضا. خدارو شکر کمکم کرد از بعد از ماه رمضان تا پایان سال 56 روز از روزه های قضامو گرفتم و تصمیم دارم با یاری خدا تا قبل از شروع ماه رمضان امسال 14 روز دیگه بگیرم که یه بسته ی 70 روزه بشه جبران روزه هایی که نگرفتم.

*دوست دارم زودتر برم خونه. وقتی کاری برای انجام دادن ندارم کلافه میشم. بخصوص الان ک نگران حال عسل هستم. البته وسطهای تایپ این پست دایی با عسل اومدن اداره که کلید خونه رو بگیره و حال عسل خیلی بهتر بود.

*بیشترین چیزی که امسال از خدا خواستم و میخواهم در راس همه فرج آقامون هست و بعد هم سلامتی و دلخوشی. وقتی همه دور هم شاد و یکدل هستیم حس میکنم که این نعمت خیلی بزرگی هست که ازش غفلت میکنیم و قلبا و زبانا خدارو شکر میکنم و میخوام که برامون مستدام کنه. 

*تا آخر فروردین امسال سه تا مراسم عروسی دیگه دعوتیم که خیلی خوشحال کننده و امیدوار کننده هست. ان شالله امسال و سالهای بعدیمون سال شادیها و خوشبختیها باشه.آمین

نظرات 1 + ارسال نظر
آنا شنبه 7 فروردین‌ماه سال 1395 ساعت 01:51 ب.ظ http://aamiin.blogsky.com

من هم دلم عروسی می خواد. خیلی وقته نرفتیم.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد