کاشانه عشق ما

شهره هستم سال 90 با همسر عزیزم زندگیمونو شروع کردیم و این روزها منتظر کوچولومون هستیم که تو راهه. همین بهانه نوشتن خاطراتم شده-------------- دختر نازنینمون مرداد 92 بدنیا اومد و کاشانه مون سه نفره شد اما عشقش چند برابر

کاشانه عشق ما

شهره هستم سال 90 با همسر عزیزم زندگیمونو شروع کردیم و این روزها منتظر کوچولومون هستیم که تو راهه. همین بهانه نوشتن خاطراتم شده-------------- دختر نازنینمون مرداد 92 بدنیا اومد و کاشانه مون سه نفره شد اما عشقش چند برابر

سفر در ماه مبارک

هفته ی پیش با تمام خستگی و کم خوابیش داشت به قسمتهای خوبش میرسید. چهارشنبه بعد از ظهر یکم خوابیدم و عسل زود بیدارم کرد همسر هم مثل همیشه حدود 7:15 اومد و استراحتی کرد ماهم ماه عسل دیدیم. بعد از افطار ی و جمع کردن بساطش تشنه ی خواب بودم. سه تایی تو اتاقمون بودیم و مشغول صحبت که گوشی همسر زنگ خورد و یکم مشکوک و مبهم صحبت میکرد و تو اینجور مواقع من سرتاپا گوش میشم و در انتها پرسید مراسم تشییع کی هست؟ فهمیدم که اتفاق بدی افتاده و معلوم شد که دایی همسر که مدتهاست بیماره از دنیا رفته. بخاطر فشار کاری همسر اول قرار شد پنجشنبه اول وقت بره سرکار و بعد مرخصی بگیره و بریم شهرمون برای مراسم و جمعه بعد از مراسم برگردیم. منم از طرفی میخواستم برم و از طرفی به 7-8 ساعت مسیر فکر میکردم و خستگی و کم خوابی فعلی و بعد از برگشت هم شروع یک هفته کار و صبح به همسر گفتم که ما نمیایم خیلی برامون خسته کننده هست و خودش هم بهتره با اتوبوس بره چون تنهاست و دوروز پشت سرهم باید رانندگی کنه و بعد از خداحافظی  همسر رفت و من خابیدم و کمی بعد با صدای آرومش که داشت بیدارم میکرد چشمامو باز کردم و گفت من دارم میرم نمیای؟تازه متوجه شدم که حداقل دو-سه ساعت خوابیدم  از همسر ساعتو پرسیدم و بعد گفت برای شنبه مرخصی گرفته که شنبه برگرده و منم گل از گلم شکفت و گفتم پس ماهم میایم. عسل کنارم خابیده بود و بی سر و صدا مشغول آماده شدن برای سفر دوروزه شدم و دوش گرفتم و تو این فاصله همسر وسایل خودش و عسل و خوراکی برای بین راه جمع کرد. و یکساعته براه افتادیم و یکم از شهر دور شدیم و روزه مونو باز کردیم. اگه بعد از اذان حرکت میکردیم و روزه مونو حفظ میکردیم توی گرمای بین راه و خستگی خیلی بهمون فشار میومد. حدود ساعت 6 رسیدیم خونه که با استقبال مامان و خواهر کوچیکم  مواجه شدیم و بعد از پذیرایی مختصر رفتیم عیادت داییم که دوهفته پیش پاش آسیب دیده و پلاتین گذاشته بود. بعد اومدین خونه به اتفاق مامان و بابا و خواهرها و شوهر خواهر و مامان بزرگ و بابا بزرگ و دایی کوچیکه افطاری کله پاچه ی دورهمی خوردیم که منم هوس کرده بودم و دور هم لذتبخش تر بود. فرداش همسر رفت برای مراسم تدفین و هر چقدر اصرار کردم راضی نشد ما بریم و با خواهرهاش رفتن. ماهم اون روز روزه بودیم و با اون گرما اگه رفته بودم خیلی بهم فشار میومد. ظهر با مامانم رفتبم خونه خاله و سرزدیم و بعد همسر اومد و رفتیم مراسم ختم. شب هم بعد از افطار رفتیم دیدن مامان بزرگم که خونه عمه بود و عموهام هم اتفاقی اومدن و دیدار تازه کردیم با همه. جمعه صبح بامامان یکم رفتیم خرید و  زود بدگشتیم و دوباره قبل از اذان براه افتادیم و تو راه روزه مونو باز کردیم منم یکم خوابیدم تا رسیدیم به یکی از شهرهای بندری بین راه که قصد داشتم از اونجا چرخ خیاطی بگیرم. همسر بیدارم کرد و گفت رسیدیم ولی یکم زود بود و یکم منتظر شدیم و قدم زدیم تا مغازه ها باز شدن. البته هواش خیلی خوب بود و اصلا اکن گرمایی که انتظار داشتیم نبود. عسل بستنی میخواست و براش  بستنی گرفتیم و تو مغازه که مشغول خودن بود منم شریکش شدم ولی به خودم اجازه ندادم برای خودم بخرم. چون برعکس بقیه اغذیه فروشی ها پوشش نداشت از بیرون. بعد هم چندجا دیدن کردیم و بلاخره یه چرخ خیاطی  نسبتا خونگی خریدیم و راهی شهرمون شدبم و از اینجا به بعد با سردردی که به مرور شدید میشد تحمل کردم تا رسیدیم و جزء خوانی قرآنمو تو ماشین خوندم و خونه هم نتونستم کاری کنم. گوشت خورشتی خریده بودیم همسر خورد کرد و من خابیدم بعد هم با عسل اومدن  خانوادگی خابیدیم. امروز هم کمی دیر و با نیمچه سردرد اومدم سرکار و نسبتا مشغولم.

اینم از خاطره ی سفر دو روزه و فشرده تو ماه مبارک و گرمای این منطقه که سوغات سردرد هم همچنان همراهم هست ولی توی راه همسر میگفت با وحودیکه دو سه روزه بود اما بهش خوش گذشته و روحیه ش عوض شده و البته برای منم موثر بود.

آغاز روزه داری

سلام

شروع ماه مبارک رو به دوستان بویژه روزه داران تبریک میگم. امسال روزه داری به سبک یک مادر شاغلو دارم تجربه میکنم. کلا مادر ی ک شاغل باشه کمخوابی داره حالا ماه رمضان هم باشه دیگه بیشتر. مسئله اینجاست که وروجکمون تو مهد یه خواب اساسی میره و تو خونه پر از انرژیه و ماهم ترجیح میدیم بعد از ظهر نخوابه که شب زودتر بخوابه اما اون اصلا دلش نمیخواد وقتی بیداره ما بخوابیم بخصوص وقتی یکی از ما فقط پیشش هست. ناچار من بعد از ظهر که میرسم خونه خودمو کنترل میکنم تا همسر بیاد و اون وقتی قیافه منو میبینه سریعا پیشنهاد میده که بخوابم و خودش مراقب عسل هست و منم از فرصت استفاده میکنم و بسته به توجهات بی شاعبه ی دختری بین نیم تا دوساعت موفق به استراحت میشم. و بعد شیفتمون عوض میشه و همسر میخوابه. دیروز تو اداره بخشنامه اومد که بخاطر گرما شروع ساعت کاری صبح ها 6:30 و تا 14:45 !!!  همه شاکی شدن بخاطر ماه رمضان که بعد از سحر نیاز دارن بخوابن. مشکل منم که جدی تر هست چون مهد ساعت 7 باز میشه و کلا فکر نمیکنم تو شهرمون هیچ مهدی زودتر باز بشه. دیروز به مربیش گفتم و گفت خودش اولین نفر ساعت 7:05میاد. منم صبح تا 6:35خوابیدم و جوری تنظیم کردم که با مربیشون همزمان رسیدیم. عسلو درحالت خوابیده بردم تو تختش گزاشتم که البته نهایتا بیدار شد و خداحافظی کردیم و اومدم. تا الان هم فقط یک نفر مراجعه کننده داشتم و بیشتر درحال وبگردی ام. 

مشکل جدیدمون هم  شروع پیک کاری آقای همسرجان هست که قراره از شنبه صبح ۶:20 از خونه بره الی 8 شب!! اونم با زبون روزه و منم دست تنها میشم. در نبود همسر افطاری رو باید خودم درست کنم که معمولا همسر بعهده میگیره خواب بعد از ظهرم کنسله. 

امتحانهای پایانی دانشگاه شروع شده و فردا خودم باید برای امتحان برم سرجلسه. کوهی از برگه های امتحان منتظرم هستن و من هنوز تکلیف نمره امتحانهای میانترم رو مشخص نکردم که بلاخره امروز صبح همینکه رسیدم اداره مشغول تصحیح شدم و خدارو شکر تموم شد تا فردا که برم بقیه رو بیارم.

تعطیلات هفته ی گذشته رفتیم شهر خواهرم و از آخرین روزهای شعبان استفاده بردیم. دایی کوچیکه و دختر خاله م هم  اومدن و تو هوای نسبتا خنکتر اونجا حسابی بهمون خوش گذشت و رفع خستگی شد بعد هم بهمراه دایی و دختر خاله اومدیم خونه خودمون و دایی جان صبح ها در نبود من حسابی زحمت تهیه صبحونه و پختن ناهار و شستن ظرف و ... میکشید و مارو اساسی شرمنده کرد. این چند روز شبهها بیرون میرفتیم و دیرتر میخوابیدیم منم صبح ها عسل رو نمیبردم مهد که راحت بخوابه و معمولا 12-1ظهر بیدار میشد و بازهم زحمت صبحانه دادن و کارهاش با دایی بود بی منت و با دل و جون کمک میکرد. تا دیروز صبح که قصد رفتن کردن و حدود ساعت ۸ شب رسیدن خونه. این دایی کوچیکه اختلاف سنی چندانی با ما نداره و همسن همسرجان هست و کلا همه باهاش احساس برادری داریم و باهمسر هم مثل دوتا رفیق صمیمی هستن و وقتهایی که ما میریم شهرمون دایی همه برنامه هاشو با همسری و شوهر خواهرم تنظیم میکنه و هر روز باهم در گردش و خرید و استخر و کوهنوردی و ... هستن. البته این چند روز دایی خیلی از گرمای هوای اینجا شاکی شده بود و همینکه یکساعت شبها باهم میرفتن بیرون گرمازده برمیگشتن. 

دیروز قبل از افطار که خواب بودم عسل بیدارم کرد و فکر میکرد من از سردرد خوابیدم. قرص پیدا کرده بود و با اصرار میخواست بزاره توی دهنم که سرم خوب بشه!منم دیدم خوابیدن فایده نداره و یدفعه بسرم افتاد طبق رسم هر سالم حلوا خرمایی درست کنم و بساط هسته درآوردن خرماهارو پهن کردم روی فرش. و قسمتهای 25 و  26 سریال شهرزادم گزاشتم که این کار نا تمام هم ختم بشه و البته اواسط قسمت 26 با برنامه محبوب ماه عسل تداخل پیدا کرد و بازهم ناتمام موند و در وصف حلوا هم همین بگم که حدود نصف جعبه خرما تبدیل به حلوا شد و چیزی نمونده بود که تا قبل از سحر اثری ازش نمونه و تنها خورنده ش البته خودم هستم. عسل خیلی کم مبخوره و کلا با حلوا حس خمیربازی داره و باهاش شکلهای تخیلی درست میکنه. همسر هم که اصلا اهل شیرینی جات نیست ولی حلوا خیلی حالت شکلات کاراملی پیدا کرده بود که اصلا نمیتونستم مقاومت کنم و به اندازه بخورم. با مشارکت هم ساعت ۱۱ عدس پلو آماده دم  کشیدن شد برای سحر و ماهم آماده خوابیدن که تا عسل خوابید شد ساعت ۱۲.

پی نوشت: هنوز حس و حال ماه رمضان سراغم نیومده. شاید چون تو خونه نیستم و زیاد تیوی و برنامه های قرآن و مناجات ماه رمضان بگوشم نخورده. البته روزه داری هم چندان برام تازگی نداره و تقریبا از آبان گذشته هر هفته 2-3 روز روزه قضا میگرفتم و بلطف خدا موفق شدم 71 روز از قضاهای گذشته رو تا قبل از ماه مبارک بگیرم و خیالم بابت دوسال شیردهی راحت شد و سبکبال شدم. ماه رمضان سال گذشته مد طعام این دوسال رو پرداخت کردم و با مشاور مذهبی که صحبت کردم گفتن باید در اسرع وقت و در حد توان جبران کنم و قضای روزه هارو بگیرم و تصمیم جدی برای اینکار گرفتم و از آبان ماه که روزها نسبتا کوتاه بود شروع کردم تا قبل از سال جدید ۶۰روز گرفتم و یازده روز پایانی هم امسال گرفتم که البته روزها بلندتر و گرمتر شد بود اما خدای مهربون خیلی کمکم کرد و حالا آمادگی کامل برای شروع دوباره حس زیبای مادر شدن دارم تا پروردگار چه رقم زند.