کاشانه عشق ما

شهره هستم سال 90 با همسر عزیزم زندگیمونو شروع کردیم و این روزها منتظر کوچولومون هستیم که تو راهه. همین بهانه نوشتن خاطراتم شده-------------- دختر نازنینمون مرداد 92 بدنیا اومد و کاشانه مون سه نفره شد اما عشقش چند برابر

کاشانه عشق ما

شهره هستم سال 90 با همسر عزیزم زندگیمونو شروع کردیم و این روزها منتظر کوچولومون هستیم که تو راهه. همین بهانه نوشتن خاطراتم شده-------------- دختر نازنینمون مرداد 92 بدنیا اومد و کاشانه مون سه نفره شد اما عشقش چند برابر

پایان یک ماه روزه داری

سلام عید سعید و فرخنده رو به دوستای عزیز و روزه داران گرامی تبریک میگم. روزهای پایانی ماه رمضان مثل همیشه خیلی سریع میگزره و هنوز تموم نشده احساس دلتنگیش میاد. تو روزهای آخر واقعا شکرگزار خداوند بودم که کمکمون کرد و در سلامتی تونستیم وظیفه شرعیمونو انجام بدیم هرچند سخت بود اما همینکه میدونیم برای چه کسی و بدستور اون روزه میگیریم سختیهاش شیرین میشد. بعد از کمی بالا و پایین کردن و تصمیمات نامعین بلاخره قرار شد تعطیلاتو خونه بمونیم استراحت کنیم چون همسر پنجشنبه باید سرکار میرفت و منم خوشحااال از اینکه سه روز تعطیلم و حسابی کمبود خوابم جبران میشه و البته کلی کارهای عقب افتاده. دوست داشتیم روز عید بریم اطراف شهر یه منطقه خوش آب و هوا اما صبحش ساعت ده و نیم بیدار شدیم و چون تا مقصدمون حدود سه ساعت راه بود برنامه رو موکول کردیم به روز جمعه و جمعه هم حدود ساعت یازده بیدار شدیم و به این نتیجه رسیدیم که بدنمون بیشتر از تفریح به استراحت نیاز داشته. و شبها بیرون میرفتیم و پارک و خرید و رستوران و خاطره ی خوشی شد. ان شاالله قراره آخر این هفته بریم شهر خودمون و جبران کنیم. امسال از شب نوزدهم خیلی دوست داشتم برم مراسم حسینیه هم بخاطر خودم و هم عسل. باوجودیکه فرداش قرار بود برم سرکار اما تصمیمم جدی بود ولی متاسفانه عصرش نتونستم بخابم و شب خیلی خسته بودم و کمی خابیدم و قبل از اذان بیدار شدم و کمی از اعمالو انحام دادم. شب بیست و یکم آماده و با انحام مقدمات راهی شدیم و عسل هم پر از اشتیاق برای رفتن ب احیا بود که متاسفانه توی مسیر برای ماشبنمون مشکلی پیش اومد و همسر مشغول رفعش شد و ما خواستیم باقبمانده راه رو پیاده بریم اما چون مشکل اساسی بود برای برگشتمون وسیله نداشتیم و صلاح دونستم برگردیم خونه و بعد از کمی استراحت و خابوندن عسل خودم مشغول دعا شدم و بلاخره شب بیست و سوم ماهم دعوت شدیم و بعد از خواب خوب عصر شبش با عسل رفتیم احیا و دختر نازم خیلی خوب همراهی کرد و فقط اواخرش خسته شد و بردمش توی حیاط و تایم کوتاهی خوابید تا مراسم تموم شد و برگشتیم. توی جاهای شلوغ بهیچ عنوان ازم جدا نمیشه و حتی وقتی توی حیاط بودیم و بچه ها بازی میکردن اصلا پیششون نرفت که مبادا منو گم کنه. برعکسش سالهای قبل که برای مراسم میرفتیم بدون توجه بمن تو شلوغی شبستون بین مردم میچرخید و سرگرم میشد منم داعم چشمم بهش بود و اصلا از دعا چیزی نمیفهمیدم. چند دقیقه یکبارهم میرفتیم سراغش و میدیم با کیف یا گوشی یکی سرگرم شده و میاوردمش کنارم. دوباره راهشو میگرفت و میرفت. امسال خدارو شکر نگرانی از این بابت نداشتم با یه دختر کنارمون دوست شده بود و با وجودیکه 8-9 ساله بود همبازی خوبی شده بودن.

دیروز تو خونه یکم خیاطی کردم در حد ملافه و یه گل سر برای عسل که حسابی ذوق زده شد و بهم انگیزه داد.

پینوشت: چقدر خوبه که موقع کار میتونیم آب یا تنقلات بخوریم

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد