کاشانه عشق ما

شهره هستم سال 90 با همسر عزیزم زندگیمونو شروع کردیم و این روزها منتظر کوچولومون هستیم که تو راهه. همین بهانه نوشتن خاطراتم شده-------------- دختر نازنینمون مرداد 92 بدنیا اومد و کاشانه مون سه نفره شد اما عشقش چند برابر

کاشانه عشق ما

شهره هستم سال 90 با همسر عزیزم زندگیمونو شروع کردیم و این روزها منتظر کوچولومون هستیم که تو راهه. همین بهانه نوشتن خاطراتم شده-------------- دختر نازنینمون مرداد 92 بدنیا اومد و کاشانه مون سه نفره شد اما عشقش چند برابر

بعد از سفر

روز دوشنبه همسر از ما جدا شد و برگشت به  خونه و روال معمول سرکار رفتن اما ما هنوز ظرفیت داشتیم و نمیشد از اون طبیعت دل بکنیم تا روز پنجشنبه که تصمیم به برگشتن گرفتیم و منو عسل هم بهمراه بقیه رفتیم شهر مادری. مثل همیشه چندروزی که اونجا بودیم فرصت سرخاروندن هم نداشتم و تمام وقت مهمونی و گردش و خرید و ... و این بار اصلا فرصت نشد دوستامو ببینم بخصوص یکی از دوستای بسیار عزیزم که هر بار میرم باید دیدارمونو تازه کنیم. قرار بود تا آخر همین هفته بمونیم اما برام کار اداری پیش اومد و لازم شد زودتر برگردم. بهمین خاطر روز آخر یه جشن کوچولو به اتفاق چندتا از فامیل و بچه هاشون برای تولد عسل گرفتیم و برگشتیم به خونه. هرچند یکم عجله ای شد اما امسال چون خانم فسقلی عاقلتر شده بود و کلا برای جشن و تولد مشتاقه خیلی بهش خوش گذشت. تقریبا از بعد از عید که چندتا تولد رفتیم خیلی خوشش اومده و مرتب تو خونه میخواد براش کیک و شمع بزارم و دست بزنیم و تولد مبارک بخونیم و برقصه.  و این بار میدید همه چی باشکوه تر هست و همینطور از دیدن هدیه هاش خیلی خوشحال می شد و متوجه میشد که اینا ماله خودش میشن. درک کردن همین حسش منو خیلی راضی کرد و هرچند همسرم تو جمعمون نبود اما بهم خیلی خوش گذشت. چون برای برگشتن بلیط داشتیم نتونستیم تا آخر مراسم بمونیم و بعد از اومدن ما همچنان دورهمی بقیه ادامه داشت. دیروز و پریروز از صبح تا بعد از ظهر کارم طول کشید و همسر هم بخاطر من مرخصی گرفته بود که هم همراهم باشه و هم مراقب عسل. هوای اینجا هم بقدری گرم یا بهتر بگم دااااغ شده که پخته شدن پوست و گوشتمو بوضوح حس میکردم. توی این مدتی که توی این شهر هستم و تقریبا  4سال شده هیچوقت توی ظهر تابستون حتی بمدت یکساعت بیرون از خونه نبودم و اگه ضرورتی پیش میومد خیلی سریع با ماشین کارمو انجام میدادم و برمی گشتم و با اینکه تو ناف جنوبم اما هیچوقت گرمای سوزانشو اینجور نچشیده بودم. بودن عسل هم که بیشتر نگرانمون میکرد و لازم بود مراقبش باشیم هرچند بچه ها انگار که اصلا گرما و سرما رو حس نمیکنن شاید هم از ما صبورترند.

خوشبختانه تو کنترل دستشویی خیلی قوی شده و خیلی از این بابت خوشحالم. قبلا این جز یکی از اهداف و آرزوهام بود که روز تولد دوسالگیش پوشک و شیرشو قطع کرده باشم و به این مرحله از استقلال رسیده باشه و الان از این بابت بسیار خوشحالم و خدارو شکر میکنم. دیگه برای شستن فرش و موکتها نمیتونم صبر کنم و دیروز به همسر گفتم که زودتر اقدام کنه. تا آخر مرداد باید یه خونه تکونی اساسی بکنم و با خیال آسوده برم به استقبال شهریور ماه.

فسقلی ما فردا دوسالگیشو پشت سر میزاره و قدم میزاره توی روزهای پرخاطره سومین سال زندگیش. دو ساله که مادر شدم و توی این 730 روز هر روز مادر تر شدم و اون حس پررنگی که اوایل قلبمو لبریز کرده بود روز بروز بزرگتر و عمیق تر شد و من به قدرت  و عظمت این حس عاشقانه ی بالقوه پی بردم. حالا لبریز میشم از شیرین زبونی ها و محبتهاش و هر کدام از این لحظه های عاشقانه ی مادر و دختری منو عاشقتر میکنه و خدارو بخاطر این هدیه ش شکر می کنم . از شیرین زبونی هاش بگم که هر روز یه حرف جدید برامون داره. عاشق صحبت کردن با تلفنه و با هرکسی که من صحبت کنم بخصوص اگه طرف مقابلو بشناسه باید حتما صحبت کنه. و دیالوگ و لحن صحبتش دقیقا کپی شده از خودم هست. دیروز تلفنی با دختر خاله م صحبت میکرد که دختر خاله ازش پرسید خوش میگزره و عسل جواب داد خدا شک. من که باشنیدنش دهنم واموند.


عید فطر و مسافرت

عید همگی مبارک و طاعات و عباداتتون قبول درگاه حق

ما بعد از یکماه خونه موندن و روزه داری از روز جمعه تعطیلات و سفرمونو شروع کردیم و متاسفانه روزه ی آخرین روز ماه مبارکو از دست دادیم اما بخاطر کار همسر تصمیم گرفتیم که از جمعه شروع کنیم چون باید زودتر برگرده محل کارش.

صبح جمعه به اتفاق خواهر عزیزم و همسرش راهی شدیم و عصر به پدر و مادرم و بقیه توی شهرکرد ملحق شدیم و تا امروز همچنان در سیر و سیاحتیم و از تماشای زیبایی های طبیعت بکر و کوهستانی این منطقه سیر نشدیم و احتمالا تا آخر هفته میمونیم. همسر باید امروز میرفت سرکار اما یک روز مرخصی رو دیروز تلفنی هماهنگ کرد و امروز از ما جدا میشه.

از زیبایی ها و هوای پاک اینجا هرچقدر بگم کم گفتم و نکته ی دیگه این که با وجود تموم شدن تعطیلات از شدت مسافرهای اینجا اصلا کم نشده و گویا برنامه ی بقیه هم مثل ما یک هفته ای هست.

امیدوارم شماهم تعطیلات خوش و دلچسبی گزرونده باشید. برای ما که بعد از این مدت خونه موندن و توی هوای داغ شهر خودمون  خیلی حیاتی بود و عسل هم بی نهایت خوشحاله و لذت می بره در کنار طبیعت و مامان بزرگ و بابابزرگ و خاله هاش. 

رمضانیه

(این پست رو تاریخ 21تیر و25 رمضان نوشتم اما منتشر نشده)

روز های پایانی این ماه پر برکت دارن به سرعت میگزرن. مثل همه ی حس های خوب این ماه دوست داشتنی هم وقتی به آخراش میرسه سرعتش بیشتر میشه و ماهم کاری جز به تماشا نشستن نداریم. امسال به لطف خدا بعد از دوسال موفق به روزه داری شدم، خدارو شکر

و یه حس جدید که امسال تجربه کردم روزه داری در کنار بچه داری بود یا به تعبیر دیگه بچه داری در کنار روزه داری، یه حس نفس گیر. روزهامون به این قرار طی میشه که معمولا خانم فسقلی بنا به ساعت خواب شبش تا حدود 12-1 و شاید هم 2 میخوابه و صد البته که من هم از این فرصت برای خواب و استراحت استفاده می کنم بجز مواقعی که به هر دلیلی بی خواب بشم و زودتر بیدار میشم و مشغول کارهایی میشم که باید بدون حضور وروجک انجام بدم مثل پهن کردن لباس های شسته شده از طناب بالکن یا مرتب کردن کمد لباسها یا لوازم آرایش یا کابینتهای پایین و.. . بعد از بیدار شدنش و انجام مراسم دستشویی و حمام که گاهی با گریه و بی قراری و عدم همکاریش مواجه میشم صبحانه شو آماده می کنم

صبحانه رو گاهی تنها و گاهی با کمک خودم میخوره و من باید مخفیانه و سری خودمو برای نماز ظهر آماده کنم که به محض متوجه شدن مخالفت میکنه: مامان نماز نخووون، چادر در بیار و گریه...

یا من کوتاه میام و موکولش میکنم به یه وقت دیگه که سرگرم بازی بشه یا ادامه میدم و تو همین وضعیت نماز می خونم. بعد باهم مشغول بازی با عروسک و توپ و لگو و... میشیم و گاهی تیوی میبینیم بعد همسر میرسه و میخواد تو این اوضاع استراحت کنه. برای فسقلی یا از غذای سحری میارم یا براش غذای تازه درست میکنم و میخوره منم اگه بهم اجازه بده چند صفحه از قران روزانه مو  میخونم و دم دمای افطار هم که میچسبم به تیوی و برنامه ی مورد علاقه م، ماه عسل. برای افطار هم معمولا همسر غذا درست میکنه و سفره پهن میکنیم و اذان و نماز و افطار و سریال. اگه وقت و انرژی باشه یکم میریم بیرون تا عسل بره پارک و بازی کنه هرچند شبها هم گرما ی هوا پابرجا هست اما قابل تحمل تر از روز هست. شب بعد از خوابوندن عسل مشعول جمع کردن بساط افطار و درست کردن سحری خوندن قران میشم و معمولا نزدیکهای سحر میخوابم یا اینکه وقتی برای خواب ندارم و بعد از سحر هم نماز و جمع کردن  و خواب. این از برنامه ی ماه رمصان امسالمون که دیگه کمتر از انگشتهای دست از روزهاش باقی مونده. و همونطور که مشخصه برنامه تفریح بیرون از خونه خیلی کمه اون هم فقط در حد هفته ای یکی دو روز تو ساعت 10 الی 11:30 شب و این برای یه دخترک دوساله ی عاشق بازی و همبازی و هواخوری خیلی کلافه کننده هست و بعضی روزها واقعا بهانه گیر و خسته کننده میشه اما حق داره

وقتی هم بیرون میریم همیشه با مخالفت و گریه های بی وقفه ش برمیگردیم خونه. همینکه متوجه میشه به حوالی خونه رسیدیم میگه نریم خونه و ساعتها هم اگه پارک باشه خسته نمیشه. امروز خیلی ناباورانه بعد از ظهر هوا نسبتا ابری و خوب بود و به بهونه بردن زباله ها بردمش پایین و نیم ساعت تو محوطه بازی کرد و هوا گرم شده بود با اصرار و بالاخره بزور آوردمش خونه. یکساعتی بعد چندتا از دوستاش اومده بودن تو محوطه و سریع خودش متوجه شد و باهم رفتیم. اما هوا طوری هست که خیلی زود از گرما خیس عرق میشیم و این فسقلی هم که خیلی گرمایی هست و مثل بارون از صورتش عرق می چکه. همسر  دیر اومد خونه و چون خانم کوچولو راضی به خونه اومدن نمی شد تصمیم گرفتیم بریم خرید خونه و تزدیک افطار رسیدیم خونه و امروز اولین روز بود که برنامه ماه عسلو ندیدم

ماجرای از پوشک گرفتن

  

این پست رو چون 97% در باره ی سرتیتر پر رنگ درگیری ذهنی و کاری این روزهام هست و شاید برای خیلی از خواننده ها خواندنی و خوشایند نباشه اما من میخام بنویسم تا تو خاطرم باشه توی ادامه ی مطلب گذاشتم. البته شاید تجربه م برای کسانی که میخواند این مسیرو طی کنند مفید باشه همون طور که من از تجربیات دیگر دوستان و بویژه پست پر و پیمون مهتاب جون استفاده کردم. بریم  سراغ ماحرا 

ادامه مطلب ...

مرد خونه که نباشه خونه صفا نداره

دیروز بعد از کلاسهای صبح موندم دانشگاه و دوتا امتحان گرفتم. چون باید زود میرسیدم خونه اگه تو تایم استراحتم میومدم خونه امتحانها دیرتر برگزار میشد این شد که موندم و سریع از دو گروه همزمان امتحان گرفتم و برگشتم خونه. همسر ماموریت کاری داشت و پروازش بعداز ظهر بود. من که رسیدم تقریبا آماده بود باهم ناهار خوردیم و رفتش از همون موقع خداحافظی دلتنگیم شروع شد. بخصوص که این بار سفرش طولانی تر از همیشه هست، ســــــــــــــــــه روز! گریه های بی امان عسل و بهونه گیریش بعد از رفتن همسر و عصر دلگیر جمعه و دلتنگی خودم خیلی دپرسم کرد. عصر یکم بردمش پایین بازی کرد. بس که تو ماشین ورجه وورجه میکنه و به هیچ عنوان نمیزاره براش کمربند ببندیم نمیتونم تنهایی جایی ببرمش. تاغ دوشنبه که همسر بیاد

کلا خونه خیلی بی روح شده. همیشه از بعد از ظهر چشمم به ساعت هست که 5:30 بشه و همسر بیاد. مدام به عسل وعده میدم که بابا میاد و خوراکی می خره و میریم پارک و .. اما حالا هیچ امیدی ندارم که به این زودیا بابا بیاد

همسر خیلی سعی کرد از ماموریت طفره بره اما نشد. تو اینجور مواقع خیلی نگران ما میشه بخصوص که تو این شهر آشنای زیادی نداریم و دلشوره داره که تو این مدت اتفاقی نیفته. ازمن خواست بریم شهرمون تا اون برگرده اما چون زمانش کوتاهه و سریع باید برگردم و پروازها هم آخر هفته هست و مجبور بودم با اتوبوس برم برام مشکل بود.

به خانواده م چیزی نگفتم چون میدونستم با اصرارشون برای رفتن مواجه میشم تا دیشب که براشون پیام گزاشتم و گفتم همسر رفته. و امروز تلفن ها و اصرارشون شروع شد و همه رو قانع کردم که تو خونه راحتیم و مشکلی نداریم.

همسر جانم هم که به همین سرعت تو فکر خرید سوغاتی افتاده و برای تولدم می خواست گوشی بخره که دست برقضا گوشی مورد علاقه من تو بازار نایاب شد و هنوز یافت نشده. الان زنگ زده از بازار و یه گوشی دیگه معرفی میکنه و نظرمو می خواست و گفتم که از همون مدل کذایی می خوام و عجله نکنه

خداوندا خودت همراه همیشگی و محافظ مایی. همسرجانمو بسلامت به خونه برگردون