بلطف خدا و کم و بیش طبق برنامه عمل کردن و یکم کنار گذاشتن وبگردی ها رو غلتک افتادم. چند روز بخاطر کار همسر با دخترم خونه مامان بودیم و اونجا هم حسابی بهمون خوش گذشت بخصوص به عسل که حسابی سرش شلوغ بود و بجز مواقع شیر خوردن نوبت به من نمیرسید که باهاش باشم. از وقتی که برگشتیم خونه خیلی بیشتر باهاش وقت میگذرونم و از شیرین کاریهاش سیر نمیشم. اما یه مقدار کار عقب افتاده تو خونه دارم که به خودم فشار نیاوردم و کم کم انجام میدم. میخوام سعی کنم از بعضی حساسیتهام کم کنم. اما بعضی هاشون نمیشه. در واقع نمی تونم تعادل برقرار کنم بین کارهای خونه و گذروندن وقت با دخترگلم. احساس میکنم این روزها داره خیلی سریع میگذره و باید بیشتر از این استفاده کنم و در کنارش باشم. بخصوص حالا که درکش بالاتر رفته و خیلی خوب توجه ما رو میفهمه و اشتیاق نشون میده. دوست دارم شبانه روز 48 ساعته بود و اصلا نمیخوابیدیم و تمام وقتم در کنارش باشم و باهاش بازی کنم. وقتی بیداره تا میتونم ازش عکس و فیلم میگیرم و وقتی خوابه میشینم تماشا میکنم. تو خواب به چهره معصوم و آرومش نگاه میکنم و باور نمیکنم که این فرزندمون هست و من مامان این فرشته کوچولو شدم. غرق شکرگزاری از خدا میشم و میدونم هیچوقت نمیتونم بمعنای واقعی قدر دان و شاکر پروردگارم باشم فقط ازش میخوام تنهامون نذاره و تو تربیت و رشدش بهمون کمک کنه تا بتونیم امانتدار خوبی باشیم.
از وقتی برگشتم یه برنامه پاکسازی کلی برای خونه تو ذهنم دارم و بعدش هم یه تغییر دکوراسیون. اما بخاطر مشغله های همسر دست تنها هستم و هنوز عملی نشده. پروژه خونه یابی هم هنوز به نتیجه نرسیده و اون هم بخاطر کارهای همسری فعلا متوقف شده.
دلم برای دوران بارداری تنگ شده. به عکس و فیلم های اون دورانم با تعجب نگاه میکنم و باورش برام سخته که من اون نه ماه رو پشت سر گذاشتم. انگار اون مدت خودم نبودم و یکی دیگه نقش منو اجرا میکرد. اینا رو لطف و بزرگی خدا میدونم که همیشه همراهم بوده و نذاشت از سختی های اون دوران چیزی حس کنم یا تو خاطرم بمونه. وقتی خانم باردای می بینم اینقدر با حسرت بهش دقت میکنم تا گذشته خودم یادم بیاد، اما نمیتونم تصور کنم. البته از طرف دیگه هم احساس غرور بهم دست میده که این مسیر رو طی کردم و باتجربه ترم!! نمیدونم آیا بقیه هم این احساسات رو بعد از زایمان داشتن. برای من این دوران شده نقطه عطف زندگیم. وقتی خاطرات این روزهامو تو سال قبل مرور میکنم خودم می فهمم که رشد کردم و تا حد زیادی تفکرم و دیدم به مسائل تغییر کرده. پارسال این روزها تازه متوجه بارداریم شده بودم و در کنار خوشحالی نگرانی هایی هم داشتم در مورد آینده مبهم و اینکه همه چی بخوشی تموم بشه و در مورد ظاهر خودم که چقدر تغییر میکنم چه شکلی میشم آیا باز هم مثل اول برمیگردم و ... حالا میبینم خیلی بهتر از اون چیزی که میتونستم تصور کنم پیش رفته. باز هم میرسم به جایی که فقط میتونم بگم خدایا سپاس و سپاس...
خدا عسل جونو برات حفظش کنه
اشکال نداره ایشالا داداش عسل بیاد باز درباره تجربه میکنی
شاد باشی عزیزم
سلام شهره جون.خداروشکر که این دوران رو پشت سر گذاشتی و الان فرشته کوچولوت بغلته.نمیدونی چقدر استرسو اضطراب دارم.نیمه هایه شب بیدارمیشمو تاچندساعت خوابم نمیبره.با اینکه هنوز خیلی به زایمانم مونده اما از الان ترسش افتاده تو دلم.حسودی میکنم بهت.خداکنه منم زودتر این دورانو بگذرونمو جایه تو باشم....
چیزی نمونده عزیزم. بعدا تو هم حسرت این روزهاتو میخوری
مراقب خودتون باش
سلام عزیزم
این تشبیهت خیلی زیبابود که انگار فرد دیگه ای نقش بارداری شما روبر عهده داشته
من تا یک سالگی پسرم مدام در حال مقایسه وضعیت موجودم با همون موقع سال قبل بودم
برام خیلی خاطره انگیز بود و همیشه در حال مقایسه بودم و مرور خاطرات
از پستهای قبلیم هم معلوم بوده حتما؟
روزهای ابتدایی اومدن نی نی آدم خیلی بهت زده است و همه چیز براش عجیب و در عین حال زیباست
روزهای زیباتری براتون ارزو مندم
سلام مهتاب جون
منم دقیقا همینطور شدم و گاهی میرم سراغ یادداشتهای روزانه م و میخوام بدونم دقیقا پارسال تو چنین روزی چجوری بودم و چی بهم گذشته!! خیلی برام جالبه
اینقدر این روزها دوست داشتنی هستن که دوست ندارم بگذرن. به همسرم میگم کاش میشد عسل همیشه تو همین سن میموند
عشق می کنم پست هات رو می خونم .وقتی علاقه ات به عسل رو اینطور بیان میکنی حس میکنم می تونی الگوی خیلی خوبی برام من باشی .وقتی از راهی که پشت سر گذاشتی با لذت یاد میکنی ، وقتی این طور با آىامش حرف میزنی ، خیلی غبطه برانگیزه .امیدوارم روال زندگی ات زودتر از اونی که فکر کنی رو غلطک بیفته
مرسی عزیزم
ایشالا به وقتش شما هم طعم شیرین این دورانو می چشی و مثل من نمیدونی چطور توصیفش کنی.
سلام . آخرین پستم رو اسم وبلاگ شما گذاشتم
ممنون از حسن نظرت
سلام عزیزم فدای نی نی...الان دقیقا چند وقتشه ؟بابت برنامه ها رو بنویس و اگه انجام ندادی خودتو تنبیه کن...بیا به منم سر بزن
سلام پیچک عزیزم
عسل کوچولومون 4 ماه و نیمه هست
خودم هم به این برنامه ریزی کردن و مقید بودن بهش خیلی اعتقاد دارم. ممنون