با اینکه امسال روزه نگرفتم اما دلم میسوزه که این ماه پربرکت داره به انتهاش می رسه. تازه سحری درست کردم و قصد خواب کردم اما معمولا تا اذان صبح خوابم نمیبره, یا وبگردی می کنم یا با دوستان شب زنده دار چت می کنیم چند شب هم توفیق دعا و قران داشتم. از اونطرف حدود ساعت 1 تا 2 ظهر بیدار میشم که معمولا عسل بیدارم می کنه درحالیکه اصلا حس بلند شدن ندارم. بعضی وقتها ببینه خوابم گریه می کنه اما اگه سرحال باشه به صورتم میزنه یا موهامو می کشه یا یه وسیله ای رو میکوبه توصورتم و معمولا تو این مرحله چاره ای جز بیدار شدن نمی مونه برام. تا یکم کارهاشو بکنم همسر میاد خونه (بخاطر ماه رمضان زودتر تعطیل میشن) و یکم پدر و دختر باهم سروکله میزنن و نوبت به استراحت همسر میرسه و دختری که نمی تونه دل از بابا بکنه و هر چند دقیقه یکبار میره سراغش و باهمون عملیات کذایی خواب بابا رو متلاطم می کنه. خوشبختانه همسر به سروصدا حساس نیست عسل هم که خیلی از خواسته هاش با جیغ اعلام می کنه و بعد از اینکه جلب توجه کرد به وسیله ی مورد نظرش نگاه می کنه و با نگاهش منظورشو می فهمونه. یکم بعد خسته میشه گ حدود یکساعت می خوابونمش. تا حدود ساعت 6-7 عصر به این منوال سپری میشه و بعد همسر کلافه از خوابهای پراکنده ش و کندی گذر زمان (آخه انتظار داره وقتی بیدار میشه نزدیک به افطار باشه) شروع می کنه به تدارک غذا. برعکس من همسر دوست داره سحر غذاش برنج باشه و افطار سبک تر می خوره و معمولا خودش افطاری درست می کنه و به من اجازه کمک نمیده و میگه اینجوری سرگرم میشه و گذر زمانو کمتر حس می کنه. منم اغلب اون زمان رو مبل نشستم و درحال تماشای ماه عسل هستم و همزمان به عسل غذا می دم. بنظرم امسال هم این برنامه ترکوند و پرمخاطبترین برنامه باشه. چندتا از مهمونهاش خیلی روم تاثیر گذاشتن و واقعا فکرم درگیرشونه همچنان.یکی اون دوتا خانواده ای که بچه های بهزیستی رو س پرستی می کردن. خانمی که یک هفته تو چاه بود
. سولماز و احسان و اون زوجی که بعد از 22 سال بهم رسیده بودن. البته بخوام با دقت بگم خیلی بیشتره ولط این چندتا خیلی عمیقتر تو ذهنم نقش بسته. داشتم برنامه روزانه رو می گفتم بعد از افطار و نماز یا میریم بیرون یا توخونه و می چسبیم به تیوی. از سریالها هم همسر هفت سنگ رو دوست داره و من مدینه. ولی دوتایی هردوشو می بینیم. ولی من اگه کاری داشته باشم تو زمان پخش هفت سنگ انجام میدم. اوایل ماه که مسابقات والیبال و فوتبال بود که مثل هر ایرانی دیگه زل می زدیم بهشون. همزمان با سریال مدینه به عسل شام میدم و بعد همسر آماده ی خوابش میکنه و من میخوابونمش و ساعت معمولا به یک بامداد میرسه گاهی شبها که اون موقع هم خیال خوابیدن نداره. همسر تا 2 بیداره معمولا من سحری درست می کنم و ... این قصه تا آخر این ماه ادامه دارد.
بعدا اضافه شد: به لطف بنهای خرید کتاب که بهمون دادن بمناسبت این ماه از نمایشگاه کتاب رمضان کلی کتاب خریدبم بعلاوه یه بسته لگو برای عسل. چندتا کتاب خریدم و منتظر فرصتی برای مطالعه شون هستم. بلاخره بعد از دوسال تونستم خانواده ی تیبو رو تموم کنم و جلد چهارمش رو که از قبل از زایمانم مونده بود اوایل ماه خوندم و از ته دلم گفتم آخیشش. اینم بگم که چند روز از دست همسر دلخور بودم و تو این فرصت مشغول مطالعه شدم همسر هم به مطالعات عقب افتاده ش رسید
دوجلد اول مجموعه رو بیشتر پسندیدم جلد سوم کلا به وقایع قبل از جنگ جهانی اول در فرانسه پرداخته و جلد چهارم در خلال جنگ موضوع داستان پیش رفته. شاید اگه قبلا می خوندم جزعیات مربوط به جنگ برام جذاب می بود اما با روحیه ی فعلی م اصلا سازگار نبود.
*متاسفانه امسال نتونستم قران رو ختم کنم و اصلا اون انس با قران رو که انتظار داشتم نگرفتم.
به کجای هستی داری منزل ؟
کنار که هستی ؟
شادی یا غمگین ؟
آیا تو هم مثل من بیتابی ؟
مثل من بی جانی ؟
من تو را نمیبینم !
آیا تو مرا میبینی ؟
چشمان من ملتمس دیدن توست !
گوشهایم در جستجوی آهنگ صدای توست !
مرا تحمل تا به کی ؟
بی تو مردم !
میگویند تو رفتی !
آیا موقع رفتن اشکهای مر ا دیدی ؟
بگو آیا صدای فریا د بمان مرا شنیدی ؟
باور ندارم رفتنت را بی تو بودن را !
هیچ گاه نمیدانستم روزی فرا خواهد رسید
که اجازه دیدن تو ر ا نداشته باشم
و محتاج صدای پای قاصدی باشم
که خبر از تو آورد !
نیستی که ببینی بی تو پر پر زدنم را !
مرا به حال چه کسی رها کردی ؟
چگونه دل بریدی ؟
بدان خسته ام بی تو !
خیلی زود در قاب خاطره ی دل نشستی !
همه گویند تو خاطره ای و
یادی ست از تو برای من !
باید بگویم تا نفس دارم و از نفس افتم
و تا وجودی از وجودم را خداوند یکتا باقی گذارد
هرگز تو را فراموش نخواهم کرد و
هر گاه نام تو را می شنوم
تمام وجودم در هر لحظه خواهد مرد !
تو همیشه هستی کنار من...
ماه رمضون ها معمولاً زندگی یه روال جدا از همیشه به خودش میگیره .
و چقدر عجیب ما با اون روال تازه آنچنان همراه میشیم که بعد از یک ماه با تموم شدنش دلتنگش میشیم .
دقیقا همینطوره. موندم چقدر طول میکشه تا دوباره به روال عادی برگردیم. دلم یک خواب شبانه ی عمیق میخواد![](http://www.blogsky.com/images/smileys/120.png)
رزی جون حالت چطوره؟
خداقبول کنه ازتون
عیدتون هم مبارک البته باتاخیر
ممنون عزیزم عید شماهم مبارک