کاشانه عشق ما

شهره هستم سال 90 با همسر عزیزم زندگیمونو شروع کردیم و این روزها منتظر کوچولومون هستیم که تو راهه. همین بهانه نوشتن خاطراتم شده-------------- دختر نازنینمون مرداد 92 بدنیا اومد و کاشانه مون سه نفره شد اما عشقش چند برابر

کاشانه عشق ما

شهره هستم سال 90 با همسر عزیزم زندگیمونو شروع کردیم و این روزها منتظر کوچولومون هستیم که تو راهه. همین بهانه نوشتن خاطراتم شده-------------- دختر نازنینمون مرداد 92 بدنیا اومد و کاشانه مون سه نفره شد اما عشقش چند برابر

رمضان 93

با اینکه امسال روزه نگرفتم اما دلم میسوزه که این ماه پربرکت داره به انتهاش می رسه. تازه سحری درست کردم و قصد خواب کردم اما معمولا تا اذان صبح خوابم نمیبره, یا وبگردی می کنم یا با دوستان شب زنده دار چت می کنیم چند شب هم توفیق دعا و قران داشتم. از اونطرف حدود ساعت 1 تا 2 ظهر بیدار میشم که معمولا عسل بیدارم می کنه درحالیکه اصلا حس بلند شدن ندارم. بعضی وقتها ببینه خوابم گریه می کنه اما اگه سرحال باشه به صورتم میزنه یا موهامو می کشه یا یه وسیله ای رو میکوبه توصورتم و معمولا تو این مرحله چاره ای جز بیدار شدن نمی مونه برام. تا یکم کارهاشو بکنم همسر میاد خونه (بخاطر ماه رمضان زودتر تعطیل میشن) و یکم پدر و دختر باهم سروکله میزنن و نوبت به استراحت همسر میرسه و دختری که نمی تونه دل از بابا بکنه و هر چند دقیقه یکبار میره سراغش و باهمون عملیات کذایی خواب بابا رو متلاطم می کنه. خوشبختانه همسر به سروصدا حساس نیست عسل هم که خیلی از خواسته هاش با جیغ اعلام می کنه و بعد از اینکه جلب توجه کرد به وسیله ی مورد نظرش نگاه می کنه و با نگاهش منظورشو می فهمونه. یکم بعد خسته میشه گ حدود یکساعت می خوابونمش. تا حدود ساعت 6-7 عصر به این منوال سپری میشه و بعد همسر کلافه از خوابهای پراکنده ش و کندی گذر زمان (آخه انتظار داره وقتی بیدار میشه نزدیک به افطار باشه) شروع می کنه به تدارک غذا. برعکس من همسر دوست داره سحر غذاش برنج باشه و افطار سبک تر می خوره و معمولا خودش افطاری درست می کنه و به من اجازه کمک نمیده و میگه اینجوری سرگرم میشه و گذر زمانو کمتر حس می کنه. منم اغلب اون زمان رو مبل نشستم و درحال تماشای ماه عسل هستم و همزمان به عسل غذا می دم. بنظرم امسال هم این برنامه ترکوند و پرمخاطبترین برنامه باشه. چندتا از مهمونهاش خیلی روم تاثیر گذاشتن و واقعا فکرم درگیرشونه همچنان.یکی اون دوتا خانواده ای که بچه های بهزیستی رو س پرستی می کردن. خانمی که یک هفته تو چاه بود. سولماز و احسان و اون زوجی که بعد از 22 سال بهم رسیده بودن. البته بخوام با دقت بگم خیلی بیشتره ولط این چندتا خیلی عمیقتر تو ذهنم نقش بسته. داشتم برنامه روزانه رو می گفتم بعد از افطار و نماز یا میریم بیرون یا توخونه و می چسبیم به تیوی. از سریالها هم همسر هفت سنگ رو دوست داره و من مدینه. ولی دوتایی هردوشو می بینیم. ولی من اگه کاری داشته باشم تو زمان پخش هفت سنگ انجام میدم. اوایل ماه که مسابقات والیبال و فوتبال بود که مثل هر ایرانی دیگه زل می زدیم بهشون. همزمان با سریال مدینه به عسل شام میدم و بعد همسر آماده ی خوابش میکنه و من میخوابونمش و ساعت معمولا به یک بامداد میرسه گاهی شبها که اون موقع هم خیال خوابیدن نداره. همسر تا 2 بیداره معمولا من سحری درست می کنم و ... این قصه تا آخر این ماه ادامه دارد.

بعدا اضافه شد: به لطف بنهای خرید کتاب که بهمون دادن بمناسبت این ماه از نمایشگاه کتاب رمضان کلی کتاب خریدبم بعلاوه یه بسته لگو برای عسل.  چندتا کتاب خریدم و منتظر فرصتی برای مطالعه شون هستم. بلاخره بعد از دوسال تونستم خانواده ی تیبو رو تموم کنم و جلد چهارمش رو که از قبل از زایمانم مونده بود اوایل ماه خوندم و از ته دلم گفتم آخیشش. اینم بگم که چند روز از دست همسر دلخور بودم و تو این فرصت مشغول مطالعه شدم همسر هم به مطالعات عقب افتاده ش رسید

دوجلد اول مجموعه رو بیشتر پسندیدم جلد سوم کلا به وقایع قبل از جنگ جهانی اول در فرانسه پرداخته و جلد چهارم در خلال جنگ موضوع داستان پیش رفته. شاید اگه قبلا می خوندم جزعیات مربوط به جنگ برام جذاب می بود اما با روحیه ی فعلی م اصلا سازگار نبود.

*متاسفانه امسال نتونستم قران رو ختم کنم و اصلا اون انس با قران رو که انتظار داشتم نگرفتم.



خدای مهربان همیشه همراه من است

امروز عصر همسر برای کاری یه سفر دو روزه رفت و افطارشو هم تو راه خورد. من و عسل این دو روز تنها هستیم. یه حس عجیبی دارم اولین باره تو چنین موقعیتی هستم. قبلا گاهی اینجوری تنها میشدم اما مثلا براش کار پیش میومد و نصفه شب میرفت و صبح خونه بود. اما به این که فکر میکنم دو روز همه ی مسوولیت زندگی رو دوشمه یکم نگران میشم. خیلی بیشتر مراقب عسل هستم که یه وقت اتفاقی نیفته که دست تنها تو دردسر بیفتم. خیلی تو خونه جاش خالی هست و با اینکه بیشتر وقتش تو روز سرکاره اما همین که هر روز امید دارم که سر ساعت بیاد خونه خودش دلگرمیه. اما حالا میدونم که فعلا نباید منتظر باشم

تو این چند شب بعد از خوابوندن عسل خوابم نمیبره و برای همسر سحری درست میکردم. یک حسن این کار این بود که فرداش که بیدار میشم دغدغه ی تهیه ی ناهار ندارم و بیشتر کنار عسل هستم بخصوص که خودش هم معمولا صبح ها بیشتر منو میخواد و وابسته تر هست. وقتی تو آشپزخونه مشغول باشم میاد سراغم و بهونه میگیره. امشب آشپزی نکردم و کلافه تر شدم. 

امروز دندون چپ بالای عسل نیش زد و بی اشتها بود. شب قبل از خوابش یه سطل آب کذاشتم تو آشپزخونه و گذاشتم هرچقدر دوست داره آب بازی کنه تا اونجا که از لباسهاش آب می چکید. خیلی دوست داره و غرق شادی میشه. اونقدر آب ریخت که کف آشپزحونه لیز شد و لباسهاشو درآوردم بردمش حمام و کلی تو وانش بهمراه اسباب بازی هاش سرگرم بازی شد و خنده های شیرینش تو حموم می پیچید، آخرش بزور آوردمش بیرون و باگریه میخواست برگرده تو حمام. بعد از این تخلیه انرژی شد و یکم غذا خورد و بالاخره خوابید. از اینکه امشبو براش یه برنامه مورد علاقه ش داشتم و لذت برد خوشحالم و خدارو شکر می کنم که تنهایی و نگرانی خودم باعث نشد که شب دخترمون خراب بشه. 

حالا می فهمم وقتی من خونه نیستم همسرجونم چی می کشه. خدا بهمراهش باشه و سایه ی همه ی آقا و خانمهارو بالای سر زندگی شون حفظ کنه

پی نوشت: برای یادآوری خودم این یادداشتو رو یخچال نوشتم که دیدنش دلمو قرص میکنه


خوش اومدی تابستون

چقدر بهار امسال سریع گذشت!! روز آخر خرداد که بود اصلا باورم نمیشد اینقدر سریع یک چهارم از سال 93 گذشته و داریم پا میزاریم تو تابستونش. ماهی که گذشت پر بود از تغییرات و کارهای جدید عسل. حالا دیگه خودش براحتی و بدون کمک می ایسته و تلاش میکنه که راه بره اما فقط یک قدم تا حالا موفق شده. دست زدن رو خیلی دوست داره و دلش می خواد یه نفر بشینه حلوش و تا شب با هم دست بزنن. موقع خداحافظی همینکه بشنوه بزرگترا دارن باهم خداحافظی می کنن بای بای میکنه و خیلی خودشو مقید میدونه حتی وقتایی که تو اوج گریه هست باید حتما بای بای کنه. تازگیا دستشو رو دهنش می زاره و صدا در میاره و از انعکاس صداش خوشش میاد و ... اینقدر شیرین و دوست داشتنی شده که گاهی وقتها موفق میشم کارهامو انجام بدم و میشینم کنارش و باهاش بازی میکنم و لذت میبرم و ازش عکس و فیلم میگیرم اما خیلی وقتها هم همه ی کارهامو کنار می زارم و با تمام وجودم این لحظه های عاشقانه ی بزرگ شدنشو تماشا میکنم.

تعطیلات نیمه ی خرداد رفتیم شهر خودمون. چند روز بعدش همسر برگشت و من و عسل دو هفته خونه مامانم موندیم و هر روزش به خرید و بیرون رفتن و دید و بازدید دوستان و اقوام گذشت. هفته ی پیش به اتفاق خواهرم برگشتیم و این هفته کنارمون بود. علاوه بر اینکه حسابی بهم کمک میکرد کلی شب نشینی و لحظه های شیرین خواهرانه با هم داشتیم. تو این مدت موفق شدم در کنار اون بعد از مدتها چندتا فیلم ببینم که یکیشون "هیس،دخترها فریاد نمی زنند" بود. مدتها بود دلم میخواست ببینمش اما وقتش برام جور نشده بود. دیدنش ما دختر دارهارو نگران میکنه و البته هشیار برای اینکه همه جوره مراقبشون باشیم. تا دیروز که خواهرم رفت و دوباره برگشتم به روزهای معمولی خودم.

ماه رمضان داره میرسه و من امسال هم توفیق روزه گرفتنو ندارم و احساس میکنم اون نزدیکی که همیشه توی این ماه با خدا حس میکردم دیگه ندارم. دعا میکنم بتونم از بقیه اعمال  عبادتهای این ماه بهره ببرم. دارم برنامه ریزی میکنم که بتونم وعده های افطار و سحری همسر رو براش آماده کنم و تا حدودی جبران ماه رمضان پارسالو کنم که تنها بود و مجبور بود بعد از کارش خودش مشغول آشپزی بشه و بعد از این ماه چند 3-4 کیلو وزن کم کرده بود. علاوه بر اون روزهایی هم که میومد خونه مامانم پیشم توی پیاده روی های آخر بارداریم توی گرما و در حال روزه همراهیم میکرد. خوب که بهش فکر میکنم به این نتیجه میرسم که اون پارسال کمتر از من سختی نکشیده با این تفاوت که من تو دید بودم و همه بهم رسیدگی می کردن اما اون پنهان بوده و بتنهایی سختی اون روزهارو تحمل میکرده. تصمیم دارم براش جبران کنم و امسال یه ماه رمضان دلچسب بگزرونه. امید به خدا

پی نوشت: با وجودیکه من اصلا فوتبال دوست نیستم و تا جای ممکن تلاشمو می کنم که همسر هم زیاد تماشا نکنه اما بعد از سالها هفته ی پیش با شوق تمام بازی ایران و آرژانتین رو دیدم و لذت بردم. امروز هم بصبرانه چشمم به ساعته که 20:30 برسه و بازی ایران با بوسنی شروع بشه و در کنار همسر بشینیم تماشا کنیم.

تجربه ای ت ل خ

دیروز عصر بهمراه یکی از دوستان و پسرش، عسل رو بردم پارک. طبق معمول ما تماشاچی بودیم و پسر دوستم از وسایل پارک استفاده می کرد اما همین که همراهمون بود خیلی برای عسل خوب بود و کلا با بچه ها رابطه ی خوبی داره و با تمام کارهاشون می خنده. موقع برگشتن وقت اذان بود و پیشنهاد دادم که با هم بریم مسجد محله. چند وقته که خیلی دلم هوای اونجارو داشت و حتی گاهی وقت نماز نزدیک مسجد بودم ولی همیشه نگران این بودم که موقع نماز مجبورم عسل رو تنها بزرام و بهمین خاطر از بعد از تولدش اصلا تو نماز جماعت شرکت نکرده بودم حالا بماند که قبلا هم یکی دوبار فقط! با وجود دوستم و بخصوص پسرش یکم خیالم راحت بود. یه پسر بچه ی دیگه هم تو مسجد اومد بهشون ملحق شد. اما وسط نماز صدای گریه عسل بلند شد و اوج گرفت. بهش نگاه میکردم و سعی کردم متوجه خودم بشه اما فایده نداشت. نفهمیدم چجوری نماز تموم شد گرفتمش تو بغلم دیدم صورتش زخمه همینطور دست پسر دوستم. گفت که اون پسر بچه با ناخناش زخمی شون کرده. با دیدن زخم صورت عسل دلم کباب می شد. یکم اونجا بهش شیر دادم پسر بچه هم به مامانش پناه برده بود. جالب بود که مامانش اومد پیشم بجای عذر خواهی میگفت چرا نمازتو قطع نکردی؟!! آخرش هم که دید خیلی وضعیتشون ناجوره می گفت تقصیر من هست که کوتاه کردن ناخن هاشو عقب انداختم!! عسل که آروم شد سریع برگشتیم خونه و زخمش هم بیشتر خودشو نشون داد. خیلی غصه دار شدم و شب خوابم نمی برد بیشتر خودمو مقصر می دونم. تجربه ی بدی شد برام و بعد از این دیگه چنین تصمیمی نمی گیرم. از طرفی هم به این فکر می کنم که وجود اون پسر بچه ی ... باعث میشه حداقل من از خیر نماز جماعت بگزرم.

تعطیلات گذشته متاسفانه همسر سرماخورد و پیشنهاد داد که عصر بریم بیرون اما دیدم تو خونه بهتر میتونه استراحت کنه و البته از این موضوع ناراحت شدم تا اونجا که به یه بهونه کوچیک باهاش بحث کردم در صورتیکه میدونم کاملا حق با اون بوده. برای تعطیلات پیش رو فعلا برنامه ای نداریم چون برنامه کاری همسر مشخص نیست. ولی برای من این بی برنامه بودن بهتر هست از این که برنامه ریزی کنیم و بعد بهم بخوره

چند وقته که خیلی بیشتر از قبل به نظم و نظافت خونه اهمیت میدم. تا روزهای آخر بارداری که خونه بودم بهمین منوال بود اما بعد از اومدن عسل ناچار شدم بعضی حساسیتهامو کم کنم و تو هر فرصتی می شد به خونه رسیدگی می کردم اما مسلما دیر به دیر حالا این وسط همسر خیلی از کارهارو می کرد اما به مرور متوجه شدم که کیفیت کار من با اون خیلی متفاوته و لازمه خودم رسیدگی کنم. حالا خدارو شکر بهتر وقتمو مدیریت میکنم و میتونم راحت به کارهای خونه و بچه برسم اما دیگه بدنم توانایی قبل رو نداه و خیلی زودتر خسته میشم. بعضی وقتها شب موقع خواب متوجه درد و کوفتگی بدنم میشم. نمیدونم مامانهای ما چجوری بدون امکانات امروزی چندتا بچه رو بزرگ کردن!!؟ خدا بهشون سلامتی و طول عمر بده.

من با وجود علاقه ی زیادم و اعتقادم به داشتن دو سه تا بچه ی همسن و سال فعلا به این موضوع اصلنننننن فکر نمی کنم

ستاره ای بدرخشید و ماه مجلس شد

سلام عید همگی مبارک باشه و امیدوارم روز تعصیل خوبی داشته باشین

حدود یکماه هست که همسر خیلی کارش زیاد شده و روزانه تقریبا 13 ساعت سرِِ کاره و طیبعتا خونه که میومد باید استراحت میکرد و برای روز بعد آماده میشد. این وسط حتی روزهای جمعه و تعطیلی هم نداشت. از طرفی خودش خسته شده بود و از این طرف هم من تنها و بدون کمک بودم و تازه این اواخر کارام روی روال افتاده بود که خدارو شکر برنامه کاریش عادی شد. دوست داشتم امروز بریم بیرون تفریح اما همسر نیاز داشت که این اولین روز تعطیلی رو استراحت کنه و قرار شد که آخر هفته بریم سفر. با اینکه امروز قرار بود همسر استراحت کنه من ساعت 12 بیدار شدم و دیدم که خودش تنها صبحونه خورده و جلو تی وی بود! عسل تو خونه خیلی کلافه میشه و معمولا عصرها می بردمش بیرون قدم میزدم حتی یک روز که بیرون نرفته بودیم شب خیلی بهانه گیر شد و با وجود خستگی همسرم رفتیم یکساعتی قدم زدیم تا خانم کوچولو سرحال بشه.

سه روز بود که عسل تب داشت و خیلی نگران بودیم. دوبار دکتر بردیمش و با مصرف داروهاش فقط چند ساعتی تبش پایین میومد. شب آخر تا صبح بیدار بودم و بدنشو با دستمال نم دار خنک می کردم. با اینکه جلو کولر بود بدنش مثل بخاری سوزان بود. خدارو شکر بعد از سه روز خوب شد و ظاهرا بخاطر در اومدن دندونهای بالایی هست. هر چند هنوز چیزی نمایان نشده. خیلی بیماری بچه ها سخته ایشالا که هیچوقت پیش نیاد برای هیچ پدر و مادری. دخترم خیلی هم صبوره و بی قراری نمی کرد اما بشدت کم اشتها شده و هنوز هم غذا نمی خوره بجز شیر.

قضیه خرید خونه کنسل شد و با وجودیکه قولنامه نوشته بودیم اما بخاطر کارشکنی های بنگاه دار قرار داد بهم خورد. روزی که همسر بهم زنگ زد و گفت صاحبخونه قیمت رو برده بالا و مشتری بهتر داره خیلی ناراحت شدم و باورمون نمی شد اما بعدش سپردم به خدا که ایشالا هر چی که بهترینه قسمتمون کنه. شما هم دعا کنید که زودتر به نتیجه برسیم و فکرمون آزاد بشه. (آیکون دعا)