کلنا عباسک یا زینب

سال ۸۸ تو تشییع یکی از شهدای فتنه شرکت کردم باورم نمیشد یه شهید هم سن و سال خودم تو تابوته ،شهادت خیلی از من و نسل من دور بود . وقتی ۲۲_۲۳سالم بود پسرعمه ۳۰ ساله مامانم فوت کرد ،پدر و مادرش خودشون رو میزدن و تو قبر میخوابیدن میگفتن ما رو دفن کنید . همون موقع مامانم گفت زمان جنگ اینقدر شهادت نزدیکمون بود که هیچ مادری برای شهادت بچه ش جزع و فزع نمیکرد ... برام باورکردنی نبود ! شهادت از من و نسل من خیلی دور بود الان کوچه هامون دوباره عطر و بوی شهادت گرفته ، انگار بازم شهید میاد بو کنی بوی سیب میاد ... اگر جنس تو از جنس نیازست در باغ شهادت باز باز ست 😭😭😭😭

زندگی شیرین میشود

عید مبعث مبارک . خیلی تلاش کردم که پستم رو برای امروز آماده کنم :-)

از حالا به بعد مینویسم برای مادرایی که اومدن یه وروجک به زندگیشون هم زمان که شادی رو آورده اما یه چیزایی رو کمرنگ کرده ،بچه ست دیگه شیطنت میکنه .مامانش باید حواسش باشه :-)

توصیه میکنم پست قبلی رو بخونید . درسته شبیه یه درددل یا یه خاطره نویسی غم انگیزه ولی به نظر خودم یه جورایی آسیب شناسی مشکلاتمون بعد از تغییر شکل زندگیمونه 

تو پست قبل گفتم که زندگیمون سرد شده بود . من فکر میکردم دارم نابود میشم ،فکر میکردم هیچی ازم باقی نمونده و برای جبرانش باید مدام گوشزد کنم که چه قدر دارم سختی میکشم .

یه شب که خونه مادرشوهرم بودیم خواهرشوهرم یه متلکی به شوهرم گفت و اونم هیچ جوابی نداد .وقتی اومدیم خونه طبق معمول شروع کردم به غر زدن و بعد هم رفتم که دخترم رو بخوابونم .خیلی عصبانی بودم ،داشتم با دوستام چت میکردم و دلیل عصبانیتم رو گفتم . یکیشون گفت خب تو چرا عصبانی هستی ؟اگه قرار به عصبانیت باشه به شوهرت گفتن اون باید عصبانی باشه  .دیدم راست میگه ،دیدم همین جوری سر هر چیز با ربط و بی ربط با غر غرام دیوار ساختم بین خودمون . لازم بود یه کاری بکنم 

 

ادامه نوشته

اندر احوالات مادری و دردسرهایش

خیلی وقته چیزی ننوشتم .مغزم خالی بود. از فکر تهی بودم .کارم شده بود پوشک عوض کردن و شیر دادن و بازی کردن با بچه 

همه اصول تربیتی که خونده بودم و یاد گرفته بودم برام رنگ باخته بود .فقط مهم این بود که دخترم ساکت باشه .مهم این بود که گریه نکنه

من خیلی بی تجربه بودم . احساس ناتوانی میکردم . احساس میکردم یه مادر بی کفایتم .مشکلات جسمی بعد از زایمان و ضعف شدید جسمانی هم مزید بر علت شده بود

اصلا بذارید از اینجا شروع کنم . من دختر یکی یه دونه درسخون خونه که همه فکر و ذکرش درس بود و مسیولیتی تو خونه نداشت ،با یه پسر مهربون که همه جوره هوای زنش رو داشت که آب تو دلش تکون نخوره ازدواج کردم 

بعد از ازدواجم تنها مسیولیت مهمم غذا پختن بود که عاشقش بودم . هروقتم اجاقم خاموش بود و شام نداشتیم مهربونی همسر به دادم میرسید که یا تو آشپزخونه مشغول میشد یا پیشنهاد شام بیرون رو میداد . 

خلاصه که خیلی خوش و خرم زندگی میکردم اما با اومدن بچه یهو همه چی زیر و رو شد 

دیگه نمیشد غذا نداشته باشیم ،نمیشد خونه و زندگی رو به امان خدا ول کنم تا خسابی کثیف شه و یهو تمیزش کنیم .تازه کارای بچه هم بود که خودش کلی زمان و انرژی میبرد . دیگه وقتی برای همسرم نداشتم اونم که میدید من حال و حوصله ش رو ندارم و حساس شدم و تا حرف میزنه دعوا شروع میشه کم کم ازم فاصله میگرفت .مدت ها بود که من دیگه فقط مامان دخترم بود هیچ اثری از اون همسر شاد که تلاش میکرد به شوهرش آرامش بده نمونده بود

وقتی زایمان کرده بودم .اولین روزی که بیمارستان بستری بودم (به خاطر مشکلی که برام پیش اومد سه روز بستری بودم) شوهرم که اومد ملاقات دخترم رو چند ثانیه بغل کرد بعد دادش به فامیل و اومد نشست پیش من دستم رو گرفت و شروع کرد به حرف زدن با من که بهم بگه تو برام اولویتی . تو بیمارستان شهره شده بودیم از بس اومد دیدنم ،از بس دلتنگیش رو میکردم و هر بار که میگفتن مرخص نمیشی فقط میگفتم شوهرم تنهاست بهم اتاق خصوصی دادن که هروقت میخواد بیاد دیدنم . دکترم گفته بود شوهرش باشه زودتر خوب میشه حالش

اما  حالا بعد از چند ماه زندگی سه نفره مسیولیت های زندگی عشقمون رو کم رنگ کرده بود . هر روز یه مشکل جدید ،هر روز یه دعوا سر چیزای الکی ،غرغرای گاه و بیگاه من …

اینکه از ساعت ۱۰ دخترم رو میبردم تو اتاق که بخوابونم و همسرم تنها جلوی تلویزیون مینشست و وقت میکشت . یه وقتا تو تلگرام براش پیام و استیکر میفرستادم .از هم که دور بودیم راحت تر با هم کنار میومدیم . اون تو پذیرایی و من تو اتاق خواب ؛حرفامون رو بدون شنیدن صدای هم با صفر و یک منتقل میکردیم و فاصله مون رو بیشتر میکردیم

بی توجه شده بودیم ،هر دومون به همه چیز … و این باعث دلخوری اقوام هم میشد . البته خیلی وقتا هم توقع بیجا بود .خلاصه اینم شده بود موضوع جدید برای دعوا و تنش

زندگی آروم و عاشقانه ما شده بود میدان مخاصمات و هرلحظه منتظر شعله ور شدن آتش زیر خاکستر ناراحتی ها و کنایه هامون بودیم 

هر دومون مطمعن بودیم یه چیزی کمه ،یه چیزی سر جاش نیست اما در موردش حرف نمیزدیم .نمیخواستیم بدونیم چیه که مبادا نتونیم اون چیز رو بذاریم سرجاش و از اول شروع کنیم … 

لالایی اصغرم

خدا منت سرم گذاشت و روز اول محرم هدیه کوچولوش رو به ما داد .

امسال به خاطر دختر کوچولوم خونه نشین بودم و عزاداری نرفتم اما روضه مجسم داشتم .

روزهای اول شیرم کم بود و کفاف بچه رو نمیداد . اون از گرسنگی گریه میکرد و من به یاد مادری که شیر نداشت …

بعد که خدا رو شکر شیرم خوب شد و بیشتر از نیاز بچه م بود ،به یاد مادری اشک میریختم که شیر به سینه ش اومده بود ولی بچه ای نبود که شیر بخوره…

این روزها اگه دلتون شکست یاد کسانی باشید چشم انتظار بچه هستن ،یاد مادرهایی که بچه هاشون اسیر تخت بیمارستانن 

یه دعای ویژه هم برای تمام سربازای اسلام خصوصا مدافعین حرم بکنید

ان شاالله نگاه ویژه امام حسین نصیبتون بشه

خداحافظ رفیق

این پست رو به یاد محدثه میذارم ،دوست خوبی که دیگه بینمون نیست . دوستی که تمام خاطراتی که ازش دارم رنگ و بوی خدا و معنویت داره .

اردوهای جنوب و مشهد ، عکس های حج و کربلاش و … 

همه دغدغه ش حرف رهبر بود که زمین نمونه …

چه قدر سخته که یکی که تا چند روز پیش بوده و باهاش در ارتباط بودی یه دفعه دیگه نباشه ، دیگه پیامی ازش برات نیاد ،پیام هاش رو بخونی و ببینی وقتی داشته میرفته مکه حلالیت گرفته ازت .ببینی چه قدر ذوق کرده از بارداری تو ،که به قول خودش داره خاله میشه … 

چه قدر سخته که ببینی نوشته مراقب خودت باش آبجی ولی خودش الان دیگه نیست ،کاش تو هم بهش گفتی بودی مراقب خودت باش ،کاش حرفت رو گوش داده بود ،کااااااش … 

 رفیق !یادته از جنوب که برمیگشتیم تو قطار همخونی میکردی :نسیمی جانفزا می آید بوی کرب و بلا می آید 

از حالا به بعد هربار که این نوا رو بشنوم برات فاتحه میخونم .

خداحافظ رفیق …

میسپرمت به خدا 

 

پی نوشت : 

لطفا با نفس های مهربونتون محدثه عزیز رو یه فاتحه مهمون کنید 

آینه

سلام . عیدتون مبارک 

این پست رو باید تو ماه مبارک میذاشتم اما فرصت نکردم .حیفم اومد ننویسمش . به نظر خودم نکته خیلی مهمهیه .

افطار دعوت بودیم . خونه یکی از اقوام که خانواده مذهبی هستن .وقتی رسیدیم یه ساعت مونده بود به اذان . 

مادربزرگ اون خانواده که زن مذهبی و مومنیه به خاطر بیماریش نمیتونه روزه بگیره .خیلی هم از این بابت ناراحته ،اما وقتی وارد خونه شدیم دیدم یه لیوان چای کنارشونه و دارن پیش همه چای میخورن .میگفتن همتون میدونید من نمیتونم روزه بگیرم ،خیلی هم ناراحتم :-(

داشتیم افطارو آماده میکردیم که نوه خانواده که بیست و سه چهار ساله ست ،از اتاقش اومد بیرون و رفت سر یخچال .پارچ شربت رو برداشت و یه لیوان شربت ریخت و خورد .بعد هم به مادرش گفت شام منو بده خسته ام میخوام بخورم بخوابم . وقتی رفت مادرش با شرمندگی گفت حریفش نمیشم روزه بگیره ، جلوی همه هم میخوره :-(

تازه اونجا بود که فهمیدم چرا اسلام اینقدر روی حرمت ماه مبارک تاکید داره ،چرا روزه خوردن در ملا عام اینقدر بده . انگار قبح مطلب ریخته میشه . حتی اگه همه بدونن طرف عذر داره و روزه نیست .

 و البته اینکه بچه هامون آینه ما هستن . مهم نیست ما بهشون میگیم چی کار کنن مهم اینه که ما چی کار میکنیم که اونا ببینن و یاد بگیرن

خوشبختی یعنی …

بعد از مدت ها به صفحه مدیریت وبم دسترسی پیدا کردم البته هنوز درست درست نشده . فکر کنم کامنت هم نشه گذاشت ،من به جای بلاگفا ازتون عذر میخوام پیشاپیش!

وقتی جا و وقتی که انتظار ندارید کسی رو که خیلی دوستش دارید میبینید خیلی احساس خوشبختی میکنید خصوصا که بدونید به خاطر شما هماهنگ کرده اون زمان اونجا باشه … 

هفته پیش مامان اینا میخواستن برن فروشگاه زنگ زدن که منم باهاشون برم .زنگ زدم از همسر اجازه گرفتم ،گفت برو منم تا یه ساعت دیگه میام خونه . خلاصه من با مامان اینا رفتم ،خریدمون تموم شد و از فروشگاه اومدیم بیرون که دیدم همسر اون طرف خیابون منتظرم ایستاده ،اصلا باورم نمیشد !با یه کار خیلی ساده کلی خوشحالم کرد 

حالا بماند که هرکاری کردم زیر بار نرفت که دلش برام تنگ شده بوده گفتم سر راهم اومد بود اومدم دنبالت :-P منم هی گفتم نه عزیزم من که میدونم دلت برای زنت یه ذره شده بود و طاقت نیاوردی بیام خونه منو ببینی :-)

کاش این پست رو آقایون بخونن ،گاهی کارای اینجوری بدون زحمت و دردسر کلی خانمشون رو خوشحال میکنه 

پی نوشت :برای کسانی که حسرت روزه گرفتن دارن دم افطار  دعا کنید لطفا :-(

سلام بر طفل رضیع

مدت هاست که ننوشتم .شرمنده ام از دوستانی که سر زدن و پست جدید نداشتم براشون 

بخشش

مادربزرگم جوونی هاش خیلی سختی کشیده ،خیلی بهش ظلم کردن . چند روز پیش داشت تعریف میکرد که چه قدر بهش ظلم کردن ،اینقدر خاطراتش ناراحت کننده بود که بغض کرده بودم 

اما آخر حرفاش گفت از همه شون گذشتم . باورم نمیشد آدم بتونه از کسانی که بهترین سال های عمرش رو تبدیل کردن به یه سری خاطرات بد ،کسانی که کاری میکردن که هر لحظه آرزوی مرگ کنه بگذره .

گفتم چه جوری تونستید ازشون بگذرید ؟

گفت تو تلویزیون شنیدم که وقتی مسلمون حق الناس گردنشه امام حسین (ع) و امام زمان (عج) واسطه میشن که طرفشون اونا رو ببخشه 

بعد اشکش رو پاک کرد و گفت من خجالت میکشم که امام زمان و امام حسین ازم بخوان که اونا رو ببخشم . به خاطر همین از الان میبخشمشون 

سوسیس و کالباس خونگی

گوشت یا مرغ چرخ کرده ۱کیلو 

سیر ۳ حبه 

آرد ۳ ق غ 

زرده تخم مرغ ۳ عدد (به نظرم اول یه دونه زرده رو بریزید و ورز بدید بعد اگه نیاز بود بقیه رو هم کم کم اضافه کنید)

فلفل سیاه نصف ق م

نمک ۱ ق م

زنجبیل یک پنجم ق م 

دارچین یک سوم ق م 

هل نصف ق م

روغن مایع ۲ق غ

میخک اندازه یه عدس 

جوز هندی ۲ عدس 

(میتونید به جای میخک و جوز هندی از نصف قاشق مرباخوری آویشن استفاده کنید )