رسیدیم به آخر هفته ای که با وجود سختی هاش ولی خیلی بهم خوش گذشت چون دوتا مهمون عزیز داشتم خواهر گلم و دوست مشترک بسیار خوب و مهربونمون که چند روزی برای دیدن ما اومد اینجا و سه تایی بیاد دوران نوجوانی در کنار هم بودیم و شب ها عسل رو که می خابوندم اونقدر دورهم می گفتیم و می خندیدیم تا نیمه های شب که هر سه تسلیم خواب می شدیم. البته همونطور که گفتم سختی هایی هم داشت, سرماخوردگی طولانی همسرجان و بتازگی هم تب و سرماخوردگی عسلم که بیشتر وقتها شیر می خواد و از اونطرف خاله پری هم مهمونم شده و ... ولی از این چند روز فقط خاطرات خوب باهم بودنمون جاودان میشه که خیلی دلچسب بود و برای هر سه مون روح افزا
از دیروز که رفتن سعی کردم بیشتر به عسل و همینطور همسر رسیدگی کنم. عسل خیلی به آرامش خونه وابسته هست و با یه تغییر کوچیک برنامه ی غذایی و خوابش بهم میریزه. اینقدر دخترمون ناز نازیه. از دیروز با وجود بی اشتهاییش روی وعده های غذاش بیشتر دقت و پافشاری کردم و خدارو شکر بهتر از قبل شد. شب هم برخلاف میل من و به اصرار همسر بردیمش دکتر و شربتهای معمول رو داد. دردسر و بدو بدوهای دارو دادن به بچه هم اونو عصبی کرده و هم منو کلافه می کنه. امروز وقت داروی عصرش که شد هرچقدر گشتم شیشه ی شربتشو پیدا نکردم و مطمعن شدم که کار خودش هست یکجا قایم کرده. داخل کابینتهای پایین رو گشتم میبینم بله تو کابینت زیر سینک و بین قوطی های شوینده گذاشته
خیلی خوب برای حرف زدن تلاش می کنه و بخصوص هر کلمه ی جدیدی که از ما بشنوه سعی می کنه تگرار کنه و خیلی بامزه یه لغت مشابه شو میگه, این کارش خیلی خوشمزه هست.
خواهرم کتاب "من زنده ام" رو میخوند و ازش خواسته بودم بعدش به من بده و برام آوردش. امروز شروع کردم به خوندنش و بعد از مقدمه ی غم انگیزش که اشاره ای به واقعیات تلخ همین دودهه ی اخیرمون داشت کنجکاو شدم و بخش اخر کتاب که مربوط به عکس ها و نامه ها بود رو ورق زدم. با تماشای هر عکس که زیرنویس کوتاهی داشت هق هق گریه م بلند می شد. عکسها بیشتر مربوط بود به دوران اسارت و لحظات بازگشت نویسنده "معصومه آباد". با وجود کیفیت پایین عکسهای اون زمان و چاپ کاهی کتاب اونقدر عکسها ملموس و جاندار هستند که من بدون اینکه شروع به خوندن اصل کتاب و خاطرات کنم حس تلخ و شیرین افراد رو می چشیدم. تا الان موفق به خوندن 80 صفحه شدم و لحظه شماری می کنم عسل بخوابه و ادامه بدم.
بلاخره کار تصحیح برگه ها تموم شد و خیلی سعی کردم حقی از کسی ضایع نشه, اما برخلاف میلم بخاطر پافشاری آقای رعیس نمره هارو بالاتر وارد کردم. به عقیده ی خودم دانشجویی که دغدغه های دیگه ای داره که براش مهم تر از درس و دانشگاه هست و وقت کافی برای درسش نمی زاره هرچند ناچار باشه, راهش اینه که تعداد واحدهای کمتری بگیره تا بتونه از پسشون بر بیاد و وقتی نمیتونه خوب خودشو برای امتحان آماده کنه نباید انتظار نمره ی بالا داشته باشه. یا بعنوان مثال دانشجویی که وسط ترم زایمان میکنه و بقول خودش همسرش خیلی مشغله کاری داره و تو شهر غریب هست و هیچ نیروی کمکی نداره و حتی کسی نیست یکساعت بچه کوچکشو نگه داره که مامان دانشجو بیاد فقط امتحان بده, درستش اینه که یک الی دوترم مرخصی تحصیلی بگیره و وقت و توجه کافی برای بچه ش بزاره بدور از استرس درس و امتحان. در مجموع این ترم خیلی تو رودربایستی موندم و بعضی جاها ناخواسته نمره رو بالا بردم و عذاب وجدانش گرفتتم.
از وقتی عسل از نوزادی در اومد و نیاز به همصحبتی من داشت همیشه یکی از دغدغه هام ظرف شستن بود که بخاطر سر و صداش باید زمان بیداریش می شستم و اونم مخالف این بود که بهش توجه نکنم و بهش پشت کنم. مدام سراغمو می گرفت تو هر دوره ای به تناسب تواناییش یه جوری مانع می شد و من برای شستن چند تکه ظرف چند بار کارمو قطع می کردم. از طرف دیگه خستگی و درد کمر خودم اضافه شد و نیاز شدید به ماشین ظرفشویی داشتم. البته تو پنجاه درصد مواقع همسر زحمتشو می کشید اما هم دوست نداشتم بعد از خستگی کارش تو خونه مشغول بشه و هم اینکه زیاد بدلم نمی نشست. تو خونه قبلی اشپزخونه اصلا جا نداشت و داشتم تصمیم میگرفتم برای خرید دستگاه رومیزی که زمزمه ی جابجایی و خرید خونه پیش اومد و اقدامم متوقف موند تا بلاخره اینجارو طوری طراحی کردیم که جای کافی باشه و تازگی دستگاه رو نصب و راه اندازی کردیم. به جرات می گم کارام نصف شده و خیلی خیالم از این بابت راحت شده و کارم سبکتر. واقعا برای مامان ها خیلی لازمه و اونایی که شاغل هستن که دیگه واجب
* منتظریم که حال همسر بهتر بشه و بعد از مدتی بریم به شهرمون و دیداری تازه کنیم
این پستو چند روزه نوشتم اما منتشر نمیشد!