بلاخره انتظارم به پایانش رسید و روزهای پایانی دی برای شروع کارم از ابتدای بهمن تماس گرفتن و از شنبه سوم بهمن استارت کارم خورد. نگرانی بزرگم بابت مهد رفتن عسل داشت واقعیت خودشو نشون میداد هرچند دیگه کمرنگتر از چندماه قبل شده بود. از ابتدای سال که کم و بیش منتظر بودم فقط دعا میکردم که شروع کارم از بهمن باشه که عسل دوسال و نیمگی شو تموم کرده باشه و خدارو شکر همینطور هم شد.
مامانم طبق قول قبلی که داده بود با وجود مشغله های زیاد خودش برای کمکم اومدن و تقریبا دوهفته ی اول پیشمون بودن و بمن هیچ فشاری نیومد حتی میتونم بگم نسبت به روزهای بیکاریم درحال استراحت بودم. اما بعد از دوهفته مامان خیالش بابت ما راحت شد و برگشتن و دوباره استرس جدیدی داشتم که تنها چطور وضعیت جدیدو کنترل کنم که خدارو شکر خوب پیشرفته.
عسل روزهای اول خیلی بیتابی میکرد اما هفته دوم بهتر و هفته سوم بهتر و این هفته دوروز اول عالی بود اما امروز صبح دوباره بهونه گیری میکرد منم مرتب از محل کار باهاش تماس میگیرم و صحبت میکنیم و البته بیقراریش فقط موقع رفتن به مهد هست و موقع برگشت دوباره با اصرار باید بیارمش و گاهی تا خونه درحال گریه هست. اونجا مربیها ازش خیلی راضی هستن و نسبت به سنش خیلی مستقل رفتار میکنه و کارهاشو خودش انجام میده. مهد و مربیها و بچه ها هم خیلی خوب هستن و نگرانی ندارم . آخر هفته ی گذشته رفتیم شهر خواهرم و مراسم سمنو پزون مادر شوهر خواهرم بود و روز بیست و دو بهمن هم باهم رفتیم خارج از شهر و یه جای خیلی خوب و باصفا که حسابی خوش گذشت. جمعه شب با کلی کار و خستگی رسیدیم خونه و دوباره هفته ی جدیدو شروع کردیم
تو محل کار سرعت اینترنت گوشی خیلی بهتر از خونه هست و هر زمان که وقتم آزاد باشه برای نوشتن استفاده میکنم.