کاشانه عشق ما

شهره هستم سال 90 با همسر عزیزم زندگیمونو شروع کردیم و این روزها منتظر کوچولومون هستیم که تو راهه. همین بهانه نوشتن خاطراتم شده-------------- دختر نازنینمون مرداد 92 بدنیا اومد و کاشانه مون سه نفره شد اما عشقش چند برابر

کاشانه عشق ما

شهره هستم سال 90 با همسر عزیزم زندگیمونو شروع کردیم و این روزها منتظر کوچولومون هستیم که تو راهه. همین بهانه نوشتن خاطراتم شده-------------- دختر نازنینمون مرداد 92 بدنیا اومد و کاشانه مون سه نفره شد اما عشقش چند برابر

تیر 97 شیرین ترین خاطره زندگیمون تکرار شد و خدای مهربون یه جوجه کوچولوی تپلی بهمون هدیه داد. زایمانم خیلی شبیه به دفعه قبل بود و حتی ناز کردن و بدنیا نیومدن فسقلی مثله خواهرش بود و به توصیه ی دکتر که این بار اونم هدفش همراستا با خودم و زایمان طبیعی بود پایان 40 هفته برای اینداکشن و تحریک زایمانی اقدام کردیم چون آقا کوچولو داشت وزن میگرفت و تپلی میشد و ممکن زایمان و مشکل میکرد. همون بیمارستان و همون اتاق زایمان و همون تخت و حتی همون مامای پنج سال قبل... همه چیز خیلی شیرین تکرار شد. اما این بار دردهام زودتر شروع شد و از ساعت 11 که انقباضهای دردناک شروع شدن تا 13:45 شدت میگرفتن و بلاخره گل پسر بدنیا اومد. منو همسر توی وان بودیم و پسرک رو دادن تو آغوشم خیلی شبیه عسل بود و دقیقا انگار لحظه بدنیا اومدن عسل کمی نگاهش کردم و عاشقانه هامو براش گفتم و خوشامد گفتم که از بغلم دادنش به همسر. اونم طفلی خیلی بچه داری یادش رفته بود و با ترس چند لحظه بغلش کرد و برگردوندش و من دوباره میخاستم ببینمش بییییشتر و گفتم یکم دیگه بدین من و تو بغل گرفتم و خیره شده بودم بهش; تو بودی اون تو ؟ اون ورجه وورجه ها کار تو بود؟ تو اون لحظه تمام چشم انتظاری هام هزار برابر شدن و تبدیل شدن به عشق, عشقه بی انتهای مادری . که تا چند لحظه قبلش یک هزارم بود. کمی بعد پسرک رو بردن پیش خواهرش و خاله و مامانبزرگ و بابابزرگ و بقیه و منم بعد از مراحل پایانی و تعویض لباس باید دوساعت توی اتاق زایمان میموندم و استراحت میکردم تا بعد وارد بخش بشم و تو همین فاصله خواهرم و دوستم اومدن پیشم و مامای همراه هم کنارم بود و البته پسرک رو هم اوردن اولین شیرشو بخوره و بعد هم بردنم توی بخش که لحظات پایانی ساعت ملاقات بود و کل فامیل کنار تختم منتظر بودن و عسل جونم هم بود. بعد از زایمان صداشو میشنیدم ک اومده بود توی بخش و میخاستم ببینمش اما اجازه ندادن بیاد اتاق زایمان و اونجا کلی از دیدنش خوشحال شدم و بغلش کردم و برای اولین بار هردوشون توی بغل گرفتم بعد از رفتن ملاقاتی ها خواهر کوجیکه موند پیشم و مامانم رفت خونه که کمی استراحت کنه و شب بیاد پیشمون. خواهر فسقلی که تاحالا این بعدشو ندیده بودیم خیلی خوب توی اون چند ساعت ازمون مراقبت کرد و گریه های پسرک و آروم میکرد و آروغشو میگرفت و بمن کمک میکرد تا شب و شب مامان اومد وتا فردا ظهر که مرخص شدیم و به خونه رفتیم. برای عسل از قبل عروسک محبوبشو خریده بودیم و اوردیم خونه. اون شب خونه عمه و پیش دخترهای عمه ش مونده بود. همسرجان بلافاصله که مارو رسوند رفت دنبالش و آوردش. عزیز دلم خیلی خوشحال شد و عروسک هم خیلی خوشحالش کرد و با داداشش هم مثل عروسک رفتار میکرد. همه ی اون انتظار و دلتنگی هارو میخاست حالا جبران کنه و کمی طول کشید که برخورد با نوزاد براش جا بیفته. فکر میکرد خودش به تنهایی میتونه بغلش کنه و بازی کنن باهم. روزهای شیرینی بود خودمم خدارو شکر چند روز اول اوکی بودم تا روز چهارم که مشکل همورویید پیدا کردم و حدود یک هفته طول کشید تا خوب شدم. 

هرچند دیر شد اما نوشتم تا شیرینیش اینجاهم ثبت بشه

چند روز دیگه آقا کوچولو سه ماهه میشه و این روزها هم که عسل میره مدرسه وصبح ها منو نی نی تنها خونه هستیم و بیشتر به کارهام میرسم و از خونه بودن لذت میبرم و دوست ندارم حالا حالا برگردم سرکارم

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد