کاشانه عشق ما

شهره هستم سال 90 با همسر عزیزم زندگیمونو شروع کردیم و این روزها منتظر کوچولومون هستیم که تو راهه. همین بهانه نوشتن خاطراتم شده-------------- دختر نازنینمون مرداد 92 بدنیا اومد و کاشانه مون سه نفره شد اما عشقش چند برابر

کاشانه عشق ما

شهره هستم سال 90 با همسر عزیزم زندگیمونو شروع کردیم و این روزها منتظر کوچولومون هستیم که تو راهه. همین بهانه نوشتن خاطراتم شده-------------- دختر نازنینمون مرداد 92 بدنیا اومد و کاشانه مون سه نفره شد اما عشقش چند برابر

تیر شادی

تیر 97 قرار است برایمان یک بغل شادی و شعف با خودش بیاره وانتظار چندماهه ی ما و اطرافیانو به پایان برسونه. پسرک در راه ما تقریبا دوهفته ی دیگه پا رو زمین میذاره و منو دوباره مادر میکنه و عاشقی رو از اول دوباره یادم میاره. مادری امیدوار و چشم انتظار در آغوش کشیدنش, پدری نگران و در آرزوی دیدنش و خواهری مهربان که لحظه شماری میکنه برای بدنیا اومدن داداش کوچولو و البته بقیه خانواده که صبرشون داره لبریز میشه و هرکس امیدواره که زودتر این ایام بگزره و حتی اگه شده یک روز زودتر شازده بدنیا بیاد. این وسط من که بیخوابی ها و دردهای ماه آخر حسابی نفسمو گرفته امیدوارم تا هر زمانی که اون تو براش بهتر هست بمونه و استفاده کنه و البته که من برای دیدن و بوییدن و لمس کردنش بیقرار ترینم. فردا 38 هفته رو تموم میکنم و باید خودمو آماده تر کنم. از تجربه ای که دفعه قبل داشتم این بار بدون عجله و استرس دارم پیش میرم و هنوز ساک و وسایل بیمارستان آماده نیست فقط در حد 10% . لباسهای نوزادی تو ماشین لباسشویی هستن که ان شاالله امروز خشک و اتو و جمع بشن. تخت. صورتی نوزادی عسل رو میخام رنگ سفید بزنم ولی هنوز رنگشو نگرفتم. کالسکه و سرویس خواب و لوازم بهداشتی آماده هست. از طرفی قصد دارم برای عسل یه هدیه بگیرم که همزمان با اومدن داداشش بهش بدیم هنوز به قطعیت نرسیدم ولی احتمالا کفش اسکیت میگیرم.سه هفته هست که اومدم مرخصی و خونه مامان هستیم و همسر چند روز پیش اومد و دوباره برگشت که ان شاالله نزدیک به زایمان بیاد. عسل هم سه هفته هست مهد نمیره و این مدت اینجا حسابی تفریح کرد بخصوص با خواهر کوچیکم و دختر همسایه شون. از امروز هم قراره بره کلاس خلاقیت و خیلی مشتاقه. شبها تا دیروقت بیداره و حدود 2 میخابه و ظهر نزدیک به ساعت 1 بیدار میشه. چندین بار در روز شکم منو معاینه میکنه و با داداشش حرف میزنه و مثلا خانم دکتر میشه و نی نی رو بدنیا میاره بعد هم تغییر نقش میده و خودش میشه نی نی و یکم خودشو لوس میکنه و منم نازشو میخرم که حداقل تا وقتی که فرصت دارم و وقتم پر نشده توجه کافی بهش بکنم و بعدا احساس کمبود نکنه. خیلی حواسش به قرص ها و مکملهام هست و بعد از غذا و موقع خواب سریع برام میاره با آب که بخورم و فراموش نکنم. و اعتراف میکنم که این بار تو این مورد خیلی دقیق نبودم و اگه بهم یادآوری نمیشد خیلی وعده هاشو پشت گوش انداختم ولی حالم خوبتر بود و حداقل نتایج آزمایشهام اینو نشون میداد. نرمشهایی هم که دکتر داده نتونستم مرتب انجام بدم قبلا بخاطر کار و خستگی و این مدت هم بخاطر سنگینی و درد ها و البته تنبلی. امیدم به خدا هست که این بارهم لطفش شامل حالم بشه و راحت زایمان کنم و البته راحتتر از قبل و ان شاالله بعد هم در ارتباط با عسل مشکلی پیش نیاد و همینقدر که الان مشتاق و دوستدار داداشش هست بعد هم دوستش داشته باشه و احساس طردشدگی نکنه امیدوارم بتونیم خوب این ارتباطاتو مدیریت کنیم که اگه بنیانش الان خوب ریشه بگیره تا بزرگسالی خیالمون راحته.

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد