کاشانه عشق ما

شهره هستم سال 90 با همسر عزیزم زندگیمونو شروع کردیم و این روزها منتظر کوچولومون هستیم که تو راهه. همین بهانه نوشتن خاطراتم شده-------------- دختر نازنینمون مرداد 92 بدنیا اومد و کاشانه مون سه نفره شد اما عشقش چند برابر

کاشانه عشق ما

شهره هستم سال 90 با همسر عزیزم زندگیمونو شروع کردیم و این روزها منتظر کوچولومون هستیم که تو راهه. همین بهانه نوشتن خاطراتم شده-------------- دختر نازنینمون مرداد 92 بدنیا اومد و کاشانه مون سه نفره شد اما عشقش چند برابر

روزهای بهم ریخته اما خیلیییی شیرین

آدم میمونه توی قدرتی که این فسقلی ها دارن و در عرض یه مدت کوتاه نظم و مقررات یک زندگی رو کن فیکون میکنن. روزها و شبهامون قاطی شده. خیلی سعی میکنیم روز و شب رو بهش یاد بدیم اما مثل اینکه تاریکی خیلی براش جذابه و شب که میشه تازه میخواد به همه جا سرک بکشه, بازی کنه و آواز بخونه. البته من زیاد با این قضیه مشکل ندارم و گاهی تا ظهر می خوابم اما برای همسر سخت شده. از اون طرف وقتی برای کارهای خونه نمی مونه. بیدار که بشم تنها شانسی که ممکنه بیارم اینه که بعد از صبحانه من بیدار بشه بعد از اون دیگه همه ش مشغولشم. چند وقته دارم فکر میکنم اگه بخوام تنهایی خونه رو جارو کنم وقتش کی هست. خواب که هست نمیشه, بیدار باشه اصلا نمیشه!! البته جارو یه نمونه هست. با کارهای پر صدای دیگه مثل سشوار کشیدن, آبمیوه گرفتن, گردو شکستن و ... هنوز کنار نیومدم.

ولی امان از دلبریهاش. ساعت از 2 نیمه شب که بگذره تازه اینقدر سرحال و خوشمزه میشه مثل اینکه با چشماش داره حرف میزنه دوست دارم بچلونمش. یا وقتی بیدار میشه شروع میکنه به آواز خوندن که اعلام بیداری کنه منم بال در میارم میرم سراغش. تا میبینه که اومدم حسابی ذوق میکنه و دست و پاهاشو تکون میده و خنده های صدا دار میکنه.

گاهی وقتا کنارم میخابونمش و یکم بعد با ضربه های دستهای کوچولوش بیدار میشم می بینم بیداره و هیچ صدایی نمیده فقط دست و پاهاشو تکون میده. چقدر عاشق این لحظه هام. اینقدر فشارش میدم و میبوسم که میترسم دردش بیاد. اما بیشتر می خنده. حتما درک میکنه این عشق بی پایان رو. نمی دونم تا چه حد منو میشناسه و وابستگی پیدا کرده ولی تو بغل هرکی باشه برم سراغش همون خنده های همیشگیشو میکنه.

اصلا نمیتونم باور کنم این موجود نازنین بود که توی اون مدت درونم بود و ضربه میزد. ناز میکرد و نمی اومد و دلمونو آب کرد. اون موقع عاشقش شده بودم اما نمیدونستم عسلم اینقدر دوست داشتنیه. حالا عشقم قابل مقایسه با اون دوران نیست.

فقط خدارو شکر میکنم و براش آرزوی سلامتی دارم. اینا لطف خدا هست که منو لایق دونسته

شدیدا تو فکر یه مدیریت زمان هستم که نه مثل سابق اما تا حدودی به کارهای روزمره برسم. بخصوص که تازگی کارمو شروع کردم و وقتم فشرده تر شده. همسر هم خوب کمک میکنه هم تو بچه داری و هم کارهای خونه ولی وقتی کارهام بی برنامه باشه به دل نمی شینه. به نظرم قدم اول تنظیم خواب عسلی هست چون عملا از ساعت 11 شب تا 3-4 صبح زمان سوخته دارم. و لیست کردن کارها تا توی اولین فرصت از روی لیست انتخاب بشن برای انجام. اینا فعلا تو ذهنم هست و امیدوارم که بتونم عملی کنم.

نظرات 4 + ارسال نظر
خانوم گل یکشنبه 21 مهر‌ماه سال 1392 ساعت 10:06 ق.ظ http://rozhayezendegiman.blogsky.com

چقدر قشنگ عشقتو به نی نی توصیف کردی.چه حس قشنگی.
خداکوچولوت رو برات حفظ کنه...

ممنون عزیزم

رزماری سه‌شنبه 23 مهر‌ماه سال 1392 ساعت 11:23 ق.ظ http://mano-hamsaram.blogsky.com

خدا عسلی ات رو برات نگه داره .پس معلومه حسابی عاشق بغل و بوسه است این خانم کوچولو .
ایشالا بعد از 40 رو خوابش هم تنظیم بشه و شما راحت تر بشی

م مهتاب جمعه 26 مهر‌ماه سال 1392 ساعت 03:47 ب.ظ http://mynicechild.niniweblog.com

سلام
بالاخره اومدی شهره خانم؟
پس شما هم رسیدی به وقت کم اوردنهای مادرانه؟!
ایشالا سالم باشه سالم باشین بقیش به مروردرست میشه
سر کار میری؟مرخصی ندارین مگه؟
ما منتظر عکس بودیم و هستیم

سلام عزیزم
بخاطر شرایط کاریم نتونستم بیشتر از این مرخصی بگیرم. البته کارم پاره وقته و برعکس شیفت همسرم میرم.
عکس هم چشم

طرلان چهارشنبه 5 شهریور‌ماه سال 1393 ساعت 03:06 ب.ظ http://delsepordeyepashiman.mihanblog.com

سلان شهره جان چطوری عسل خانمیت چطوره؟ از اول ارشیوتون رو دارم میخونم اما الان به رمزیش رسیدم میتونم رمز این مطلب خاطره زایمان رو داشته باشم ممنونم اگه مقدروت باشه

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد