کاشانه عشق ما

شهره هستم سال 90 با همسر عزیزم زندگیمونو شروع کردیم و این روزها منتظر کوچولومون هستیم که تو راهه. همین بهانه نوشتن خاطراتم شده-------------- دختر نازنینمون مرداد 92 بدنیا اومد و کاشانه مون سه نفره شد اما عشقش چند برابر

کاشانه عشق ما

شهره هستم سال 90 با همسر عزیزم زندگیمونو شروع کردیم و این روزها منتظر کوچولومون هستیم که تو راهه. همین بهانه نوشتن خاطراتم شده-------------- دختر نازنینمون مرداد 92 بدنیا اومد و کاشانه مون سه نفره شد اما عشقش چند برابر

صورت خنده دار

یک هفته از برگشتنمون گذشت و همه ی تلاشمو کردم که دخترم حالش خوب بشه و خداروشکر سرماخوردگیش برطرف شد و اشتها و برنامه خوابش هم به روال سابق برگشت. تازه داشت خیالم بابتش راحت میشد و یکم متوجه وزن گرفتنش شدم جمعه شب طبق معمول هرشب خونه و آشپزخونه بهم ریخته بود و منتظر شدم عسل بخابه یکم مرتب کردم و آشپزخونه رو شستم و ادامه ی کار رو به فردا قبل از بیدار شدن عسل موکول کردم. صبح ساعت 8 با خواب آلودگی بیدار شدم سمت چپ صورتم احساس گرفتگی داشتم. تو آینه ی دستشویی یدفعه دیدم سمت چپ صورتم ورم کرده از ناحیه ی زیر گوشم. خنده دار شده بودم تابحال خودمو این شکلی ندیده بودم. یکم نگران شدم بعدش یادم افتاد که چند سال پیش اتفاق مشابهی برای خواهر دوقلوم افتاده بود که بعدا معلوم شد آبسه ی دندونش بوده. منم بنارو برهمین گزاشتم و چون عسل تا ظهر می خوابه و مشکل دیگه ای نداشتم تصمیم گرفتم عصر با همسر بریم دکتر. بعد از ظهر تب و سرگیجه داشتم و تحمل کردم و چشمم به ساعت بود تا همسر بیاد و چیزی نگفتم بهش چون میدونستم خیلی نگران میشه

عصر که رفتیم دکتر برام سونو نوشت و تو نوبت سونو خیلی منتظر شدیم. از شانس ما یک ساعت برق قطع شد و ناچار منتظر شدیم تا مشکل برطرف بشه و ناگفته نماند که داشتم بسختی تحمل می کردم. دکتر جوابو دید و گفت از عفونت بناگوشه. قرص و آمپول و سرم تقویتی. موقع تزریق سرم عسل خسته شده بود و همسر بردش خونه و پوشکشو عوض کرد و یکم غذا بهش داد و بعد اومدن دنبالم. جریان ناخواسته بگوش مامانم رسید و با نگرانی می خواست بیاد پیشم که منصرفش کردم و همسر میخواست شب حرکت کنیم بریم پیششون اما مانعش شدم و قرار شد صبح زود بریم اما دوست داشتم خونه خودمون باشم دوباره برنامخ ی عسل بهم نریزه. حال خوبی هم نداشتم و صبح هم مخالف رفتن شدم. همسر مرخصی گرفته بود و مراقب عسل بود و از من پرستاری می کرد. بالاخره مامانم طاقت نیاورد و بعد از اینکه اصرارشون برای رفتنمون کارساز نشد بهمراه خواهر گلم تو راه هستن که بیان پیشمون. 

با مصرف آنتی بیوتیک و مسکن از عصر امروز حالم بهتره, اما دکتر گفت دوره درمان یک هفته هست.

در ضمن همچنان تو خونه نشستیم و احتمالا به این زودی از اینجا تکون نمیخوریم. هر چند هنوز دلمون نمیاد وسایلو از جعبه بیرون بیاریم و با یک مقدار اسباب ضروری میگزرونیم.

نظرات 3 + ارسال نظر
علی دوشنبه 24 شهریور‌ماه سال 1393 ساعت 01:23 ق.ظ http://ploton.blogsky.com

سلام
دراین مهرکه پیش روداریم تولدیکی ازعزیزانم هست که دوست دارم



براش تبریک تولدجمع کنم هرچقدرشد البته هرچه زیادتربهتر



ممنون میشم دراین پست فقط تبریکهایتان رابزارید

mahtab سه‌شنبه 25 شهریور‌ماه سال 1393 ساعت 09:56 ق.ظ http://mynicechild.niniweblog.com

سلام شهره جانم
شرمنده که دیر فهمیدم
ناراحت شدم
ایشالا زودتر خوب میشی
با بچه خیلی سخته بیمار شدن مادرها
خدا مادر و خواهر و همسرت رو حفظ کنه برات
راستی شما ساکن شیراز هستین؟ مامان اینا پیشتون نیستن؟
راستی هنوز خونتونو عوض نکردین عزیزم؟ ایشالا خیره

سلام عزیزم ممنون از احوالپرسیت
دیروز دوباره رفتم دکتر و دارم داروهای جدید میخورم. خدارو شکر مامانم هست واقعا با بچه خیلی سخته. همسرم امروز بعد از دوروز رفت سرکار
ما شیرازی هستیم اما شیراز نیستیم
برای خونه به صاحبخونه گفتیم قصد خرید داریم و تا جای مناسبی پیدا کنیم همینجا می مونیم. ولی بااینکه بازار مسکن خیلی راکده اینجا اصلا قیمتها متعادل نیست و اون چیزی که مورد پسند باشه پیدا نمیشه
امیدم به خداهست

رزماری یکشنبه 30 شهریور‌ماه سال 1393 ساعت 09:42 ق.ظ

آخ عزیز دلم ، معذرت که دیر پستت رو خوندم .
الآن دیگه به امید خدا باید بهتر شده باشی .وای که چقدر سخته با بچه کوچیک و دست تنها مریض شدن .بخصوص که می دونم مدلت ازون خانمهایی که دلشون نمیاد به همسرشون زحمت اضافه بدن .
خدا به مامان و خواهر و همسرت خیر بده که تنهات نگذاشتن .ایشالا که دیگه هیچ وقت درد و بیماری سراغت نیاد

ممنونم عزیزم اره خدارو شکر خوب شدم ولی خیلی درد بدی بود. خدا نصیب نکنه

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد