کاشانه عشق ما

شهره هستم سال 90 با همسر عزیزم زندگیمونو شروع کردیم و این روزها منتظر کوچولومون هستیم که تو راهه. همین بهانه نوشتن خاطراتم شده-------------- دختر نازنینمون مرداد 92 بدنیا اومد و کاشانه مون سه نفره شد اما عشقش چند برابر

کاشانه عشق ما

شهره هستم سال 90 با همسر عزیزم زندگیمونو شروع کردیم و این روزها منتظر کوچولومون هستیم که تو راهه. همین بهانه نوشتن خاطراتم شده-------------- دختر نازنینمون مرداد 92 بدنیا اومد و کاشانه مون سه نفره شد اما عشقش چند برابر

چند سوال

مشکل بزرگی که تازگی پیدا کردم و مطمئنا همه تازه مامانها باهاش دست و پنجه نرم کردن ریزش مو هست. خودم انتظارشو داشتم که بعد از زایمانم این اتفاق بیفته، (بخصوص که تو دوران بارداری موهام عجیب تقویت شدن) اما نه تا این حد! همه لباسهایی که عوض میکنم، تخت و بالش، برس، سرامیک ها، حتی لباسهای دخترم همه سرنخی از حضور من روشون جا میمونه و هر روز هم بیشتر میشه شدتش. دیگه دارم نگران این موضوع میشم و نمیدونم تا کی قراره به این شدت ادامه پیدا کنه؟

قبل از اینکه برم پیش متخصص خواستم راههای درمان خونگی و سنتی رو امتحان کنم. کسی پیشنهادی داره؟ کسی میدونه محصول جدید تونیک موی ط.ل.س.م جواب میده یا نه؟؟

هنوز خونه مناسب پیدا نکردیم. تو این مدت خیلی خونه دیدیم. خونه های چند سال ساخت که اصلا به دلم نمی شینه, نوسازها هم یا قیمت بالا هست یا خیلی نقلی اند, یا محیطشون خوب نیست و همچنان در جست و جوییم

عسلم ماشالا سنگینتر شده و بغلش که میکنم خیلی خسته میشم بخصوص به دستها و شونه م فشار میاد. می خوام از آغوشی استفاده کنم که تو خونه همراهم باشه و راحت تر باشم. نمیدونم مناسب این سنش (چهار ماه و نیم) هست و اصلا اینکه وسیله مفیدی هست یا نه؟

خیلی عجله دارم که بهش کم کم غذا بدم و تا حالا خودمو کنترل کردم. خودش هم خیلی اشتیاق نشون میده. نمیدونم باید طبق حرف دکتر صبر کنم تا شش ماهگی؟ نگران این هستم که اون موقع دیگه مثل الان علاقه نشون نده به خوردن

خدارو شکر کارهای خونه مرتب تر شده و مشکل سابق رو ندارم. کمی از حساسیتهام کم کردم و تو کوتاهترین فرصتی که پیش بیاد کارهای جزئی رو انجام میدم. عقیده دارم که بخش زیادی از مشغله ذهنیم مربوط میشه به کارهای عقب افتاده ی کوچکی که زمان زیادی هم برای انجامشون لازم نیست. از طرفی چون جزئی هستند در اولویت انجام دادن قرار نمی گیرند و به تعویق می افتند. به مرور حجمشون زیادتر میشه و همچنان ذهن درگیر انجام دادنشون میمونه. ( البته این مطلبو بطور دقیق تر سالها پیش تو یکی از کتابهای استاد کابوک خوندم و خیلی بهش اعتقاد پیدا کردم)

برای دخترم: عسل شیرینم هیچ چیز زیباتر از لحظه ای نیست که  در حال گریه هستی و همینکه منو می بینی ساکت میشی و با تمام صورتت می خندی و در واقع میگی که منو میخوای. مطمئن باش من تا زنده هستم همیشه در کنارتم و برای این کار از خدا عمر بیشتری می خوام.


ممنونم همسر خووووووبم

تو این پست میخوام بصورت ویژه از همسرم تشکر کنم بخاطر همه خوبی هاش:

× بخاطر اینکه وقتی خسته از کار میاد خونه عسل رو نگه میداره و سرگرمش میکنه که من یکم استراحت کنم

× خیلی وقتها من فرصت نمی کنم شام درست کنم و خودش زحمتشو میکشه

× صبح موقع رفتنش از خونه با دقت تمام کاراشو میکنه که ما بیدار نشیم، با وجودی که تازگیا خوابم خیلی سبک شده اما کم پیش میاد صبح ها متوجه رفتنش بشم

× بعضی شبها که عسل بدخواب میشه و با شیر خوردن نمی خوابه میبره تو سالن و اینقدر تو بغلش قدم میزنه و لالایی میخونه که یه خواب عمیق میره و تا صبح بیدار نمیشه

× وقتی میرم سرکار خیلی خوب از عسل مراقبت میکنه و با حوصله آروم نگه ش میداره. گاهی وقتها تمام مدت تو بغلش هست و از هر راهی برای آروم نگه داشتنش استفاده میکنه

× وقتی تو خونه هست خیلی از مراتب تعویض پوشک عسل رو انجام میده و تو دادن قطره بهش حضور ذهنش بهتر از من هست.

× وقتی میخواهم کارامو تو خونه انجام بدم منو تو اتاق تنها میذاره و عسلو نگه میداره و سکوت برقرار میکنه که تمرکز داشته باشم

× همه خرید های خونه رو خودش به عهده میگیره و همیشه هم موقع خرید یکی از گزینه هاش صرفا برای من هست، حالا میتونه میوه مورد علاقه م بستنی مورد علاقه م و یا بیسکویت و... باشه که سلیقه هامون توش متفاوته 

× خییییلی از خواسته های خودشو بخاطر ما نادیده میگیره و در حد کفایت برای خودش قابل قبول هست و آخرش من با اصرار براش خرید میکنم

× موجودی یخچال، فریزر، نون، خشکبار و بقیه اقلام مصرفی خونه رو زیر نظر داره و همیشه زودتر از اونی که من آلارم خرید بدم تکمیل میکنه 

× وقتی مهمون داریم تدارکات قبلی و پذیرایی از مهمون رو بعهده میگیره و از من میخواد فقط بشینم و باهاشون صحبت کنم

× وقتی چند روز خونه نیستم و تنها هست خونه رو خیلیییی تمیز و مرتب تحویل میده و کاملا مشهوده که قبل از اومدن من یه تمیز کاری حسابی کرده

× بعضی از کارهای خونه رو که من رغبتی به انجامشون ندارم (مثل بردن آشغالها، شستن سرویس بهداشتی، تمیز کردن ماشین و ...) بدون هیچ توقعی انجام میده

× به خونواده و فامیل های من خیلی احترام میذاره و با اینکه رفت و آمدمون خیلی بیشتر از خونواده خودش هست همیشه پذیرا هست و تو جمع ها و مناسبت ها و حتی مسافرت خونواده منو انتخاب میکنه با وجودیکه من هیچوقت اصراری نداشتم

× برای دوست هام و روابط دوستانه مون احترام زیادی میذاره و برعکس من که درمورد دوستاش قضاوت میکنم هیچوقت از طرف اون مشاهده نشده و منو آزاد میذاره در ارتباطاتم

× بخاطر دلگرمی و محبتش موقع زایمان که همراهیم کرد و سعی میکرد بهم تحمل بیشتری بده یا کاری کنه که درد اون موقع رو فراموش کنم

....

و بخاطر خیلی دیگه از محبت هاش که الان تو ذهنم نیست و یا قابل نوشتن نیستن خیلی خیلی متشکرم

اینجا نوشتم که علاوه بر قدر شناسی تلنگری هم برای خودم باشه که فراموش نکنم این همه خوبی هاشو. گاهی وقتها همه اینارو تو ذهنم میارم و غرق دوست داشتنش میشم اما نمیدونم چه راهی پیدا کنم برای قدردانی ازش.

خدایا میدونم تو همه این خوبی هارو توی مرد من قرار دادی و تو مارو سر راه هم گذاشتی تا به هم برسیم. خیلییی خیلیی ممنونم که این بنده خوبتو قسمت من کردی که هر چقدر شکرت کنم بخاطرش بازم ناچیزه. امیدوارم منم بتونم گوشه ای از محبتهاشو جبران کنم و از کنار من بودن همیشه شاد باشه

من بودم آیا؟؟؟


بلطف خدا و کم و بیش طبق برنامه عمل کردن و یکم کنار گذاشتن وبگردی ها رو غلتک افتادم. چند روز بخاطر کار همسر با دخترم خونه مامان بودیم و اونجا هم حسابی بهمون خوش گذشت بخصوص به عسل که حسابی سرش شلوغ بود و بجز مواقع شیر خوردن نوبت به من نمیرسید که باهاش باشم. از وقتی که برگشتیم خونه خیلی بیشتر باهاش وقت میگذرونم و از شیرین کاریهاش سیر نمیشم. اما یه مقدار کار عقب افتاده تو خونه دارم که به خودم فشار نیاوردم و کم کم انجام میدم. میخوام سعی کنم از بعضی حساسیتهام کم کنم. اما بعضی هاشون نمیشه. در واقع نمی تونم تعادل برقرار کنم بین کارهای خونه و گذروندن وقت با دخترگلم. احساس میکنم این روزها داره خیلی سریع میگذره و باید بیشتر از این استفاده کنم و در کنارش باشم. بخصوص حالا که درکش بالاتر رفته و خیلی خوب توجه ما رو میفهمه و اشتیاق نشون میده. دوست دارم شبانه روز 48 ساعته بود و اصلا نمیخوابیدیم و تمام وقتم در کنارش باشم و باهاش بازی کنم. وقتی بیداره تا میتونم ازش عکس و فیلم میگیرم و وقتی خوابه میشینم تماشا میکنم. تو خواب به چهره معصوم و آرومش نگاه میکنم و باور نمیکنم که این فرزندمون هست و من مامان این فرشته کوچولو شدم. غرق شکرگزاری از خدا میشم و میدونم هیچوقت نمیتونم بمعنای واقعی قدر دان و شاکر پروردگارم باشم فقط ازش میخوام تنهامون نذاره و تو تربیت و رشدش بهمون کمک کنه تا بتونیم امانتدار خوبی باشیم.

از وقتی برگشتم یه برنامه پاکسازی کلی برای خونه تو ذهنم دارم و بعدش هم یه تغییر دکوراسیون. اما بخاطر مشغله های همسر دست تنها هستم و هنوز عملی نشده. پروژه خونه یابی هم هنوز به نتیجه نرسیده و اون هم بخاطر کارهای همسری فعلا متوقف شده.

دلم برای دوران بارداری تنگ شده. به عکس و فیلم های اون دورانم با تعجب نگاه میکنم و باورش برام سخته که من اون نه ماه رو پشت سر گذاشتم. انگار اون مدت خودم نبودم و یکی دیگه نقش منو اجرا میکرد. اینا رو لطف و بزرگی خدا میدونم که همیشه همراهم بوده و نذاشت از سختی های اون دوران چیزی حس کنم یا تو خاطرم بمونه. وقتی خانم باردای می بینم اینقدر با حسرت بهش دقت میکنم تا گذشته خودم یادم بیاد، اما نمیتونم تصور کنم. البته از طرف دیگه هم احساس غرور بهم دست میده که این مسیر رو طی کردم و باتجربه ترم!! نمیدونم آیا بقیه هم این احساسات رو بعد از زایمان داشتن. برای من این دوران شده نقطه عطف زندگیم. وقتی خاطرات این روزهامو تو سال قبل مرور میکنم خودم می فهمم که رشد کردم و تا حد زیادی تفکرم و دیدم به مسائل تغییر کرده. پارسال این روزها تازه متوجه بارداریم شده بودم و در کنار خوشحالی نگرانی هایی هم داشتم در مورد آینده مبهم و اینکه همه چی بخوشی تموم بشه و در مورد ظاهر خودم که چقدر تغییر میکنم چه شکلی میشم آیا باز هم مثل اول برمیگردم و ... حالا میبینم خیلی بهتر از اون چیزی که میتونستم تصور کنم پیش رفته. باز هم میرسم به جایی که فقط میتونم بگم خدایا سپاس و سپاس...

دوباره اشتباه..

با وجود همکاری های همسر و دخترم متاسفانه نتونستم تو این مدت طبق برنامه پیش برم و هیچ چیز و هیچ کسی رو جز خودم مقصر نمیدونم. باز هم همون شب بیداری ها و فشرده کاری ها...   تا جایی که همسرم هم بهم پیشنهاد داد که مدیریت کنم و نذارم اینقدر کارها فشرده بشه و 2-3 روز که من درگیر بودم همه کارهای عسل و بخشی از کارهای خونه رو بعهده گرفته بود و من هم عذاب وجدان داشتم. صدای خنده ها و گریه های عسل رو که میشنیدم دلم میخواست بشینم ساعتها باهاش بازی کنم و زمان نگذره. امان از تنبلی....

دوباره اراده میکنم و این بار جدی تر از قبل عمل میکنم

برنامه ریزی

من تا بحال هر موفقیتی که داشتم پشتش یه برنامه ریزی حساب شده بوده. و واقعا بعد از اینکه به اون هدفی که میخواستم میرسیدم ارزش کارم و معجزه برنامه داشتنو دیدم. خداییش این تلاشها و نتایجشون خیلی بهم می چسبه. اما یه مشکلی که دارم و تازگیا هم حادتر شده اینه که برای برنامه ریزی کردن تنبلی میکنم. مثلا توی حدود یکماهی که برگشتم سر کار خیلی با کمبود وقت مواجه میشم بخصوص که بیشتر کارهامو تو خونه انجام میدم و همه میمونه برای شبی که قراره فرداش تحویل بدم. در مجموع آدم خونسردی هستم و هیچوقت بابت اینجور مسائل دچار استرس نمیشم اما خیلی بهم فشار میاد بدخوابی های بچه داری از یکطرف و تا صبح هم چشم گذاشتن روی کار و تمرکز حواس از یه طرف دیگه. هر بار هم خودمو سرزنش میکردم که این دفعه دیگه آخرین بار هست و از این به بعد با برنامه دقیق پیش میرم اما...

با این وجود نا امید نشدم و اصلا یکی از دلایلی که قبول کردم به این زودی برگردم سر کار همین بود که زندگیم از روال نیفته و مدیریت زمان کنم. فکر میکردم اگه بعد از شش ماه بخوام برگردم خیلی برام سخت باشه و تا اون موقع به تو خونه موندن عادت کنم و علاوه بر خطرات کاری که برام داشت خودم هم ممکن بود سرد بشم و حداقل تا چند سال آینده به کار کردن فکر نکنم. هر چند که با روحیه م جور در نیاد. من از تو خونه موندن و فقط خونه داری کردن حس بدی میگیرم. یه جور احساس بیهودگی و تلف شدن پیدا میکنم. از طرفی هم کار تمام وقت رو برای خانم ها مخصوصا متاهلین خیلی سنگین میدونم و با سابقه ای که از دوران مجردی دارم بعد از ازدواج دورشو خط کشیدم به همین 10-12 ساعت در هفته اکتفا کردم. همین راضیم میکنه بخصوص اینکه به کارم خیلی علاقه دارم. تو بارداری در باره این مسئله خیلی فکر کردم و با همسر مشورت کردم. اون همه اختیارو به خودم داد و حالا هم واقعا همکاری میکنه و برنامه کارشو طوری تغییر داد که تو تایم هایی که من نیستم خونه باشه. و از این نظر خیلی هم خوب شد. چون وقتی از سر کار برمیگردم میبینم که حسابی درگیر بچه داری و خونه داری هست و کاملا درکم میکنه. معمولا وقت نمیکنه چیزی درست کنه و یه غذای حاضری می خوره. من هم که قبلش کاملا درگیرم و با اینکه چند بار تصمیم گرفتم براش از قبل غذا آماده کنم اما هنوز وقت بهم اجازه نداده

بعد از سه ماه بچه داری بلخره تونستم به برنامه هام نظم بدم و تا حدی به همه کارهام برسم. البته هنوز جا داره. روی ساعت خواب عسل خیلی کار کردیم گاهی وقتها 12 میخوابه اما همیشگی نیست و ممکنه بعضی شبها هم 1 - 2 یا 3 بشه!

من مجبور شدم خودمو باهاش تطبیق بدم اما بعد از نماز دیگه نمی خوابم و کارهامو انجام میدم حتی وقت میکنم به خونه هم رسیدگی کنم. عسل معمولا دیر بیدار میشه البته 1 الی 2 بار برای شیر خوردن بیدار میشه اما دوباره میخوابه و من بعد از اینکه کارام تموم شد یا اینکه خسته شدم 1-2 ساعت میخوابم. این بستگی داره  به اینکه شب قبل چقدر بیدار بودم و در آخر هم عسل بیدارم میکنه. دیگه اون موقع (ساعت بین 1 تا 2 بعد از ظهر) دخترم خوابشو کامل کرده و حسابی سرحاله و روز دونفره مون شروع میشه. بعدش دیگه بیشتر مشغول بچه داری هستم و این میون یه ناهار هول هولی درست میکنم و حدود ساعت 4 یا 5! میخورم و بعد هم همسر میاد و روز سه نفره مون شروع میشه.

چند وقته که سه نفره هامون پر شده از سر زدن به مشاور املاکی و دنبال یه خونه اطراف خودمون هستیم برای خرید که با امید به خدا از اجاره نشینی راحت بشیم. بهمین خاطر تا شب وقتمون پر هست. جالبه که تو این جستجوها باز هم 90% اوقات عسل خوابه و وقتی میرسیم خونه بیدار میشه. التبه بیدار هم که میشه آرومه و اصلا اذیتمون نمیکنه. فقط به دور و اطرافش دقت میکنه. کاش یکم بزرگتر بود و این چیزا رو می فهمید و اونم اظهار نظر میکرد. مثلا در مورد اتاقش نظر بده و خواسته هاشو بگه البته خودم بهش یاداوری میکنم که داریم دنبال یه خونه خوب میگردیم که دختر عزیزمون توش بزرگ بشه و از همه لحاظ توش احساس رفاه و آسایش داشته باشه.

به نظرم دختر خوشخوابیه. نمیدونم بچه ها توی این سن چقدر به خواب احتیاج دارن. مواقع شیر خوردن هم که معمولا یه چرت 10 دقیقه ای میزنه. به سر و صدا اصلا حساس نیست و بیدار نمیشه. این خصوصیتش خیلی به همسر رفته. اونم خوشخوابه و چیزی نمیتونه مزاحم خوابش بشه. بماند که توی این مدت خواب اون هم خیلی کم شده. من حداقل توی روز کمبود خوابمو جبران میکنم اما اون دیگه فرصت نمیکنه.

تازگیا خواب شب عسل طولانی تر شده و معمولا 5-6 ساعت کامل میخوابه و برای شیر خوردن هم بیدار نمیشه. خیلی برام بهتر شده. واقعا بیدار شدن و شیر دادن وسط شب سخته. هر چند شیرینی خودشو داره. خیلی عاشقانه هست تو سکوت و تاریکی دل شب فقط خودم و دخترم بیداریم و قطره قطره از وجودم سیرابش میکنم. اونم با اشتیاق تمام خودشو سیر میکنه

موقع شیر دادن خیلی به این مسئله فکر میکنم که عجب طرحی خدا ریخته و عجیب خلقتیه, از یه طرف یه موجود ضعیف و ناتوان که قادر به انجام هیچ کاری نیست و از یه طرف هم کسی که بهترین خوراک برای سوخت و ساز بچه رو داره و این دقیقا همون چیزی هست که بچه برای رشدش بهش احتیاج داره. این وسط یه حس عجیب و یه پیوند محکم بین این دو نفر قرار میده که با وجودیکه اون کودک حتی زبان هم نداره که نیازش رو مطرح کنه اما این پیون عاطفی نمی ذاره حتی لحظه ای گرسنگی رو تحمل کنه و به بیانی یه داد و ستدی انجام میشه که برای دو طرف لذت بخش و مفیده. فتبارک الله ..

خدایا سپاسگذارم که به من هم مقام مادر شدن عطا کردی