کاشانه عشق ما

شهره هستم سال 90 با همسر عزیزم زندگیمونو شروع کردیم و این روزها منتظر کوچولومون هستیم که تو راهه. همین بهانه نوشتن خاطراتم شده-------------- دختر نازنینمون مرداد 92 بدنیا اومد و کاشانه مون سه نفره شد اما عشقش چند برابر

کاشانه عشق ما

شهره هستم سال 90 با همسر عزیزم زندگیمونو شروع کردیم و این روزها منتظر کوچولومون هستیم که تو راهه. همین بهانه نوشتن خاطراتم شده-------------- دختر نازنینمون مرداد 92 بدنیا اومد و کاشانه مون سه نفره شد اما عشقش چند برابر

یاد ایامی که ...

بعد از یک هفته تحمل و متوسل شدن به انواع داروها (سنتی و شیمیایی) و البته 2تا آمپول حالم از دیروز تا حالا خیلی بهتره و هزار بار خدارو شکر میکنم واقعا که آدم تا درد نکشه قدر عافیت و سلامتیشو نمیدونه

همسر هم نتونست تنهام بذاره و حالا اون مبتلا شده اما به شدت من نیست البته اون خیلی بیشتر از من قرص و دارو میخوره و تا ویروس محترم اراده ی تلاشی بکنه سرکوب میشه. اما الان حال من خیلی بهتره و جامون عوض شده و چند روزی من باید پرستاری کنم. این وسط به سیستم ایمنی عسلمون باید دست مریزاد گفت که توی این تبادل ویروس خونه به هیچکدوم اجازه ورود نداده و جای بسی تقدیر و تشکر داره از خدای مهربون. الان واقعا میفهمم پدر و مادرهایی که میگن حاضریم خودمون درد و بیماری رو تحمل کنیم اما به پای بچه ها مون خاری نره حق دارن.

دیشب رفتیم نمایشگاه کتابی که بمناسبت دهه فجر برگزار شده و چندتا کتاب روانشاسی و تربیتی و یه بسته سی دی آموزشی برای عسل که برای 9 ماه به بعد هست گرفتیم. خیلی وقته که کتاب دستم نگرفتم در واقع بجز مطالعات کاریم آخرین کتابی که خوندم مربوط به دوران بارداری و اواخر هم شیردهی و دوران نوزادی بود. دنبال فرصتی هستم تا بتونم با آزادی خیال به گوشه لم بدم و با تمام وجودم غرق مطالعه کتاب مورد علاقه م بشم. البته زمینه مطالعه من بیشتر داستانهای تاریخی هست و همیشه توی کتابفروشی کتابهای تاریخی چشمم رو میگرفته. بارها شده که برای خرید کتاب درسی رفتم کتابفروشی و با کتابهای تاریخی بیرون اومدم. قطورترین کتابهارو تو مدت کمتر از یک هفته میخوندم در واقع توی اون مدت انگار میرفتم توی اون زمان و با مردم همون دوره زندگی میکردم و با بند بند وجودم اتفاقات نوشته شده رو لمس میکردم. آخرین کتاب تاریخی که خوندم خوانواده تیبو بود که تقریبا یکسال ازش گذشته. من باردار بودم و تو بخشی از کتاب که یکی از شخصیت های داستان با حسرت ازدوران بارداریش تعریف میکرد باعث میشد به خودم ببالم و دیدم متفاوت بشه.

دیشب اما با سرعت از غرفه کتابهای تاریخی رد شدم و بیشتر وقتم داشتم بین کتابهای تربیتی گزینش میکردم. موقع اومدن بیاد گذشته ها برگشتم که نیم نگاهی به تاریخی ها بندازم. با دیدن هر کدومشون ناخودآگاه تو ذهنم کتاب مرور میشد حس کردم نمیتونم به همین راحتی ازشون رد بشم چندتا از کتابهارو برداشتم و یه صفحه ازشون خوندم. همون آرامشی که قبلا ازشون میگرفتم اومد سراغم شایدهم متفاوت بود اما اعتراف کردم که نمیتونم بهشون بی توجه باشم و بزودی یکم سرم خلوت بشه دوباره مطالعاتم رو شروع میکنم.

3 هفته پیش به اتفاق همسر مرخصی هامونو کنار هم گذاشتیم و یه سفر رفتیم که حسابی خوش گذشت و کلی خرید کردیم. عسل جونم هم عالی بود و بهش حسابی خوش گذشت. همه چیز براش تازگی داشت یکم برنامه خوابش بهم ریخت اما سریع برگشت به وضع سابق. تو این سفر مرتب سفر بهمن ماه پارسال برام تداعی میشد که تو سه ماهه اول بارداری بودم و هنوز ویار داشتم و خیلی زود خسته میشدم و دنبال فرصت برای خوابیدن بودم. اما وقتی برگشتیم دیگه از ویار خبری نبود!

چند روز بخاطر کار همسر من و عسل خونه مامانم بودیم اونجا هم حسابی خوش گذشت و من راحت عسل رو میذاشتم پیش مامان و بیرون میرفتم. 2 روز از فرصت استفاده کردم و استخر رفتم که خیلی لذت بخش بود. آخرین خاطرات شنا کردنم مربوط میشد به قبل از بارداری و همین لذتشو بیشتر می کرد. هر چند اونجا با دیدن دختر بچه ها عسل رو تصور میکردم که یکم بزرگتر شده و راه میره و با خودم میارمش استخر و احتمالا مثل حالا عاشق آب بازی هست و بهش خوش میگذره. الان که حموم رو خیلی دوست داره و تمام مدتی که میبریمش حموم ساکته و یه لبخند کوچولو رو لبهاشه. وقتی میذاریمش تو وانش با همون لبخند به اطرافش نگاه میکنه و انگار دلش نمی خواد بیاد بیرون. این مدت که هوا سرد شده خیلی مراقبش بودم که سرما نخوره اما برعکس شد و نفهمیدم چی شد که خودم اساسی سرماخوردم!! حالا باید بیشتر مراقبت کنم که از من بهش منتقل نشه. وقتی همسر خونه نیست  دلم برای عسل میسوزه که با این حالم نمیتونم مثل قبل بغلش کنم و با هم بازی کنیم. خیلی از این خوشحال بودم که زمستون داره تموم میشه و امسال اصلن سرما نخوردم اما بلخره مبتلا شدم. مثل همیشه برای دکتر رفتن مقاومت کردم اما با اصرارهای همسر و حالی که امروز دارم، تصمیم گرفتم برم دکتر. خدایا به من و همه کسایی که در آرزوی سلامتی هستن شفا بده، آمین


آشپزیِِ کوچولو

بالاخره اون کاری که براش روز شماری میکردم انجام دادم و با سلام و صلوات دیروز برای عسل فرنی درست کردم و بهش دادم. الهی فداش بشم نمیدونید چقدر ذوق میکرد و با اشتها میخورد. حالا من که بزور وقت میکردم برای خودم ناهار درست کنم با اشتیاق خودم براش برنج آرد کردم و با عشق غذای کوچولوشو براش درست کردم. فعلا باید چند روز همین غذارو بدم بعد بهش بادام و ... هم اضافه کنم. دوست دارم زودتر بتونم براش سوپ و آبمیوه درست کنم و تنوع غذاییش بیشتر بشه. دیگه بغل کردنش خیلی بهم فشار میاره و درد کمر و دستهام باعث میشه خیلی زود خسته بشم. تو آغوشی هم میذارم اما اونجا دیگه کل فشارش روی کمرم هست و چندان کارساز نیست. حالا خوبه که فندقمون زیاد هم وزنی نداره. خدا خیرش بده همسر رو که با وجود خستگی کارش تو خونه هم هر چی بتونه کمک میکنه. اما مثلا همین دیروز یه مهمونی کوچیک داشتیم که آخر شب دیگه توانم داشت میرفت زیر صفر!

تازگی علاقه خاصی به بعضی کارها پیدا کردم. مثل حمام رفتن اونم از نوع طوووولانی! قبلا تو فرصتی که دخترم خواب بود یواشکی و با عجله میرفتم و همیشه تو حموم حس دزدها رو داشتم که سریع بیام بیرون! حالا دوست دارم بذارم وقتی همسرم هست و خیالم از عسل راحته برم تو حموم و با آرامش و کمال آسودگی از آب گرم و بوی صابون و شامپو و .. لذت ببرم و تا وقتی که آب گرم باشه میمونم (آبگرمکن خونه ما مخزنی هست و بعد از یه مدت آب گرمش تموم میشه!). حالا یکی از معیارهام برای خونه جدید وان حمام هست که مد نظرم گذاشتم. یکی دیگه دراز کشیدن جلو تلویزیون هست. نمیدونم چرا قبلا برام تعریف نشده بود درحالیکه دراز کیشدم تیوی تماشا کنم و نهایت آزادیم لم دادن روی مبل بود. حالا فقط دوست دارم بالشمو مستقیم بذارم جلو تیوی و فیلم مورد علاقه مو ببینم و اگه خوابم هم ببره که بهتر. البته با وجود عسل معمولا به این مرحله نمیرسه دیگه. مورد بعدی غذا خوردنه. که اونم برام خیلی لذت بخش شده و باید تمام چاشنی ها و ادویه جات مخصوص هر غذایی رو حتما کنارش بذارم و بدون عجله و با آرامش غذامو بخورم. الان که اینارو نوشتم میتونم حدس بزنم که علت این گرایشاتم میتونه این باشه که تو این مدت معمولا کارهامو با عجله و فقط جهت رفع تکلیف انجام میدادم و حالا مثل این هست که اون شیرینی و لذت نهفته در انجامشونو گم کردم و میخوام دوباره حسشون کنم. ولی یادم نمیاد قبلا هم که مشغله حالا رو نداشتم اینقدر برام ارزش داشتن این کارا!

هنوز خونه مورد پسندمونو پیدا نکردیم و هر جارو می بینیم یک ایرادی داره که به دلمون نمی شینه. با توجه به تغییرات توی بازار مسکن دیگه شدیییدتر دنبالشیم. 

پی نوشت: امشب هر دومون خیلی خسته بودیم و منتظر بودیم خانم کوچولو بخوابه. همین که خابید و منم یذره خوابم برد زد زیر گریه و تا آرومش کردم دیگه بی خواب شدم. یدفعه دلم هوای اینجارو کرد. دلم تنگ شده بود برای نوشتن

دلم بارانیست

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

عسل در 5 ماهگی

عکس عسل تو ادامه مطلب
ادامه مطلب ...