کاشانه عشق ما

شهره هستم سال 90 با همسر عزیزم زندگیمونو شروع کردیم و این روزها منتظر کوچولومون هستیم که تو راهه. همین بهانه نوشتن خاطراتم شده-------------- دختر نازنینمون مرداد 92 بدنیا اومد و کاشانه مون سه نفره شد اما عشقش چند برابر

کاشانه عشق ما

شهره هستم سال 90 با همسر عزیزم زندگیمونو شروع کردیم و این روزها منتظر کوچولومون هستیم که تو راهه. همین بهانه نوشتن خاطراتم شده-------------- دختر نازنینمون مرداد 92 بدنیا اومد و کاشانه مون سه نفره شد اما عشقش چند برابر

خداحافظ تابستان گرم

دوست های خوبم ممنونم از احوالپرسی هاتون. خدارو شکر حالم خوبه. به لطف زحمتهای مامان پر از مهرم از پنجشنبه خیلی احساس بهتری داشتم و ورم هم کمتر شده بود. مامان و خواهرم برگشتن. از یکشنبه هم خیلی بهتر شدم و خودم مصرف کپسولهامو قطع کردم. با رفتن مامان و خواهرم خیلی نگران بهانه گیری عسل بودم اما خوشبختانه خیلی اخلاقش خوب شده و برعکس قبلا چند روزه که سرگرم بازی یا وسیله ای میشه یا روی زمین غلت میزنه و بازی می کنه و منم خیلی راحتم و با خیال آسوده مشغول کارام میشم. برنامه داشتم که این هفته یه تمیز کاری اساسی تو خونه بکنم بخصوص که ترم جدید توی دانشگاه تدریس برداشتم و میخواستم ذهنم از کار خونه آزاد بشه. یکم تنبلی کردم تا دیروز صبح که صاحبخونه زنگ زد که عصر بیان خونه برای تمدید قرارداد. منم افتادم به جون خونه و موقع اومدنشون خونه حسابی برق افتاده بود. جالب بود که عسل هم تا میتونست کمکم کرد. وقتی دستمال می کشیدم اونم دستمال برمی داشت و دقبقا مثل من همون منطقه رو دستمال می کشید. تی می کشیدم اونم میومد تکرار می کرد. آخر هم که مشغول جارو شدم با تمام قدرتش جارو برقی رو برام هل میداد به همون سمتی که می رفتم. با دیدن این کارهاش ذوق مرگ شدم.

چند روز پیش دوربین عکاسی از دستش افتاد و دیگه درستکار نمی کرد. منم کلی صحنه ی ناب رو از دست دادم. امشب با نامیدی تنطیماتشو دستکاری می کردم که درست شد و کلی دلم شاد شد. فکر می کردم دیگه درست نمیشه بخصوص که از بعد از ضربه ای که بهش خورد یه صدای عجیبی میده.

چند وقته که با همسر سر رفتار و تربیت عسل اختلاف داریم. بنظر من از یک بچه ی یکساله انتظار داره خیلی بفهمه و به حرفش گوش بده. وقتی ازش می خوام که بیشتر مراعاتش کنه و حوصله به خرج بده میگه ملایمت زیاد باعث میشه لوس و خودخواه بشه!! هنوز نتونستیم به توافق برسیم.

  • * تابستون چقدر سریع گذشت امشب آخرین شب این فصل دوست داشتنیه که از پلرسال برام رنگ و بوی تازه ای گرفته. صبح فردا که بیدار می شیم بوی پاییز مشاممونو پر میکنه و باید به نخستین روز مهر سلام کنیم.

صورت خنده دار

یک هفته از برگشتنمون گذشت و همه ی تلاشمو کردم که دخترم حالش خوب بشه و خداروشکر سرماخوردگیش برطرف شد و اشتها و برنامه خوابش هم به روال سابق برگشت. تازه داشت خیالم بابتش راحت میشد و یکم متوجه وزن گرفتنش شدم جمعه شب طبق معمول هرشب خونه و آشپزخونه بهم ریخته بود و منتظر شدم عسل بخابه یکم مرتب کردم و آشپزخونه رو شستم و ادامه ی کار رو به فردا قبل از بیدار شدن عسل موکول کردم. صبح ساعت 8 با خواب آلودگی بیدار شدم سمت چپ صورتم احساس گرفتگی داشتم. تو آینه ی دستشویی یدفعه دیدم سمت چپ صورتم ورم کرده از ناحیه ی زیر گوشم. خنده دار شده بودم تابحال خودمو این شکلی ندیده بودم. یکم نگران شدم بعدش یادم افتاد که چند سال پیش اتفاق مشابهی برای خواهر دوقلوم افتاده بود که بعدا معلوم شد آبسه ی دندونش بوده. منم بنارو برهمین گزاشتم و چون عسل تا ظهر می خوابه و مشکل دیگه ای نداشتم تصمیم گرفتم عصر با همسر بریم دکتر. بعد از ظهر تب و سرگیجه داشتم و تحمل کردم و چشمم به ساعت بود تا همسر بیاد و چیزی نگفتم بهش چون میدونستم خیلی نگران میشه

عصر که رفتیم دکتر برام سونو نوشت و تو نوبت سونو خیلی منتظر شدیم. از شانس ما یک ساعت برق قطع شد و ناچار منتظر شدیم تا مشکل برطرف بشه و ناگفته نماند که داشتم بسختی تحمل می کردم. دکتر جوابو دید و گفت از عفونت بناگوشه. قرص و آمپول و سرم تقویتی. موقع تزریق سرم عسل خسته شده بود و همسر بردش خونه و پوشکشو عوض کرد و یکم غذا بهش داد و بعد اومدن دنبالم. جریان ناخواسته بگوش مامانم رسید و با نگرانی می خواست بیاد پیشم که منصرفش کردم و همسر میخواست شب حرکت کنیم بریم پیششون اما مانعش شدم و قرار شد صبح زود بریم اما دوست داشتم خونه خودمون باشم دوباره برنامخ ی عسل بهم نریزه. حال خوبی هم نداشتم و صبح هم مخالف رفتن شدم. همسر مرخصی گرفته بود و مراقب عسل بود و از من پرستاری می کرد. بالاخره مامانم طاقت نیاورد و بعد از اینکه اصرارشون برای رفتنمون کارساز نشد بهمراه خواهر گلم تو راه هستن که بیان پیشمون. 

با مصرف آنتی بیوتیک و مسکن از عصر امروز حالم بهتره, اما دکتر گفت دوره درمان یک هفته هست.

در ضمن همچنان تو خونه نشستیم و احتمالا به این زودی از اینجا تکون نمیخوریم. هر چند هنوز دلمون نمیاد وسایلو از جعبه بیرون بیاریم و با یک مقدار اسباب ضروری میگزرونیم.

بازگشت به خانه

بعد از یک هفته امروز با عسل از پیش مامانم اینا اومدیم خونه. طبق معمول اونجا همه ش بیرون و خرید و تفریح بود فقط چند روزش عسل بشدت تب کرد و دکتر گفت سرماخوردگیه. برای اولین بار می خواستم بهش دارو بدم که بسختی میخوره و برای هر دومون شکنجه هست  منتظرم از آثار بهبودیش مطمعن بشم و قطعشون کنم

چند روز دنبال بلیط برگشت بودیم اما پروازها پر بود و دیشب با اتوبوس اومدیم بر خلاف انتظارم سخت نبود. عسل نیم ساعت اول خابید و موقع پیاده شدن بیدار شد. خودمم یکم که از حرکت گذشت و خیالم راحت شد کوتاه می خوابیدم

صبح که به خونه رسیدیم با وجود آمادگی قبلی که همسر داده بود با باز کردن در کمدهای لباس کشو کابینت و .. شوکه می شدم که همه خالی بودن و هیچ کدوم از وسایل سرجاشون نیست. با توجه به تموم شدن قرارداد خونه قرار شده آخر ماه خونه رو تحویل بدیم. همسر در نبود ما بیشتر وسایلو بسته بندی کرده. هنوز خونه انتخاب نکردیم. دوتا گزینه در نظر داریم که امروز قراره دوباره ببینیم و انتخاب کنیم.

عسل بی اندازه کم غذا شده و تنها چیزی که میخوره شیره. نمیدونم باهاش چیکار کنم؟؟

سرم خیلی شلوغه و نمیرسم برم سراغ لبتاب. فعلا خلاصه وار با گوشی آپ می کنم

نمیدونم چرا کارهای خونه ی ما تموم نمیشه! دو نفر و نصفی هستیم و رفت و امدمون هم حداقله. کارم خیلی سبک شده و بیشتر وقتم خونه هستم و مشغول کارهای خونه اما تموم نمیشه و باز یه گوشه ی خونه نامرتبه اونجارو تمیز میکنم یه جای دیگه بهم میریزه و .. این دور ادامه دارد. همونطور که حدس می زنید بیشارین سهمو تو این وضعیت جوجه فسقلی داره که عشقش خالی کردن کمد و کشو و کابینته. کلافه شدم از این بی نظمی و خستگی هام.

نرسیدم تو این مدت پست بزارم و از تعطیلات بگم. روز عید با ماشین رفتیم شهرمون و یه روز به اتفاق فامیل باغ بودیم که حسابی خوش گذشت تولد عسل هم خونه مامانم گرفتیم که اونم خیلی خوب برگزار شد و عسل باوجود کم خوابی هاش حسابی خوش اخلاق بود. همون روز هم رفتیم آتلیه و کلی عکس تکی و دو نفره و سه نفره گرفتیم. بعد از تعطیلات هم یه مسافرت کوتاه رفتیم تا سه شنبه شب که رسیدیم خونه مون. این بار رفتیم سمت یاسوج و شهرکرد که تو این فصل هوای عالی داشتن و بهمون خیلی خوش گذشت و کلی انرژی با خودمون آوردیم. فقط با وجود عسل حس کردیم که خیلی راحت تر بودیم اگه همسفر داشتیم. اینجوری تمام وقت یکی مون(90% مواقع من) مراقب عسل بودم و همسر همه ی کارهارو می کرد. اما اصلا احساس خستگی نمی کردو قصد داشتیم تا آخر هفته بمونیم که براش کار پیش اومد و برگشتیم. فردا هم دوباره یه سفر دو روزه ی کاری باید بره و من هنوز تصمیم نگرفتم که همراهیش کنم یا بمونم خونه و به کارهای عقب افتاده برسم. از بعد از سفر مشغله ی همسر زیاد شده و بیشتر کارهای خونه بعهده ی خودم هست و اون فقط با عجله خریدهای خونه رو انجام میده. 

عسل اینقدر شیرین و خوردنی شده که دوست دارم یک لحظه شو هم از دست ندم. با سه چهارتا کلمه که بلده تمام وقت درحال صحبت و شیرین زبونیه و از همه بیشتر خودشو برای بابا لوس میکنه و خیلی بهش علاقه داره. تازگی دوست داره یکم ازمون فاصله بگیره و بعد دستاشو باز میکنه و می دوه سمتمون و محکم بغلش میکنیم و یه دل سیر میبوسیمش. تو سفر و حتی چند روز بعد از برگشتن بی اشتها بود و بوضوح لاغر شد اما چند روزه که بهتر شده و هر طوری هست غذاشو میخوره. شنبه بردمش برای واکسن و مراقبتهای یکسالگیش که خداروشکر خوب بود.

پی نوشت: دلم یه دل سیر کتاب خوندن میخاد و تماشای فیلم

چه کسی جواب حقوق از دست رفته ی این بچه ها را میدهد؟


دختر من یکسالشه و هنوز وابستگی زیادی به شیر خوردن داره و در آغوش گرفتن.

دختر من یکسالشه و تو خواب خیلی به سر و صدا حساسه و باید سکوت برقرار کنیم و نور محیط هم کم کنیم.

دختر من یکسالشه و دغدغه ی بزرگمون تغذیه ی روزانه ش هست که از تمام گروه مواد غذایی براش تهیه می کنم و به هر روش ممکنی متوسل می شیم که کاملا یا بخش زیادی شو بخوره.

دختر من یکسالشه و دقت زیادی روی خوردن قطره های مکملش داریم که نسبت به یکیش(قطره آهن) خیلی بی علاقه هست و اونو از شرکت دارویی های متفاوت می گیریم به این امید که طعمشو بپسنده.

دختر من یکسالشه و موقع خوابیدنش حتما باید تو بغلم شیر بخوره و موهاشو نوازش کنم تا کم کم چشماش گرم بشه.

دختر من یکسالشه و به تماشای تلویزیون و بخصوص بعضی آهنگ ها خیلی علاقه نشون میده و محوشون میشه.

دختر من یکسالشه و عاشق بیرون رفتن، گردش و بازی با بچه ها یا حتی تماشا کردن اونها توی پارک هست.

دختر من یکسالشه و علاقه ی خیلی عجیبی به پدرش داره و از وقتی که پدرش وارد خونه میشه میره به استقبال و اصلا دوست نداره از بغل بابا بیاد بیرون.

دختر من یکسالشه و تقریبا با ذائقه ش آشنا شدم و سعی می کنم غذاهاشو مطابق با ذائقه ش تهیه کنم که با اشتها بخوره و از طرفی هم براش تکراری نباشه.

دختر من یکسالشه و توجه زیادی به روحیاتش می کنیم تا چیزهایی رو که علاقه داره براش مهیا کنیم و اگه چیزی آزارش میده یا دوست نداره ازش دور نگه داریم.

دختر من یکسالشه و برام تمیز بودن بدن و لباسش خیلی مهمه و روزانه می برمش حمام که برای خودش هم نشاط آوره.

دختر من یکسالشه و یکی از مشغولیتهای ذهنیمون تعویض پوشکش هست که سر ساعت یا در مواقع اضظراری باید سریعا انجام بشه و بعد از شستشو و خشک کردن حتما از کرم های مخصوص استفاده می کنیم و برای بهتر بودن تاثیرش هر دو روز نوع کرم رو تغییر میدیم.

دختر من یکسالشه و با توجه به کنجکاوی بچه ها توی این سن خیلی مراقبش هستیم که کار خطرناکی نکنه و یا شی آلوده ای تو دهنش نبره و محیط خونه رو براش امن و پاکیزه حفظ می کنیم.

دختر من یکسالشه و برنامه ی تفریح و بیرون رفتن و مهمونی و .. مطابق با اون تنظیم می کنیم که مخصوصا با برنامه خوابش تداخل نداشته باشه.

دختر من یکسالشه و ....

می دونم و می بینم که توی غزه هم بچه هایی همسن و سال با دختر ما و یا کوچکتر و بزرگتر با همین ویژگی ها و پدر و مادرهای نگران فرزندانشون ( اگه زنده باشن) فراوون هستن. نوزادها و شیرخوارهایی که مادرشونو کشتن یا اگه زنده هستن بدنشون رمقی نداره که شیر تولید بشه. بچه هایی که در مقابل چشمهاشون به تنها پناهگاه و امن ترین آغوششون تعرض می کنند و حتی به قتل می رسونند. بی گناهانی که بدنشون تکه تکه میشه و قربانی زیاده خواهی شروران.

حال این روزهام اصلا خوب نیست. هر بار که کوچکترین کاری برای دخترم می کنم بیاد اون بچه های مظلوم می افتم و از خودم بدم میاد که چرا نمی تونم به همنوعانم و هم کیشانم یاری برسونم. فقط از این خوشحالم که برخلاف سالهای قبل این بار همه ی نداهای درونیم برای حضور در راهپیمایی و دفاع از مظلومیتشون تشویقم کردن و تونست ذره ای آرومم کنه.

افسوس می خورم که نمی تونم کمکی بکنم و فقط شاهد این ظلم و وحشی گری هستم.