کاشانه عشق ما

شهره هستم سال 90 با همسر عزیزم زندگیمونو شروع کردیم و این روزها منتظر کوچولومون هستیم که تو راهه. همین بهانه نوشتن خاطراتم شده-------------- دختر نازنینمون مرداد 92 بدنیا اومد و کاشانه مون سه نفره شد اما عشقش چند برابر

کاشانه عشق ما

شهره هستم سال 90 با همسر عزیزم زندگیمونو شروع کردیم و این روزها منتظر کوچولومون هستیم که تو راهه. همین بهانه نوشتن خاطراتم شده-------------- دختر نازنینمون مرداد 92 بدنیا اومد و کاشانه مون سه نفره شد اما عشقش چند برابر

C سالگی

سلام دوستای خوبم

امیدوارم همسو با نسیم خنک و پرعطر اردیبهشت روحتون بانشاط و سرزنده شده باشه. ماهم شکر خدا خوبیم و از این روزها که برای ما حکم آخرین روزهای بهاری رو داره داریم نهایت استفاده رو می بریم.

اواخر فروردین حال عسل خوب شد و ما هم بالاخره تصمیم گرفتیم خونه تکونی رو شروع کنیم. از اونجا که خونه ی جدید کمد دیواری نداشت و ماهم چون با کمی عجله اومدیم اینجا امیدوار بودیم که برامون مشکل ساز نباشه اما واقعا سخت بود و وسایل غیر ضروری یا داخل انباری پایین بودن یا زیر تخت و مسلما وقتهایی که لازم میشد ازشون استفاده کنیم به دردسر می افتادیم یا اینکه از خیرش میگذشتیم. تو اولین اقدام برای هر دو اتاق کمد دیواری سفارش دادیم و خوشبختانه نصاب خیلی زودتر از انتظار ما وسایل رو آماده کرد و آخر هفته می خواست برای نصب بیاد اما چون من کلاس داشتم و همسر و عسل تنها تو خونه بودن یکم نگران بودم که عسل شیطنت کنه و به همسر گفتم برای شنبه قرار بزاره که من و عسل هم بریم خونه دوستم. اما کسی از کار خدا خبر نداره که! منم اون شب از عصر یکم گوش درد داشتم که تا شب شدیدتر شد بقدری که نتونستم بخوابم تا نزدیکهای صبح که با مسکن خوابم برد و بعد از 2-3 ساعت برای رفتن به کلاس بیدار شدم و اون روز بسختی کلاس هارو تموم کردم و از ساعت 8 تا 12 بی وقفه مشغول تدریس بودم و بین کلاسها فقط به اندازه 3-4 دقیقه فرصت استراحت داشتم. ظهر به سختی اومدم خونه و مثل همیشه فقط تونستم یکم از ناهاری که همسر درست کرده بود بخورم و عسل اجازه استراحت کردن بهم نداد. دوباره برگشتم دانشگاه. کلاس بعد از ظهر از 1 تا 5 بود که ساعت 4 از شدت درد و سرگیجه کلاس رو تعطیل کردم و خیلی سخت تر از دفعه ی قبل برگشتم به خونه. قرص مسکنم تموم شده بود اما با وجود سرگیجه و کم خوابی که داشتم قید داروخئنه رفتن رو زدم و فقط خودمو رسوندم خونه. چون روز جمعه بود قصد داشتم درد رو تحمل کنم که فرداش برم پیش متخصصی که قبلا رفته بودم و تشخیص قوی ای داره اما همینکه رسیدم خونه بدون معطلی با همسر و عسل رفتیم درمانگاه که عصر جمعه فقط دکتر عمومی داشت و همونطور که خودم می دونستم تشخیص عفونت گوش داد و آنتی بیوتیک و سرم و آمپول. و خوشبختانه از تزریقاتی که بیرون اومدم حالم خیلی بهتر بود و همسر هم تمام مدت مشغول سرگرم کردن و آروم کردن عسل بود که از وقتی دید من رفتم تزریقاتی بیقراری می کرد. خونه که اومدیم استراحت کردم و همسر وسایل اتاقهارو جابجا کرد و فرداش که حالم بهتر بود بعد از ظهر با عسل رفتیم خونه دوستم و نصاب یکی از کمدهارو نصب کرد و ادامه کارش برای روز بعد موکول شد و ما باز رفتیم پیش دوستم که خیلی با محبت هستن و عسل هم خیلی با پسرش جوره. شب که برگشتیم خونه کار نصب تموم شده بود و نتیجه رضایتبخش بود. از اون طرف مامانم خیلی نگران حالم شده بود و می خواست بیاد پیشم و برنامه گذاشتن و آخر هفته مامان و بابا و خواهرهام همگی اومدن. منم حالم بهتر بود و همسر هم خونه رو مرتب کرده بود ولی کار چیدن کمدها مونده بود. و اون روز مصادف بود با تولد من و خواهر دوقلوی عزیزم که بعد از 4 سال امسال تولد سی سالگی مونو در کنار هم و خانواده جشن گرفتیم و خاطره ی دلچسبی شد. و البته هدیه های خیلی خوبی هم گرفتم که همه شون وسایل مفیدی بودن که لازم داشتم. اما اون یکی دوروز خیلی سریع گذشت و همه رفتن بجز مامان گلم که 5 روز دیگه پیشمون موند و همه ی کارهارو کمکم انجام داد و خیالم از بابت خونه تکونی و کارهای عقب افتاده راحت راحت شد. رفتنش هم خیلی برامون سخت بود هم برای من و همسر و هم عسل که خیلی مامانمو دوست داره و تو این مدت هم بیشتر وابسته شده بود و بیقراری کرد.

الان هم که فصل امتحانهای میان ترم هست و هفته ی قبل و این هفته مشغول طرح سوال و امتحان گرفتن شدم. عصر ها باید عسل رو ببریم بیرون حتی اگه شده تو فضای سبز مجتمع خودمون با بچه ها بازی کنه. منم بعد از حدود سه سال بالاخره توفیق روزه گرفتن پیدا کردم و سه روز ایام البیض رو روزه گرفتم و فهمیدم که روزه داری و بچه داری چقدر سخته. و مسلما نمی تونستم ساعتهای آخر روزه داری عسل رو ببرم بیرون و بعد از اذان با همسر میرفتیم بیرون. دیشب همسر کارداشت و خونه بودیم اما خودم خیلی هوس هواخوری داشتم و وقتی همسر اومد گفتم بریم بیرون و اونم با وجود خستگی قبول کرد تو محوطه خودمون یکم قدم زدیم هوا عالی بود و حسابی انرژی گرفتیم. در عوضش امروز عسل رو بردم تو محوطه و حسابی با دوستاش بازی کرد و خوشحال شد.

از شب تولد حضرت علی (ع) جای خوابشو عوض کردم و تختشو گذاشتم تو اتاق خودش. البته وقت خوابش منم میرم تو اتاقش یکم براش کتاب قصه میخونم و خودشو می چسبونه بهم و می خوابه و بعد میزارمش تو تخت و میام اتاق خودمون. خوشبختانه از وقتی شیرش قطع شده خوابش سنگین شده و تا صبح حدود 9:30-10 می خوابه. صبح که بیدار میشه منو صدا میزنه: مامان... مامان  کوجایی؟ باباجون؟   منم با صداش از خواب بیدار میشم و میدوم سمتش. و محکم بغلش میکنم و می بوسمش.

دیگه میخوام وارد مرحله ی آخر بشم و دستشویی رفتن یادش بدم اما بنظرم خیلی سخته و باید خیلی انرژی داشته باشم.

چند روز پیش یه موقعیت کاری خیلی خوب بهم پیشنهاد شد که کارش تخصصی رشته ی خودم هست با حقوق و مزایای عالی. اما الان اصلا به کار تمام وقت فکر نمی کنم. نمی تونم تصور کنم ساعت 5 عصر از سرکار برگردم و برم عسل رو از مهد بیارم. خودم خسته با بچه ای که بعد از 8-9 ساعت حالا شدیدا به مامان احتیاج داره اما من میخوام استراحت کنم و خستگی از تنم بیرون کنم و البته تو فکرم دغدغه ی کار خونه و غذای فردای عسل و جلب رضایت همسر و ... بالا و پایین می پرن. همه ی این افکار و تصورات برای زمانی هست که عسل راحت با مهد کنار بیاد و هر سه تاییمون صحیح و سالم باشیم و هیچ اتفاق فورس ماژوری نیفته. جوابم از همون اول که این شرایطو سنجیدم منفی بود

پ.ن: نمی دونم چرا هنوز حس خاصی نسبت به C سالگی پیدا نکردم. هنوز برام ناآشنا هست. قصد فرار کردن ازشو ندارم ولی چنان استقبالی هم ازش نمی کنم. اصلا هنوز وقت نکردم درباره ش فکر کنم. تا حالا ننشستم فکر کنم و جایگاه خودمو توی نقشه ای که برای زندگیم داشتم پیدا کنم و بسنجمش.

بهار آمد و گل کرد

سال نو رو به همه ی دوستان تبریک میگم و برای همه آرزوی برکت و شادی و سلامتی در کنار عزیزانتون در سال جدید دارم و همینطور امیدوارم تعطیلات خوبی رو پشت سر گزاشته باشید و پر از انرژی و با نشاط به پیشباز امسال رفته باشید. اخبار خوب رسیده هم که ان شاالله نوید دهنده سال خوب و پربرکتی برای همه ی مردم باشه.

گرد و غبار سنگینی اینجا نشسته که بابتش خجالت زده ام البته روز اول فروردین یه پست پر و پیمون نوشتم که متاسفانه قبل از تایید پاک شد و فرصت من کوتاهتر از اون بود که دوباره بنویسم. یکی از علتهای کم نوشتنم دختر وروجک هست که همین که چشمش به کوشه ی لبتاب بیفته یا اسمشو ببریم بهونه میگیره که براش روشن کنیم و سرگرمش بشه البته باید فقط خودش جلوی لبتاب بنشینه و کسی دست نزنه. ما هم کلا قیدشو میزنیم و معمولا توی کمد یا کشو لباسها قایمش می کنیم و بیشتر کارهامونو با گوشی و تبلت انجام میدیم و یکی از سختترین کارها پست گذاشتن هست که تایید و انتشارش همیشه خطا میده و گاهی هم همه چی بر باد میره. و کار مشکل دیگه کامنت گذاشتن توی بلاگفا و بلاگ اسکای هست که اونم موقع ارسال همیشه با مشکل مواجه میشه و اغلب مجبور میشم بیام سراغ لبتاب. خوب بگزریم میخواستم در ابتدا رفع تقصیر کنم.

از کمی قبل از سال جدید شروع میکنم که طبق برنامه و لیستی که نوشته بودم برای خومه تکونی پیش میرفتم که برنامه سفر پیش اومد اونم نه یکی، دوتا مسافرت پی در پی توی ده روز پایانی سال که هردوش برای من جنبه تفریحی داشت و حسابی لذت بردم و برخلاف سفرهای معمول که به شهر خودمون میریم این بار مقصدمون متفاوت بود و برام پر بود از مرور خاطرات و دیدار دوستان و عزیزانم و روزهای پایانی سال رو با روحیه ی قوی و سرزندگی گزروندم و فکر و نگرانی کارهای باقیمانده خونه رو از خودم دور کردم و عصر پنجشنبه 28 اسفند که به خونه رسیدم هنوز کارهای ناتمام زیادی مونده بود که کارهای غیر ضروری رو از برنامه حذف کردم و تو فرصت کوتاهی که داشتم بیشتر برای لحظه ی تحویل سال و مقدماتش آماده شدم و حتی شب آخر لازم شد چندتا خرید انجام بدیم که شور و شادی بازار شهرمون اون شب فراموش نشدنی بود و با وجود خستگی و حجم کارهام دوست داشتم تو بازار قدم بزنم و مردم رو ببینم که مشغول خرید ماهی و سبزه و سنبل و شیرینی هستن و دستاشون پر از کیسه های خرید هست.

شب سال نو هم تا ساعت 12 مشغول کارهای عسل و خوابوندنش بودم و بعد از اون سه مدل شیرینی خونگی درست کردم و سفره هفت سین چیدم. تا یک ربع قبل از تحویل سال مشغول بودم و بعد از اون لباس نو پوشیدم و کنار هفتسین نشستم دوست داشتم همسری و عسل هم کنارم باشن اما همسر خسته بود و صبح فردا باید مثل همیشه سرکار میرفت و بیدار شدن عسلی هم اون وقت شب فقط باعث بهم خوردن آرامش خودش و ما میشد این بود که ترجیح دادم تنهایی سال رو نو کنم و به ویژه برنامه ی رادیویی تحویل سال گوش دادم و تو خلوت و تنهایی اون موقع شب از خدا برای همه ی عزیزانم سالی شاد و پر برکت درخواست کردم و بعد هم موج پیامهای تبریک و خوابوندن دوباره عسل و بعد هم خودم. 

صبح که بیدار شدم دیدم همسر زودتر از همیشه بیدار شده و داره از پنجره اتاق خواب به هوای لطیف بارونی نگاه میکنه و منو که دید از سفره هفت سینم تعریف کرد و گفت چرا بیدارش نکردم و منم گفتم بخاطر خودش بوده

شب که برگشت با هم عکسهای سال نو رو گرفتیم وروز دوم فروردین با هم خداحافظی کردیم و من و عسل موج جدید سفرهای امسال رو شروع کردیم و رفتیم شهرمون و چند روز بعد همسر بهمون ملحق شد.اونجا هم در کنار خانواده و فامیل و گردش و تفریح و عروسی و دید و بازدید عید واقعا لذت بخش بود وبالاخره توی آخرین ساعات 14ام فروردین به خونه برگشتیم و هنوز بطور کامل وسایل سفر رو جاسازی نکردم.

یکی از اقدامات مهمی که امسال شروع کردم و تا قبل از انجامش خیلی نگران بودم قطع کردن شیر عسل هست که طی اقدامی 3 روزه بطور کامل دوره شیردهی رو تمام کردم و بطور معجزه آسایی عسل با اون همه وابستگی راحت با این موضوع کنار اومد.البته این کار رو از همون روز شروع سفرمون یعنی دوم فروردین شروع کردم به دو دلیل، یکی اینکه فرصت بیشتری به عسل بدم برای اینکه تو شلوغی روزهای سفر شیرخوردنو فراموش کنه و بعد از بازگشت به خونه دوباره براش یادآوری نشه و دلیل دوم هم نبودن همسر در کنارمون بود که خیلی نسبت به عسل دلسوزی میکنه و مطمعنا با حضورش مانع انجام موفقیت آمیز عملیات می شد و با دیدن اشکهای عسل منو مجبور میکرد که محرومش نکنم و خداروشکر همه ی عوامل تاثیر مثبتشونو گذاشتن و موفق شدیم و مسلما صبوری عسل هم حرف اول رو میزد که باعث شد خیلی کم بی تابی کنه و فقط محدود به 2-3 شب اول باشه و الان خیلی راحت وقت خوابش که میرسه سرشو میزاره رو بالش و میره تو خواب عمیق و من از ته دلم خوشحال میشم و خدارو شکر میکنم چون شیردادن های شبانه خیلی برام آزاردهنده شده بود و به بدنم خیلی فشار می آورد گاهی مجبور میشدم تمام طول شب روی پهلو کنارش در حال شیردادن باشم و صبح از درد کمر توان بلند شدن نداشتم اما توی این مدت دردهای مزمن کمرم بشدت کم شده و احساس بهتری دارم. ناگفته نماند که دلتنگیم برای اون دوران قابل گفتن نیست حتی شبهایی که با خستگی و درد مشغول شیرداد بهش میشدم فرصت رو غنیمت می دونستم و صورت ناز و معصومشو نوازش میکردم و آروم آروم می بوسیدم و تو روزهای پایانی از حالات مختلف شیرخوردنش عکس و فیلم میگرفتم و بعد از قطع شیر یه بار تو حمام از دلتنگی برای اون لحظات عاشقانه حسابی اشک ریختم. میدونم که این حس منحصر به من نیست و همه ی مادرها تجربه میکنم اما به خودم تذکرهایی میدادم که باعث می شد آرومم کنه و بیشتر شاکر خداوند باشم بخاطر سلامتی خودم و دخترم.

پی نوشت1: هنوز من موندم و کارهای مونده از خونه تکونی اما حالا همسر وقت آزاد بیشتری داره و بیشتر کمک میکنه

پی نوشت2: چند روزه در گیر انجام یه کار خیر هستم که خیلی دوست دارم پایانش + باشه.



عسلک

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

دم دمای عید

یک هفته هست ک از شهرمون برگشتیم. مثل همیشه باهم رفتیم و بعد از یک هفته همسر برگشت ولی این بار منو عسل بهمراه مامان و بابا یک هفته بعد از همسر اومدیم خونه و سه روز پیشمون بودن و این مدت هم تمامش به بیرون رفتن و تفریح گذشت. وقتی سفر هستیم یا مهمون داریم خواب من و عسل کم میشه بخصوص من که شبهاهم ناچارم برای شیردهی بیدار بشم و هر بار حدود یکساعت بیدار هستم تا دوباره خوابم ببره. در طول روز هم که اصلا وقتی برای استراحت نیست و این میشه که کسل هستم اما همه ی سعیمو می کنم که با نشاط باشم چون میدونم این خستگی با یکروز خونه موندن و خوابیدن یا نهایتش دو روزه یرطرف میشه اما لذت در کنار عزیزانم بودن و خاطرات شیرینش موندگاره و هیچوقت از ذهنم نمی ره و واقعا برام روح افزا هست.

از امروز استارت خونه تکونی رو زدم و با وجودیکه تازگی به اینجا اسبابکشی کردیم یه لیست بلند از کارهای لازمه نوشتم که با سرعت زیادی داره طولانی تر میشه و از اون طرف هم عسل تمام وقتمو میخواد و فقط دوست داره در کنارش باشم و باهاش بازی کنم. برای انجام کارهام فقط می تونم از زمانهای خوابش یا وقتی همسر خونه هست و با هم سرگرم هستن استفاده کنم. از خدا می خوام کمکم کنه. امروز از درز گیری پنجره ها شروع کردم که از اولش پشت گوش انداختیم و مرتبا باید همه جارو دستمال بکشیم.

آخر هفته جشن عروسی یکی از دوستهای عزیزم هست که از شهر ما خیلی دور هستن و با وجود خانوم فسقلی فقط می تونیم با هواپیما بریم که متاسفانه پرواز مستقیم هم نداره و باید تا تهران بیایم و از اونجا با ماشین بریم. همسر هم بخاطر اینکه تازه از مرخصی برگشته فعلا موفق نشده برنامه رو جور کنه و منم تنهایی سخته برام اما خیلی اشتیاق دارم برای رفتن ایشالا اگه خدا قسمت کرد بتونم برم.

مدتی بود که شیر عسل رو کم کرده بودم و فقط موقع خواب بعد از ظهر و شب میخورد و می خوابید اما توی سرماخوردگی اخیرش خیلی بی اشتها به غذا بود و مدام شیر می خواست و منم چون میدیم چیز دیگه ای نمی خوره چاره ای نداشتم و تا الان ادامه داره و گاهی وقتها واقعا کلافه میشم. فقط دارم به خودم امید میدم که فقط یکماه دیگه ادامه بدم و با کمک خدا تو تعطیلات عید کامل شیرشو قطع کنم از طرفی هم نمی تونم باور کنم که دیگه تو آغوشم نچسبه و نفس تو نفس هم بشیم، اون مک یزنه و من تماشاش کنم و ببوسم و نوازشش کنم. میدونم که خیلی برام سخته فقط خدا هست که میتونه کمکمون کنه

کلاسهای دانشگاه از این هفته شروع میشه اما احتمالا دانشجوها این هفته رو استقبال چندانی نمی کنن.باید کم کم خودمو آماده کنم.

مهمان عزیز



رسیدیم به آخر هفته ای که با وجود سختی هاش ولی خیلی بهم خوش گذشت چون دوتا مهمون عزیز داشتم خواهر گلم و دوست مشترک بسیار خوب و مهربونمون که چند روزی برای دیدن ما اومد اینجا و سه تایی بیاد دوران نوجوانی در کنار هم بودیم و شب ها عسل رو که می خابوندم اونقدر دورهم می گفتیم و می خندیدیم تا نیمه های شب که هر سه تسلیم خواب می شدیم. البته همونطور که گفتم سختی هایی هم داشت, سرماخوردگی طولانی همسرجان و بتازگی هم تب و سرماخوردگی عسلم که بیشتر وقتها شیر می خواد و از اونطرف خاله پری هم مهمونم شده و ... ولی از این چند روز فقط خاطرات خوب باهم بودنمون جاودان میشه که خیلی دلچسب بود و برای هر سه مون روح افزا

از دیروز که رفتن سعی کردم بیشتر به عسل و همینطور همسر رسیدگی کنم. عسل خیلی به آرامش خونه وابسته هست و با یه تغییر کوچیک برنامه ی غذایی و خوابش بهم میریزه. اینقدر دخترمون ناز نازیه. از دیروز با وجود بی اشتهاییش روی وعده های غذاش بیشتر دقت و پافشاری کردم و خدارو شکر بهتر از قبل شد. شب هم برخلاف میل من و به اصرار همسر بردیمش دکتر و شربتهای معمول رو داد. دردسر و بدو بدوهای دارو دادن به بچه هم اونو عصبی کرده و هم منو کلافه می کنه. امروز وقت داروی عصرش که شد هرچقدر گشتم شیشه ی شربتشو پیدا نکردم و مطمعن شدم که کار خودش هست یکجا قایم کرده. داخل کابینتهای پایین رو گشتم میبینم بله تو کابینت زیر سینک و بین قوطی های شوینده گذاشته

خیلی خوب برای حرف زدن تلاش می کنه و بخصوص هر کلمه ی جدیدی که از ما بشنوه سعی می کنه تگرار کنه و خیلی بامزه یه لغت مشابه شو میگه, این کارش خیلی خوشمزه هست. 

خواهرم کتاب "من زنده ام" رو میخوند و ازش خواسته بودم بعدش به من بده و برام آوردش. امروز شروع کردم به خوندنش و بعد از مقدمه ی غم انگیزش که اشاره ای به واقعیات تلخ همین دودهه ی اخیرمون داشت کنجکاو شدم و بخش اخر کتاب که مربوط به عکس ها و نامه ها بود رو ورق زدم. با تماشای هر عکس که زیرنویس کوتاهی داشت هق هق گریه م بلند می شد. عکسها بیشتر مربوط بود به دوران اسارت و لحظات بازگشت نویسنده "معصومه آباد". با وجود کیفیت پایین عکسهای اون زمان و چاپ کاهی کتاب اونقدر عکسها ملموس و جاندار هستند که من بدون اینکه شروع به خوندن اصل کتاب و خاطرات کنم حس تلخ و شیرین افراد رو می چشیدم. تا الان موفق به خوندن 80 صفحه شدم و لحظه شماری می کنم عسل بخوابه و ادامه بدم.

بلاخره کار تصحیح برگه ها تموم شد و خیلی سعی کردم حقی از کسی ضایع نشه, اما برخلاف میلم بخاطر پافشاری آقای رعیس نمره هارو بالاتر وارد کردم. به عقیده ی خودم دانشجویی که دغدغه های دیگه ای داره که براش مهم تر از درس و دانشگاه هست و وقت کافی برای درسش نمی زاره هرچند ناچار باشه, راهش اینه که تعداد واحدهای کمتری بگیره تا بتونه از پسشون بر بیاد و وقتی نمیتونه خوب خودشو برای امتحان آماده کنه نباید انتظار نمره ی بالا داشته باشه. یا بعنوان مثال دانشجویی که وسط ترم زایمان میکنه و بقول خودش همسرش خیلی مشغله کاری داره و تو شهر غریب هست و هیچ نیروی کمکی نداره و حتی کسی نیست یکساعت بچه کوچکشو نگه داره که مامان دانشجو بیاد فقط امتحان بده, درستش اینه که یک الی دوترم مرخصی تحصیلی بگیره و وقت و توجه کافی برای بچه ش بزاره بدور از استرس درس و امتحان. در مجموع این ترم خیلی تو رودربایستی موندم و بعضی جاها ناخواسته نمره رو بالا بردم و عذاب وجدانش گرفتتم.

از وقتی عسل از نوزادی در اومد و نیاز به همصحبتی من داشت همیشه یکی از دغدغه هام ظرف شستن بود که بخاطر سر و صداش باید زمان بیداریش می شستم و اونم مخالف این بود که بهش توجه نکنم و بهش پشت کنم. مدام سراغمو می گرفت تو هر دوره ای به تناسب تواناییش یه جوری مانع می شد و من برای شستن چند تکه ظرف چند بار کارمو قطع می کردم. از طرف دیگه خستگی و درد کمر خودم اضافه شد و نیاز شدید به ماشین ظرفشویی داشتم. البته تو پنجاه درصد مواقع همسر زحمتشو می کشید اما هم دوست نداشتم بعد از خستگی کارش تو خونه مشغول بشه و هم اینکه زیاد بدلم نمی نشست. تو خونه قبلی اشپزخونه اصلا جا نداشت و داشتم تصمیم میگرفتم برای خرید دستگاه رومیزی که زمزمه ی جابجایی و خرید خونه پیش اومد و اقدامم متوقف موند تا بلاخره اینجارو طوری طراحی کردیم که جای کافی باشه و تازگی دستگاه رو نصب و راه اندازی کردیم. به جرات می گم کارام نصف شده و خیلی خیالم از این بابت راحت شده و کارم سبکتر. واقعا برای مامان ها خیلی لازمه و اونایی که شاغل هستن که دیگه واجب

* منتظریم که حال همسر بهتر بشه و بعد از مدتی بریم به شهرمون و دیداری تازه کنیم

این پستو چند روزه نوشتم اما منتشر نمیشد!