کاشانه عشق ما

شهره هستم سال 90 با همسر عزیزم زندگیمونو شروع کردیم و این روزها منتظر کوچولومون هستیم که تو راهه. همین بهانه نوشتن خاطراتم شده-------------- دختر نازنینمون مرداد 92 بدنیا اومد و کاشانه مون سه نفره شد اما عشقش چند برابر

کاشانه عشق ما

شهره هستم سال 90 با همسر عزیزم زندگیمونو شروع کردیم و این روزها منتظر کوچولومون هستیم که تو راهه. همین بهانه نوشتن خاطراتم شده-------------- دختر نازنینمون مرداد 92 بدنیا اومد و کاشانه مون سه نفره شد اما عشقش چند برابر

آغاز روزه داری

سلام

شروع ماه مبارک رو به دوستان بویژه روزه داران تبریک میگم. امسال روزه داری به سبک یک مادر شاغلو دارم تجربه میکنم. کلا مادر ی ک شاغل باشه کمخوابی داره حالا ماه رمضان هم باشه دیگه بیشتر. مسئله اینجاست که وروجکمون تو مهد یه خواب اساسی میره و تو خونه پر از انرژیه و ماهم ترجیح میدیم بعد از ظهر نخوابه که شب زودتر بخوابه اما اون اصلا دلش نمیخواد وقتی بیداره ما بخوابیم بخصوص وقتی یکی از ما فقط پیشش هست. ناچار من بعد از ظهر که میرسم خونه خودمو کنترل میکنم تا همسر بیاد و اون وقتی قیافه منو میبینه سریعا پیشنهاد میده که بخوابم و خودش مراقب عسل هست و منم از فرصت استفاده میکنم و بسته به توجهات بی شاعبه ی دختری بین نیم تا دوساعت موفق به استراحت میشم. و بعد شیفتمون عوض میشه و همسر میخوابه. دیروز تو اداره بخشنامه اومد که بخاطر گرما شروع ساعت کاری صبح ها 6:30 و تا 14:45 !!!  همه شاکی شدن بخاطر ماه رمضان که بعد از سحر نیاز دارن بخوابن. مشکل منم که جدی تر هست چون مهد ساعت 7 باز میشه و کلا فکر نمیکنم تو شهرمون هیچ مهدی زودتر باز بشه. دیروز به مربیش گفتم و گفت خودش اولین نفر ساعت 7:05میاد. منم صبح تا 6:35خوابیدم و جوری تنظیم کردم که با مربیشون همزمان رسیدیم. عسلو درحالت خوابیده بردم تو تختش گزاشتم که البته نهایتا بیدار شد و خداحافظی کردیم و اومدم. تا الان هم فقط یک نفر مراجعه کننده داشتم و بیشتر درحال وبگردی ام. 

مشکل جدیدمون هم  شروع پیک کاری آقای همسرجان هست که قراره از شنبه صبح ۶:20 از خونه بره الی 8 شب!! اونم با زبون روزه و منم دست تنها میشم. در نبود همسر افطاری رو باید خودم درست کنم که معمولا همسر بعهده میگیره خواب بعد از ظهرم کنسله. 

امتحانهای پایانی دانشگاه شروع شده و فردا خودم باید برای امتحان برم سرجلسه. کوهی از برگه های امتحان منتظرم هستن و من هنوز تکلیف نمره امتحانهای میانترم رو مشخص نکردم که بلاخره امروز صبح همینکه رسیدم اداره مشغول تصحیح شدم و خدارو شکر تموم شد تا فردا که برم بقیه رو بیارم.

تعطیلات هفته ی گذشته رفتیم شهر خواهرم و از آخرین روزهای شعبان استفاده بردیم. دایی کوچیکه و دختر خاله م هم  اومدن و تو هوای نسبتا خنکتر اونجا حسابی بهمون خوش گذشت و رفع خستگی شد بعد هم بهمراه دایی و دختر خاله اومدیم خونه خودمون و دایی جان صبح ها در نبود من حسابی زحمت تهیه صبحونه و پختن ناهار و شستن ظرف و ... میکشید و مارو اساسی شرمنده کرد. این چند روز شبهها بیرون میرفتیم و دیرتر میخوابیدیم منم صبح ها عسل رو نمیبردم مهد که راحت بخوابه و معمولا 12-1ظهر بیدار میشد و بازهم زحمت صبحانه دادن و کارهاش با دایی بود بی منت و با دل و جون کمک میکرد. تا دیروز صبح که قصد رفتن کردن و حدود ساعت ۸ شب رسیدن خونه. این دایی کوچیکه اختلاف سنی چندانی با ما نداره و همسن همسرجان هست و کلا همه باهاش احساس برادری داریم و باهمسر هم مثل دوتا رفیق صمیمی هستن و وقتهایی که ما میریم شهرمون دایی همه برنامه هاشو با همسری و شوهر خواهرم تنظیم میکنه و هر روز باهم در گردش و خرید و استخر و کوهنوردی و ... هستن. البته این چند روز دایی خیلی از گرمای هوای اینجا شاکی شده بود و همینکه یکساعت شبها باهم میرفتن بیرون گرمازده برمیگشتن. 

دیروز قبل از افطار که خواب بودم عسل بیدارم کرد و فکر میکرد من از سردرد خوابیدم. قرص پیدا کرده بود و با اصرار میخواست بزاره توی دهنم که سرم خوب بشه!منم دیدم خوابیدن فایده نداره و یدفعه بسرم افتاد طبق رسم هر سالم حلوا خرمایی درست کنم و بساط هسته درآوردن خرماهارو پهن کردم روی فرش. و قسمتهای 25 و  26 سریال شهرزادم گزاشتم که این کار نا تمام هم ختم بشه و البته اواسط قسمت 26 با برنامه محبوب ماه عسل تداخل پیدا کرد و بازهم ناتمام موند و در وصف حلوا هم همین بگم که حدود نصف جعبه خرما تبدیل به حلوا شد و چیزی نمونده بود که تا قبل از سحر اثری ازش نمونه و تنها خورنده ش البته خودم هستم. عسل خیلی کم مبخوره و کلا با حلوا حس خمیربازی داره و باهاش شکلهای تخیلی درست میکنه. همسر هم که اصلا اهل شیرینی جات نیست ولی حلوا خیلی حالت شکلات کاراملی پیدا کرده بود که اصلا نمیتونستم مقاومت کنم و به اندازه بخورم. با مشارکت هم ساعت ۱۱ عدس پلو آماده دم  کشیدن شد برای سحر و ماهم آماده خوابیدن که تا عسل خوابید شد ساعت ۱۲.

پی نوشت: هنوز حس و حال ماه رمضان سراغم نیومده. شاید چون تو خونه نیستم و زیاد تیوی و برنامه های قرآن و مناجات ماه رمضان بگوشم نخورده. البته روزه داری هم چندان برام تازگی نداره و تقریبا از آبان گذشته هر هفته 2-3 روز روزه قضا میگرفتم و بلطف خدا موفق شدم 71 روز از قضاهای گذشته رو تا قبل از ماه مبارک بگیرم و خیالم بابت دوسال شیردهی راحت شد و سبکبال شدم. ماه رمضان سال گذشته مد طعام این دوسال رو پرداخت کردم و با مشاور مذهبی که صحبت کردم گفتن باید در اسرع وقت و در حد توان جبران کنم و قضای روزه هارو بگیرم و تصمیم جدی برای اینکار گرفتم و از آبان ماه که روزها نسبتا کوتاه بود شروع کردم تا قبل از سال جدید ۶۰روز گرفتم و یازده روز پایانی هم امسال گرفتم که البته روزها بلندتر و گرمتر شد بود اما خدای مهربون خیلی کمکم کرد و حالا آمادگی کامل برای شروع دوباره حس زیبای مادر شدن دارم تا پروردگار چه رقم زند.

شروع سال 95 با نام خدا

سلام و سال نو همه ی دوستان مبارک و پر از شادی

امروز من و همسر اولین روز کاری سال جدیدو شروع کردیم و هرچند هنوز اداره جوششی بخودش نگرفته اما من سرکارم حاضر شدم و بیشتر مشغول صحبت با همکارا و وبگردی بودم. 

تعطیلات ما کاملا درون پرانتز سفر به شهرمون گذشت. یعنی از 26 اسفند که برگشتیم خونه آماده رفتن شدیم و یکی دو ساعت بعدش براه افتادیم و دیروز بعد از ظهر به خونه برگشتیم. روز آخر کارم چون مثل امروز سوت و کورو خلوت بود زودتر مرخصی گرفتم و رفتم تو مهد که یکم پیش عسل باشم و بعد بریم خونه. رفتن من همانا و برگشتمون دوساعت بعد همانا. بهیچ عنوان دوست نداشت برگردیم و مرتب پیشنهاد کار جدید میداد. میوه خورد بازی کرد نقاشی کشید ناهار خورد دوباره بازی کرد تا بلاخره رضایت داد خداحافظی کنیم و برگردیم. از صبح که میرسوندمش مهد  برای مربیش یک جعبه شکلات خریده بودم که بهش بده و گفتم که امروز خیلی بازی کن و با دوستهات خداحافظی کن که دیگه از فردا مهد نمیای و میریم "دیار". یکم ناراحت شد و گفت مامان وقتی "دیار" تعطیل شد دوباره میایم مهد؟ گفتم آره. اونجاهم موقع برگشت به همه ی دوستاش از کوچولوی ده ماهه تا 4 ساله دست داده و خداحافظی کرد و مربیشو بوسید و خداحافظی کرد و با خوشحالی اومدیم. تو مهد که بودم همسر زنگ زد و گفت امروز سرم خلوت بوده و احساس خستگی ندارم و ما آماده بشیم که وقتی برگشت حرکت کنیم بسمت دیار . اومدیم خونه و بیشتر مشغول مرتب کردن خونه و ناهار و شستن ظرفها بودم و وسایلمون تقریبا آماده بود. همسر که اومد آماده شد و وسایلو تو ماشین گذاشت و ساعت 5:30 عصر حرکت کردیم و خانواده م هم که برای فردا منتظر بودن بریم کلی خوشحال شدند که شب پیششون هستیم. تو راه من خیلی خسته بودم و تمامشو همسر رانندگی کرد و بخصوص آخرهای مسیر که خسته شده بود نمیتونستم جلو خوابمو بگیرم و هی چرت میزدم تا بلاخره با سلام و صلوات رسیدیم. هوا خیلی سردتر بود و بین راه که برای شام پیاده شدیم با وجودیکه کلاه و کاپشن عسل رو پوشوندیم اما انگار همونجا سرما خورد. شام جیگر سفارش دادیم و کلی هم منتظر شدیم تا آماده بشه ولی تو سرما بهمون چسبید. شب دیر وقت رسیدیم و با این همه استقبال گرمی ازمون کردند و نزدیکهای صبح خابیدیم. پنجشنبه تو خونه بودم و مشغول تدارکات و جمعه هم مراسم جشن عقد خواهرم بود که از صبح مشغول آمادگی بودیم و مراسمشون خیلی عالی برگزار شد. خوبیه این جشن  این بود که قبل از عید همه ی فامیلو یکجا دیدیم و بسیار خوش گذشت. شنبه عصر همسر خواست که باهم بریم خرید و عسلو خونه گزاشتیم و رفتیم براش عیدی خریدیم و یه عیدی خوشگل هم برای من خرید. شنبه صبح برای تحویل سال بیدار شدیم و همه ی خانواده باتفاق مادربزرگم دور سفره نشستیم باستثنا عسل که بخاطر دیرخوابی های شب بیدارش نکردیم. بعد از تحویل سال و چندتا از تبریک گفتنها تا ظهر خابیدم که خیلی بهم چسبید. از عصر هم چندتا مهمون اومد و من بیشتر تو خونه بودم. فقط به خواهرهای همسر سر زدیم . کلا امسال زیاد حس بیرون رفتن از خونه نداشتم بجز دید و بازدیدهای عید و یکی دوبار که باهمسر رفتیم خرید جایی نرفتم. روز دوم عید بعد از مهمونداری خونه مامانبزرگم رفتیم و شبش هم عروسی دعوت بودیم که اونجاهم خوش گذشت و بویژه به عسل که لباس عروس پوشیده بود و احساس میکرد خودش عروس هست و داعم وسط داشت میرقصید. روز سوم عید دوباره خونه بودیم و عصرش رفتیم مهمونی و بعد رفتیم هایپر و تا دیروقت مشغول خرید بودیم روز چهارم به اتفاق خانواده خودمون و خانواده داماد جدید رفتیم باغ که هوا سرد اما دلپذیر بود و خاطره ی خوبی شد. روز پنجم مابقی دید و بازدید هارو انجام دادیم و در آخر هم به دوست عزیزمون سر زدیم و صبح جمعه به اتفاق خواهرم و همسرش برگشتیم . تا اواخر مسیر که اونها هم جدا شدند و اومدیم خونه بعد از استراحت کوتاهی و جا دادن بخشی از وسایل خونه رو آماده ی پذیرایی کردم و شام درست کردم و شب بع از حدود یک سال و نیم مامان بزرگم و دایی اومدن خونه مون. اونا اومده بودن اطراف شهرمون بگردن و من از مامان بزرگم خواستم این هفته بیان پیشمون که وقتی من سرکارم تو خونه پیش عسل باشند. اول مامان بزرگم بخاطر پادردش که شدت گرفته بود قبول نکرد اما بعد ناراحت شد که بهم جواب رد داده و اومدن. دیشب در کنار هم شب خوبی داشتیم. همسر و داییم همسن هستن و خیلی باهم جورند و البته دایی برای ماهم مثل داداشه. دیشب استرس زود خابیدن و استراحت کافی برای امروز داشتم که عسل بدقلقی میکرد و دیر خابید. صبح ها معمولا من کمی زودتر از همسر میام سرکار ولی امروز خیلی با حوصله و آرامش آماده شدم و چون روز اول کاری بود میدونستم که مهم نیست زود برسم. قبل از اومدنم متوجه شدم عسل تب داره و بیدارش کردم با وعده و وعید بهش شربت دادم و بردمش دستشویی و بعد هم منتظر شدم تا خابید و در آخر یکساعت دیرتر از همیشه اومدم سر کار و یکساعت مرخصی گرفتم بخاطر صبح. والبته اینجاهم کارخاصی نکردم اما لازم هست حاضر باشیم.

*دیشب زیاد پرخوری کردم و امروز نیت روزه گرفتم البته روزه قضا. خدارو شکر کمکم کرد از بعد از ماه رمضان تا پایان سال 56 روز از روزه های قضامو گرفتم و تصمیم دارم با یاری خدا تا قبل از شروع ماه رمضان امسال 14 روز دیگه بگیرم که یه بسته ی 70 روزه بشه جبران روزه هایی که نگرفتم.

*دوست دارم زودتر برم خونه. وقتی کاری برای انجام دادن ندارم کلافه میشم. بخصوص الان ک نگران حال عسل هستم. البته وسطهای تایپ این پست دایی با عسل اومدن اداره که کلید خونه رو بگیره و حال عسل خیلی بهتر بود.

*بیشترین چیزی که امسال از خدا خواستم و میخواهم در راس همه فرج آقامون هست و بعد هم سلامتی و دلخوشی. وقتی همه دور هم شاد و یکدل هستیم حس میکنم که این نعمت خیلی بزرگی هست که ازش غفلت میکنیم و قلبا و زبانا خدارو شکر میکنم و میخوام که برامون مستدام کنه. 

*تا آخر فروردین امسال سه تا مراسم عروسی دیگه دعوتیم که خیلی خوشحال کننده و امیدوار کننده هست. ان شالله امسال و سالهای بعدیمون سال شادیها و خوشبختیها باشه.آمین

خداحافظی با 94

دیگه  چیزی از سال 94 نمونده. سالی که 12ماه پیش پر از امید و آرزو شروعش کردیم و کنار هفت سینش "یا مقلب القلوب " و از ته قلبمون خوندیم و  از خدا فقط خیر و سلامتی خواستیم و خدارو هزاران بار شکر که بیشتر و بهتر از چیزی که خواسته بودیم بهمون عطا کرد و این سالو به نکویی پشت سر گزاشتیم.  

یکی از عادتهای من اینه که وقتی میخوام مرور خاطرات کنم و مسیری که طی کردمو ارزیابی کنم  معمولا رجوع میکنم به یکسال قبل در چنین روزی، دو سال قبل در چنین روزی و گاهی هم چندسال قبلتر در چنین روزی. خاطرات اون زمانمو مرور میکنم و فکر میکنم به اینکه اونموقع چه اهدافی داشتم و دوست داشتم توی بازه ی یکساله یا دوساله چه راهی رو برم و به کجا برسم.

معمولا با همسر جان که مرور خاطره میکنیم برمیگردیم به این نقطه های زمانی بحرانی و بالا و پایین میکنیم و بعد به این نتیجه میرسیم که باید با دست و دل و زبان بگیم " الحمدللله "

اسفند پارسال دوتا سفر پشت هم رفتیم و من همچنان مشغول وظیفه ی شریف شیردهی بودم. چون تازه اسباب کشی کرده بودیم خونه تکونی مختصری داشتیم که همسر جان زحمتشو کشید. یک روز قبل از عید اومدیم خونه و یک روز بعد از عید دوباره رفتیم سفر نوروزی. و روز دوم فروردین شروع پروژه ی خداحافظی با شیر بود. که اونم بلطف خدا چون تو شلوغی عید بود خوب تموم شد. تنها مشکلی که پیش اومد اواخر فروردین بود که سرماخوردگی عسل ، دلخوریشو از مسعله ی مذکور تشدید کرد و با کوچکترین بهونه ای بشدت عصبی و پرخاشگر میشد و این حالتها همچنان وجود داره اما تو برهه های مختلف کمرنگ و پررنگ میشه. نمونه ش همین جریان کمخوابی هاش که عصر ها  اذیتمون میکرد ولی خدارو شکر از هفته ی گذشته توی مهد 2-3 ساعت میخوابه و خیلی عالی شده.

اردیبهشت ماه  دوتا اقدام جدید کردم اوایلش جدا کردن  اتاق خوابش بود که خیلی راحت بود و بعدی که اواخر ماه بنا به شواهدی از پوشک گرفتنشو شروع کردم  ولی خیلی زمان برد و همکاری خوبی نکرد. البته بعد به این نتیجه رسیدم که عجله کردم و  بهتر بود اینکارو موکول میکردم به بعد از دوسالگی.

تیرماه یه سفر خوب با جمع خانواده م رفتیم که خیلی خوش گذشت و  از نیمه ی مرداد رفت و آمد و استرس کار جدید و پیدا کردن مهد که اون هم خدارو شکر توی بهترین زمان شروع شد و برای عسل هم بدون مشکل بود فقط نگران نخابیدنش بودم که اونم داره حل میشه. سفر پرباری هم اوایل اسفند داشتیم که بعد از تقریبا سه سال امام هشتم مارو طلبید و پابوسشون شدیم. کارم هم الحمدللله خیلی خوبه محیط و همکارا بی دردسرن و مراجعامون هم واقعا افراد عزیز و محترمی هستن که قلبا دوست دارم بهشون خدمتی کنم و هرکاری از دستم بربیاد انجام بدم . و البته کار سبکی هست و اگه موقع برگشتن به خونه با بهونه گیری و بدقلقی عسل روبرو نشم معمولا توی خونه که میرسم احساس خستگی ندارم. از دیروز بطور قابل توجهی مراجعها کم شدن و عملا کاری برای انجام ندارم و مرتب وبگردی میکنم و تو شبکه های مجازی میچرخم. دیروز یه جابجایی توی اتاقمون انجام دادیم و میزم  به یه گوشه ی جدید منتقل شده و صبح هم که رسیدم یکم مشغول جاسازی مدارک و پرونده ها شدم . احتمالا ظهر زودتر میرم خونه که یکم به تمیز کاری شخصی برسم. 

کارهای خونه درحد کارهایی که مامانم بهمن ماه برام انجام داد و یک هفته ای که همسر آشپزخونه و اتاقهارو تمیز کرد انجام شده. پنجشنبه هفته ی گذشته برای شام یکی از فامیلارو که قراره بزودی همسایه مون بشن دعوت کردیم البته به اصرار من و همسر دوست نداشت تنها روزی که تعطیل هستم تو خونه خسته بشم اما خودم خیلی دوست داشتم و تقریبا تمام پنجشنبه مشغول تدارکات و مهمونداری بودم. همسر هم صبح سرکار بود و عصر برای کمک به همین مهمونها رفته بود و دست تنها بودم. عسل جان هم از مشغولیت من تو آشپزخونه کلافه شده بود و مرتب شکایت میکرد و تو اوج درگیری آشپزی من لباسمو میکشید و میگفت مامان چون نیومدی پیشم میخوام خودم بکشمت البته منظورم bekeshamet هست .  تو همین فرصت هم تا میتونست حال رو بهم ریخته بود و کلی وقت برای تمیز کاری و مرتب کردن گزاشتم. ولی در نهایت با مهمونها جور شد و براشون حرف میزد با اینکه همه بزرگسال بودن و کسی همزبون  دختر کوچولومون نبود. پنجشنبه به این ترتیب گزشت و صبح جمعه یه روز کاری سخت داشتم که با وجود علاقه م به تدریس اما جمعه ها چون کلاسهام یکسره و بی وقفه از 8 تا5 هست خیلی خسته و خالی از انرژی میام خونه  و به این هفته خستگی روز قبلش هم اضافه شده بود.وتوی دو جلسه ی گذشته با مشاهده ی وضعیت من همسر میگه که بهتره دیگه تدریس نگیرم اما خودم دوست دارم. 

فردا آخرین روز کاریمون هست و ان شاالله پسفردا صبح با ماشینمون میریم بسمت شهر خودمون و جمعه جشن عقد خواهرم هست و بعد هم در کنار خانواده سال جدید رو شروع میکنیم

یکم از کارهای خونه مونده که بخاطر یک هفته ای که قراره خونه نباشیم و شدت خاک و آلودگی توی این فصل بقیه کارهارو شیفت دادم به فروردین ماه مثل شستن کوسن مبلها و ملافه  و روتختی و موکتهای راهرو. از یکشنبه که تعطیل بودم چمدون سفر رو دارم پر میکنم و اینجور که پیداست اینقدر لباس و وسیله برای بردن داریم که جای خودمون تو ماشین نمیشه چون توی ایام نوروز هم یه مراسم عروسی دعوتیم.

ان شاالله برای ما و همه ی شما دوستان سالی پر از شادی و سلامتی آغاز بشه.

بوی عید

همونطور که قبلا هم اشاره کردم تو این شهر ، خیلی زودتر از بقیه مناطق به استقبال تابستان آتشین میریم و دیرتر از بقیه هم بدرقه ش میکنیم. بهمین ترتیب برای اومدن عید و بهار هم عجول هستیم و دو-سه هفته هست که بساط بخاری ها جمع شده و ساکن انباری شدن در عوضش  سرسبزی و بوی چمن و چشمک های گرم آفتاب مهمونمون شده. باید تا تنور بهار گرمه استفاده ببریم و نفس های بهاری بکشیم که عمرش کوتاهه و خیلی زود با شروع سال جدید بهار از اینجا خداحافظی میکنه. ماهم بیکار ننشستیم و توی خونه و اداره پنجره هارو باز گزاشتیم و پرواز پرنده های خوشحال و پرهیجانو تماشا میکنیم و از آوازشون لذت میبریم. 

سفر اخیرمون حسابی خوش گذشت و با دستی پر سه شنبه برگشتیم. البته همسر عجله داشت و خیلی سعی کرد برگشتمون دوشنبه باشه ولی من قلبا دوست داشتم بیشتر بمونیم حتی یک روز. خوشبختانه بلیط جور نشد و سه شنبه هم با پرواز مستقیم نتونستیم بیایم و اومدیم یکی از شهرهای اطراف و از اونجا اومدیم خونه و یک شب راحتو توی خونه ی خودمون و رختخواب خودمون  گزروندیم. فرداش من یک سفر کاری کوتاه داشتم دقیقا بهمون شهر کذایی که باوجود فاصله ی نه چندان دورش یک ساعت و نیم تو مسیر هستیم. مجبور شدم  صبح فردا بهمراه یکی از همکارای جدید (که میتونه یه دوست خوب هم باشه،) دوباره این مسیر خسته کننده رو رفتیم و برگشتیم و البته من یک کتاب جدید برای این ترم دانشگاه میخواستم که نایاب شده و اونم یمقدار خرید عید داشت و بعد از انجام کارمون باهم رفتیم بازار. همکارم خریدهاشو انجام داد اما کتاب من همچنان یافت نشده. ظهر برگشتیم و منم تونستم بموقع و مثل همیشه عسل رو بردارم و بریم خونه اما با یه کوه خستگی و یه کوه دیگه کار توی خونه که با کمک همسر تا آخر هفته کارها انجام شد. جمعه اولین جلسه ی کلاسهای این ترم بود که این ترم کلاسها فول شده و از 8 صبح تا5 عصر جمعه بدون وقفه برگزار میشه. شانس آوردم که دانشجوها از کلاس آخر زیاد استقبال نکردن و فقط 2 نفر حاضر شده بودند و منم یک فصل درس دادم و ساعت 3 کلاسو تعطیل کردم و تازه رفتم خونه ناهار خوردم. همسر در نبود من استارت خونه تکونی رو زده بود و اتاق خودمون و آشپزخونه رو تا حدودی سروسامون داده بود. تا رسیدم غذارو برام گرم کرد و خوردم و بعدش عملا کاری نمیتونستم بکنم. همسر طبق معمول جمعه ها رفت سراغ ماشین و اونو هم تمیز کرد. منم بعد از یکم  استراحت آماده پیاده روی شدم و باهم تا پارک نزدیکمون رفتیم بصرف یه  بستنی  پاستوریزه که بعد از سرماخوردگی اخیرمون خیلی بدنمون بهش احتیاج داشت و چسبید. عسل دوتا بادکنک آورده بود توی پارک و هردو بنفش. اونجا یه دوست پیدا کرد و بعد از کمی بازی به پیشنهاد خودش رفتیم و یکی از بادکنکهاشو دادیم به اون و دختره هم با اصرار ما قبول کرد اما به ربع ساعت نرسید که عسل از کارش پشیمون شده بود و مرتب میرفت سراغش که بادکنکو پس بگیره و من سعی میکردم منصرفش کنم و تا موقع برگشتمون قصد داشت بادکنکو پس بگیره و بهیچ نحو فراموشش نمی شد. 

فرداش که از مهد اومد خونه میگه:مامان دوستم بهم زنگ زد!!!(کلا ارتباط تلفنی خیالی زیاد داره) و گفت بادکنکو نمیخوامش بیا ببرش. بادکنکه اذیتش میکنه!!!!

من: عزیزم خوب بادکنکو خودتو هم اذیت میکنه

عسل: نه منو دوست داره فقط اونو اذیت میکنه


این هفته هم عادی گذشته و از طرفی ما خونه رو مرتب میکنیم و عسل بهم میریزه. چند روزه که شبها دیر میخوابه و کم خوابیش باعث میشه عصبی بشه و وقتی عصبی میشه فقط بدنبال چیزی هست برای پخش کردن. از جمله لباسهای کمد و کشو، اسباب بازیهاش، کفش های جاکفشی، غذاهای سر میز یا سفره و البته پاره کردن کتاب و کاغذ که تا الان بجز کتابهای خودش دوتا از کتابهای امانتی کتابخونه هم به فنا رفتن و نابود نابود شدن و من هنوز روی برگشتن به کتابخونه رو ندارم. نمیدونم باید برای حل این مسعله چه کاری انجام بدم. برای خوابیدن هم خیلی مقاومت میکنه و صبح هم ناچار حول و حوش 7 بیدار میشه.

*خوشبختانه امروز روز کاری خلوتی دارم.

السلام علیک یا علی بن موسی الرضا

بلطف خدا و دعوت آقا پنجشنبه صبح عازم مشهد مقدس شدیم و توی سفر نسبتا طولانی یک ساعت و نیم تو هواپیما بودیم تا رسیدیم. خیلی کلافه کننده بود بخصوص با کسالتی که از سرماخوردگی همچنان داشتیم. بدون هیچ مقدمه ی قبلی یه هتل خیلی خوب و نزدیک حرم پیدا کردیم با سرویس کامل و قیمت مناسب. خدارو شکر تو صحن جامع رضوی دعای کمیل رو خوندیم و توی سه روز گذشته کمی هم گردش و بازار و امروز هم باغ وحش رفتیم. این سرماخوردگی هنوز مارو رها نکرده و گویا توی جابجاییمون ویروس محترم جاخوش کرده  و نمیزاره درست و حسابی از این سفر استفاده کنیم. به امید سلامتی و روزهای بهتر سفر