کاشانه عشق ما

شهره هستم سال 90 با همسر عزیزم زندگیمونو شروع کردیم و این روزها منتظر کوچولومون هستیم که تو راهه. همین بهانه نوشتن خاطراتم شده-------------- دختر نازنینمون مرداد 92 بدنیا اومد و کاشانه مون سه نفره شد اما عشقش چند برابر

کاشانه عشق ما

شهره هستم سال 90 با همسر عزیزم زندگیمونو شروع کردیم و این روزها منتظر کوچولومون هستیم که تو راهه. همین بهانه نوشتن خاطراتم شده-------------- دختر نازنینمون مرداد 92 بدنیا اومد و کاشانه مون سه نفره شد اما عشقش چند برابر

بوی خاک

آخرین ماه سال برای ما یکم سخت شروع شد. شنبه که عسل رو بردم مهد دوساعت بعدش تماس گرفتن و گفتن تب داره و برم دنبالش. این قانونشون خیلی خوبه که بهیچ عنوان بچه ای که بیمار باشه رو تو مهد نمیگیرن. منم از صبح یکم مشکوک بودم اما حال عمومی ش خوب بود. با وجودیکه دوتا از همکارام نبودن و سرم شلوغ بود سریع کارهارو مرتب کردم و رفتم دنبالش. مربیش میگفت برعکس همیشه که با خوابیدن مخالفه امروز تا گفتم میخوابی؟ جواب مثبت داد و حدود یکساعت تو تخت استراحت کرده اما تبش پابرجا بود از داروخونه براش شربت خریدم و اومدیم خونه و سعی کردم تبشو پایین بیارم اما موقت جواب میداد. تا شب حال خودم هم بد شد و تب و سرگیجه سراغ خودم هم اومد. صبح میخاستم بریم دکتر اما اصلا نتونستم از خونه بیرون بیام تا عصر که همسر اومد و دکتر برای هردومون آنفولانزا تشخیص داد و آمپول و سرم زدم و عسل هم یه آمپول کوچولو زد که جیغ از دخترم در اومد. اصلا هیچ تصوری از آمپول نداشت و براش غیر منتظره بود. منم تو تخت کناری به سرم وصل بودم و فقط ناظر صحنه بودم. در کنار این بساط وضعیت جوی شهرمون بسیار آلوده بود و یکی از دلایل شدت بیماریمون آلودگی هوا بود و البته دلیل اصلی ترش بخاطر چندروز پیش بود که تو حمام آب سرد شده بود و عسل دل از حموم نمی برید و با آب سرد مشغول آب بازی و به تعریف خودش لباس شستن بود و در نهایت هم با گریه از حموم آوردیمش و قبول نمی کرد که لباس تنش کنیم. اون شب دکتر برام دوروز استراحت نوشت  و موقع خارج شدن از درمانگاه رعیسمون زنگ زد و بعد از احوالپرسی گفت که بخاطر شرایط بد هوا فردا اداره تعطیله.  و یک روز از مرخصی من همزمان شد با تعطیلی. دیروز تو خونه استراحت کردیم و از اون طرف همسر نشونه هایی از سرماخوردگی داره که گاهی قوت میگیرن و گاهی کمرنگ میشن. 

امروز عسل و بردم مهد و بعد که تلفنی حالشو پرسیدم گفتن زیاد سرحال نیست و کسله. خودم با وجودیکه سرم خلوت بود صلاح ندونستم مرخصی بگیرم و همسر زحمت کشید و با فاصله ی زیادی که محل کارش با مهد داره عسل رو آورد خونه و وقتی من رسیدم خابونده بودش. خودش هم بلافاصله برگشت شرکتشون. ناگفته نماند که به خونه حسابی رسیده بود و تو فرصت کمی که داشت اتاق عسل و حال و آشپزخونه رو مرتب کرده بود. من بعد از ناهار بساط سوپ گزاشتم و همچنان منتظرم عسل بیدار بشه و سرفه های خشک امانمو بریده.

خیلی دوست داشتم بریم پابوس امام رضا (ع) و برای این هفته برنامه ریزی کرده بودم اما از طرفی حال نامساعدمون و پروازهای شلوغ آخر سال و البته دلیل اصلیش دعوت خود آقا هست که مثل اینکه ما لایق نیستیم زاعرشون باشیم. 

آقای عزیزم خودت میدونی چقدر مشتاق پابوسی تون و دعای کمیل حرمتون هستم (سشنبه عصر)

اولین ماه کاری

بلاخره انتظارم به پایانش رسید و روزهای پایانی دی برای شروع کارم از ابتدای بهمن تماس گرفتن و از شنبه سوم بهمن استارت کارم خورد. نگرانی بزرگم بابت مهد رفتن عسل داشت واقعیت خودشو نشون میداد هرچند دیگه کمرنگتر از چندماه قبل شده بود. از ابتدای سال که کم و بیش منتظر بودم فقط دعا میکردم که شروع کارم از بهمن باشه که عسل دوسال و نیمگی شو تموم کرده باشه و خدارو شکر همینطور هم شد. 

مامانم طبق قول قبلی که داده بود با وجود مشغله های زیاد خودش برای کمکم اومدن و تقریبا دوهفته ی اول پیشمون بودن و بمن هیچ فشاری نیومد حتی میتونم بگم نسبت به روزهای بیکاریم درحال استراحت بودم. اما بعد از دوهفته مامان خیالش بابت ما راحت شد و برگشتن و دوباره استرس جدیدی داشتم که تنها چطور وضعیت جدیدو کنترل کنم که خدارو شکر خوب پیشرفته. 

عسل روزهای اول خیلی بیتابی میکرد اما هفته دوم بهتر و هفته سوم بهتر و این هفته دوروز اول عالی بود اما امروز صبح دوباره بهونه گیری میکرد  منم مرتب از محل کار باهاش تماس میگیرم و صحبت میکنیم و البته بیقراریش فقط موقع رفتن به مهد هست و موقع برگشت دوباره با اصرار باید بیارمش و گاهی تا خونه درحال گریه هست.  اونجا مربیها ازش خیلی راضی هستن و نسبت به سنش خیلی مستقل رفتار میکنه و کارهاشو خودش انجام میده. مهد و مربیها و بچه ها هم خیلی خوب هستن و نگرانی ندارم . آخر هفته ی گذشته  رفتیم شهر خواهرم و مراسم سمنو پزون مادر شوهر خواهرم  بود و روز بیست و دو بهمن هم باهم رفتیم خارج از شهر و یه جای خیلی خوب و باصفا که حسابی خوش گذشت. جمعه شب با کلی کار و خستگی رسیدیم خونه و دوباره هفته ی جدیدو شروع کردیم

تو محل کار سرعت اینترنت گوشی خیلی بهتر از خونه هست و هر زمان که وقتم آزاد باشه برای نوشتن استفاده میکنم.

شبهای دلچسب زمستو ن و کتابخواری

سلام

دوباره بعد از یه غیبت طولانی اومدم اینجا. عذری هم ندارم فقط دست و دلم به نوشتن نمی اومد. در واقع مدتیه که توی کار جدیدم قرار هست مشغول بشم و حس دلهره و اضطراب و انتظار داعم همراهم هست و نسبت به هر اقدامی مقاومت نشون میدم. فقط این وسط سفرهامون همچنان پابرجا هست و مقصد هم که معلوم و مشخص، شهر خودمون و توی یک ماه گذشته دوبار رفتیم. دفعه ی اول بمناسبت تعطیلات اربعین تا پایان ماه صفر که حدود دوهفته موندیم و اخیرا هم شب ولادت پیامبر عزیزمون راهی شدیم و روز عید مراسم بله برون و نامزدی خودمونیه خواهر وسطی بود که بلاخره بله رو گفت و داماد جدید وارد خانواده شد. پسر خوب و زرنگی هست هرچند ما زیاد باهاش برخورد نداشتیم و دوبار فقط دیدیمش. خوشبختانه بین همسرم و همسر خواهرم رابطه ی خیلی خوبی برقرار هست و اونا بدون در نظر گرفتن رابطه ی فامیلی یه جور دوست و برادر باهم هستن. حالا اینکه داماد جدیدو چطور با خودشون همراه کنن سوالیه که پاسخش فقط زمان هست.  منو و خواهر بزرگترم هرچند از خانواده دور هستیم اما شهرهامون بهم نزدیکه و معمولا بیشتر همدیگه رو میبینیم. خوشبختانه خواهر بعدی قراره که همونجا و پیش مامان اینا باشن و از این بابت دلگرمیه خوبی هست. البته برای سفر آخر چون باید وسط هفته میرفتیم سه تایی بااتوبوس رفتیم و بخاطر تعطیلات ماشین شلوغ بود و اصلا راحت نبودیم و شب بدی گذشت تا به مقصد رسیدیم و برامون خاطره ی بدی شد و من حالا حالا از شنیدن اسم سفر با اتوبوس وحشت دارم. برگشتمون جمعه بود و خیلی راحت باهواپیما اومدیم و باوجود تاخیر یکساعته توی بلند شدن اما بدون استرس و خستگی رسیدیم خونه و فعلا عهد بستیم که تا عید نوروز نمیریم. تا خدا چی بخواد.

کلاسهای دانشگاه قبل از رفتنمون تموم شد و یکی از امتحانها هم برگزار شد. این ترم برخلاف ترم های گذشته دانشگاه حضور اساتیدو سر جلسه ی امتحان الزامی کرده بود و برای من که کلاسهام پنجشنبه-جمعه هست خیلی مشکل بود که امتحانهای طول هفته رو چطور با وجود عسل حاضر بشم. همسر هم که این چند وقت اونقدر مرخصی گرفته که نمیتونست بمونه پیش عسل. ناچار دوباره سراغ گزینه ی مهد رفتم. بعد از اون مدتی که مهر ماه تو مهد ثبت نامش کردم و جسته گریخته میبردمش یکبار آبان ماه به خواست خودش رفتیم که من از کنارش تکون نخوردم و حتی توی سالن بازی هم کنارش بودم. و دیگه نرفتیم تا این بار که اشتیاق زیادی داشت و صبح خیلی زودتر از همیشه بیدارش کردم و چون گفتم قراره مهد بریم سریع همکاری کرد و رفتیم اونجا و بعد از کمی که خداحافظی کردم بیام بغض و گریه هاش بی طاقتم کرد و هرطور بود اونجارو ترک کردم و رفتم دانشگاه. مسافت زیادی نبود و زنگ که زدم صدای گریه ش هنوز میومد خوشبختانه اون روز امتحان کمتر از یکساعت طول کشید و سریع برگشتم و دیدمش با صورت قرمز و ملتهب و چشمهای متورم پیش مربی ش بود. حالا که من رفتم دیگه دل نمی کند و یکساعت اونجا نشستم تا  بلاخره با وعده ی خوراکی های محبوبش راضی به اومدن شد. روز بعد یکم اوضاع بهتر شد. اما برای امتحان آخر خیلی دیر از خونه خارج شدیم و اگه میرفتیم مهد احتمالا من اصلا به جلسه ی امتحان نمیرسیدم و ناچار بردمش دانشگاه و سرجلسه کنار خودم گذاشتمش روی صندلی و مشغولش کردم به نقاشی و خوراکی هاش. اول براش فضا غریب بود و بهش گفتم اینجا مثل کتابخونه هست و نباید صحبتی کنیم فقط خیلی آهسته و نیم ساعتی که اونجا بودیم داشت خوب پیش می رفت تا اینکه ظرف میوه از دستش افتاد و خیلی ناراحت شد و نتونست جلوی خودشو بگیره و مجبور شدم صحنه رو ترک کنم و دیگه اصلا دوست نداشت برگرده به محل مورد نظر. یکم بیرون موندیم تا وقت امتحان تموم شد و برگه هارو از آموزش گرفتم و اومدیم خونه. مزیت این اتفاق این بود 

که فهمیده دانشگاه جای اون نیست و وقتی قراره من برم دانشگاه بهتره که بامن نیاد ولی میگه من میمونم خونه اما مهد نمی رم. این روزها هر آن ممکنه کار جدیدم شروع بشه و خیلی ضربتی عسل رو بسپارم به مهد و همین ذهنمو مشغول می کنه از طرفی هم سرماخورده و نمیشه روز های آزمایشی مهدو شروع کنم با این حالش. فقط دعا میکنم کارم بیفته سال بعد . البته خدارو شکر رو به بهبوده ولی همین مریضیش هم بیشتر بهم فشار آورده و خودش بی اشتها شده و وقتی گرسنه هست خیلی عصبی و بهانه گیر میشه و اعصاب منو هم بهم میریزه. خیلی سعی میکنم خودمو کنترل کنم و رعایت حالش کنم اما دیگه نزدیک عصر و شب که میشه می برم و طاقتم تموم میشه و بیشتر سعی می کنم تو اتاقم برم و بسپارمش به همسر. صبح همسر به این موضوع اشاره کرد و ازم می پرسید چرا تازگی تغییر کردی و زود بهم میریزی؟ جوابی نداشتم ولی بعد که خودمو و شرایطو تحلیل کردم به این نتایج رسیدم

دیروز برام کاری پیش اومده بود که حتما باید حضوری میرفتم یکی از شهرهای نزدیکمون و اصلا برام مقدور نبود که با این وضعیت بیماری عسل باخودم ببرمش. بلطف خدا خواهرم برای کار پایان نامه ش چند وقته که اونجا میره و منم کارمو بهش سپردم که بجای خودم بره و خواهر مهربونم با وجود مشغله های خودش تمام و کمال کارمو انجام داد و امروز هم مدارکشو برام میفرسته و منم خیلی ریلکس از خونه بیرون نرفتم و همه چی انجام شد. اینم یکی دیگه از مزایای داشتن یه خواهر دوقلوی همسان و مهربون. خلاصه اینکه نه چک زدیم نه چونه، عروس اومد به خونه

* مدتیه که عضو کتابخونه شدم و فرصتی جور میکنم که پای مطالعه بشینم و کلی کتابهای خوب خوندم: شکل گیری شخصیت در کودکی، شکلات، فاطمه فاطمه است. یه کتاب درباره ی خاطرات و توصیه های امام عصر عج. الان هم که مشغول خوندن "دا" هستم که عمیقا منو فرو برده توی کشتار و واقعیات دفاع مقدس. اونقدر ظریف و دقیق خاطرات و جزعیات اتفاق ها و حوادث اون روزها توصیف شده که توی هیچ فیلم و سریالی اینقدر با جنگ زده ها همزاد پنداری نکردم. خط به خطشو که میخونم با دیدن از خودگذشتگی پیر و جوون و نوجوون های اون زمان از خودم و اینکه برای آرمان و هدفم هیچ کاری نکردم بدم میاد. هیچ قیاسی بین ما و اون ها نمیشه بکار برد. با خوندن این کتاب و کتاب "من زنده ام" که چند ماه پیش خوندم دیدم نسبت به جنگ زده های دفاع مقدس تغییر کرد. چون شهر مادری ما یکی از مقصد های جنگ زده ها بود که اون زمان میزبان خیلی از مهاجرها بود و تا حدودی باهاشون برخورد داشتیم و همیشه فکر میکردم جنگ شد و این خانواده ها دقیقا مثل اسباب کشی اسباب و وسایلشونو بار کامیون زدن و اومدن تو این شهر و این خونه بدون اینکه آب تو دلشون تکون بخوره. ولی حالا میفهمم که چی کشیدن و بازهم خیلی ها حاضر به ترک شهر نبودن و بازهم موندن و عده ای رو با زور و با چشمهای گریون از شهر بیرون کردن. حتی عده ای که نقشی توی دفاع کردن و مبارزه نداشتن مثل سالخورده ها اعتقاد داشتن که رفتنشون دشمنو بی پرواتر می کنه و دل مبارزهای خودمونو خالی میکنه و راوی و قهرمان داستان که تا اینجا فقط دو هفته ی اول جنگ رو توصیف کرده یه دختر هفده ساله هست که اگه من جای اون بودم به روز سوم نمیرسیدم و اگه جون نمیدادم حتما از اون مهلکه فرار میکردم اما چطور زهرا موندو اینقدر مبارزه کرد؟!!

هنوز برام سواله که این دختر چطور تا پایان جنگ زنده مونده و الان چه حالی داره با وجود این همه رنج و سختی و خاطرات تلخ گذشته خیلی دقیق و مو به مو توی سالهای اخیر این خاطراتو مکتوب کرده؟

خدایا بمنم کمک کن و این اراده و ایمان قوی رو بده که هدف و آرمانمو به هر خواسته ی دیگه ای ترجیح بدم و قدرت مبارزه و جنگیدن براشون داشته باشم.

اگه من اون زمان بودم چه برخوردی داشتم؟؟؟؟ پایان هر پاراگرافی که میخونم این سوالو از خودم میپرسم و جوابم شرمندگیه

بعد از دو هفته چک و چونه زدن با دانشجوها برای نمره دادن فقط بر اساس نیاز اونها به نمره! بهشون فرصت دادم که شنبه بیان دوباره امتحان بدن و نمره ی قبلی رو جبران کنند و بهانه ها و فرار کردن هاشون شروع شد و اینجور که پیداست فقط قصدشون نمره گرفتن بدون هیچ تلاش و زحمتی هست!! فعلا یک نفر قراره بیاد امتحان بده اگه اونم سر حرفش بمونه تا شنبه. منم دوباره باید عسل و بزارم مهد و برم دانشگاه.

همشاگردی سلام

سلام روزتون بخیر

امسال قسمت شد و ایام عزاداری آقا امام حسین (ع) اومدیم شهر خودمون و توفیق شرکت توی مجالس عزاداری نصیبمون شد. حدود یک هفته هست که من و عسل اومدیم و همسر برنامه ش مشخص نبود و فردای روزی که ما اومدیم اونم اومد و شنبه شب برگشت ماهم تا چهارشنبه همچنان هستیم. مثل همیشه اینجا حسابی سرم شلوغه اما چون اینترنت خونه مون ضعیفه تصمیم گرفتم تا اینجا هستم پست بزارم. 

از اول مهر عسل رو مهد ثبت نام کردم. یک هفته پایانی شهریور هر روز باهم چندتا مهد میرفتیم و بیشتر توی محدوده ی محل کارم میگشتیم. تا قبل از این همراه عسل رانندگی نکرده بودم و بخاطر حساسیت همسر هروقت میخواستم جایی برم که خودش حضور نداشت سفارش میکرد که ماشین نبرم و با آژانس میرفتیم. خودم هم فکر میکردم خیلی کار خطرناکی هست و از عواقب احتمالی احساس خطر میکردم تا اون روز که مقصد مشخصی نداشتم و فقط میخواستم همه ی کوچه و خیابون های اطراف محل کارمو بگردم و مهد هارو ارزیابی کنم و چاره ای نداشتم جز اینکه ماشین ببرم. خوشبختانه عسل همیشه روی صندلی عقب میشینه حتی توی مسافرتهای 8-9 ساعته. قبلا منم میرفتم کنارش امت تقریبا از ابتدای امسال مستقل عقب مینشست و هر وقت میخواست بیاد روی صندلی جلو میگفتم که آقای پلیس میبینه و ناراحت میشه. همین براش کافی بود. با وجودیکه روی صندلی بیشتر می ایسته و بالا و پایین میره اما خطری وجود نداره و در اوج ناباوری اولین بار که باهم رفتیم اصلا احساس نمیکردم که شرایط حساس تر شده و با خیال آسوده رفتیم. فقط مثل همیشه مدام درحال صحبت کردن و سوال پرسیدن بود. هر جا که میرفتیم عسل فقط چشمش به وسایل بازی بود و میخواست منو بکشونه سمتشون و بعد از اینکه من صحبتهای اولیه رو میکردم و اجازه میگرفتم برای دیدن محیط مهد فسقلی میرفت سراغ بازی و دست بردار نمیشد و در نهایت به بهونه اینکه مهد میخواد تعطیل بشه و درو ببندند و چراغهاشو خاموش کنند با دلخوری بیرون میومد و وقتی نزدیک در خروجی میرسیدیم آهسته بهش میگفتم میخوایم بریم یه مهد دیگه اونجا بازی کن چشمک. هر روز دو-سه جارو میدیدیم و راحت میتونستم از بینشون بهترینشو انتخاب کنم اما برام قابل قبول نبود به دو دلیل عمده که یکی بهداشت ضعیف بود و یکی عدم تناسب محیط با سن عسل.

معمولا مهد ها تایم محدودی برای بازی داشتن و خیلی روی برنامه های آموزشیشون مانور میدادن و بعضیشون قبل از اینکه من چیزی بگم اشاره میکردن که آموزشهاشون برای سن عسل کاربردی نداره. این فسقلی هم که بیزار از هر جور محدودیت هست و حاضره 24 ساعت سرگرم بازی با همسن و سالاش باشه بدون هیچ خستگی. شبها که خونه بودم از دوست آشناهای محدودی که توی این شهر دارم پرس و جو میکردم و آدرس جدید میگرفتم و فردا میرفتم سر میزدم اما نتیجه ی تکراری میگرفتم. تو این فکر افتاده بودم که دنبال پرستار باشم که همسر تو این مورد مخالف بود و اصلا دوست نداره فرد غریبه وارد حریم خونمون بشه و تا این حد اختیار داشته باشه بویژه که توی شهر غریب هستیم و بهیچ عنوان نمیشه به کسی اعتماد کافی داشته باشیم. یک شب با نا امیدی به یاد همکلاسی سابق خواهرم افتادم که تو شهرمون هستن و گاهی همدیگرو میبینیم و از اون پرسیدم و انتظار داشتم به یکی از جاهایی که خودم قبلا رفتم اشاره کنه اما فرداش برام آدرس یک جای جدید فرستاد اونم خانه ی بازی بدون آموزش! تقریبا همون جایی بود که دنبالش بودم چون اصلا دوست نداشتم تو این سن دخترمو وارد محیط آموزشی کنم. فردای اون روز که رفتم از نزدیک دیدم همه چی برام رضایت بخش بود. نزدیک بودنش به محل کارم، محدوده ی سنی بچه ها که از 6 ماه تا 4 سال بودن، تعداد کل بچه ها که در شلوغترین حالت ممکن به 12 نفر میرسید، تعداد مربی ها که معمولا 6 نفر و حداقل 4 نفر داعم حضور دارن و از همه مهمتر ارتباط بین مربی ها با بچه ها که سرشار از محبت و عشق بود. تا حدی که روز اول که برخوردشونو میدیدم تنها برداشتم این بود که حتما این دوتا مادر و فرزند هستن که اینقدر نسبت به بچه محبت و توجه نشون میدن و بویژه نسبت به بچه های کوچکتر و زیر یکسال. عسل عاشق محیطش و بچه ها شد و روز اول یک ساعت اونجا موند و بعد از یک ربع که دیدم حسابی سرگرم هست تصمیم گرفتم که خودم بیرون برم که حضور من براش عادت نشه. نیم ساعت اومدم بیرون و یکم کارهای بانکی انجام دادم و خوراکی خریدم و برگشتم و توی این مدت چشمم به گوشی بود که از مهد تماس بگیرن و ازم بخوان برگردم اما اصلا خبری نشد و دلم بی تاب بود و برگشتم یکم جلو مهد موندم که هم فرصت بیشتری به عسل بدم و هم اینکه اگه زنگ زدن بلافاصله برم داخل اما بازهم نتونستم طاقت بیارم و رفتم داخل. دیدم سوار ماشین بازی شده و عروسکش هم کنارش هست و با دیدن من یکم خوشحال شد و به بازی ش ادامه داد و اصلا قصد برگشتن نداشت و با همکاری مربی ها بهش گفتیم که اونجا درحال تعطیل شدن هست و همون موقع پدر یکی از بچه ها برای بردنش اومد و برای اثبات حرفمون کمک خوبی بود و راضی به برگشتن شد مشروط به اینکه فردا دوباره بریم. جلسه ی بعد قرار داد یکماهه بستم و دوهفته ی اول هر هفته 4 روز و هر روز 2-3 ساعت میرفتیم و گاهی یه تایم کوتاه تنهاش میزاشتم. روز 8 مهر گزاشتمش مهد و باهاش خداحافظی کردم و وقتی اومدم بیرون هیچ کاری نداشتم که انجام بدم و هوا همچنان گرم و شرجی بود و امکان اینکه بیرون قدم بزنم و هواخوری کنم نبود و اومدم خونه. نزدیک خونه که رسیدم یدفعه غم بزرگی روی قلبم نشست که الان که میرسم خونه خودم تنها هستم و عسل کنارم نیست. بدجور دلم گرفت و بغض کرده بودم و تا رسیدم خونه نتونستم جلو گریه مو بگیرم. خیلی حس غریبی بود که تنها بیام خونه و عسل تو خونه نباشه. زنگ زدم به مامان و خواهرم و یکم صحبت و درد دل کردم و تصمیم گرفتم تا عسل نیست به کارهای  خونه برسم که معمولا دخالت میکنه و نمیتونم راحت انجام بدم اما دست و دلم به کاری نمیرفت و فقط تونستم ناهار آماده کنم و با مهد تماس گرفتم که گفتن عسل بهانه گیری کرده و خواستم که با خودش صحبت کنم و فقط اومد پشت گوشی سلام کرد و سریع رفت و بهش گفتم که زود میرم پیشش. قصد داشتم براش غذا ببرم که همونجا ناهار بخوره اما هنوز آماده ی خوردن نبود و خیلی سریع رفتم پیشش. تو این مدت لباس های بیرونم کامل عوض نکرده بودم و مانتو و شالم رو صندلی آشپزخونه آماده گزاشته بودم. اونجا که رفتم مشغول بود و مربی ش گفت که بعد از صحبت با من کاملا آروم شده و سرگرم بازی و بازهم بسختی اومد خونه. این روال ادامه داشت تا 18 مهر که آخرین روز بود که مهد رفتیم و روزهای آخر خیلی حساس شده بود و اصلا اجازه نمی داد من بیرون برم و مرتب میومد سر میزد که خیالش راحت بشه و منم چون نمی خواستم اعتمادش ضعیف بشه با وجود کارهایی که توخونه داشتم معمولا 2 ساعت پیشش میموندم و باهم میومدیم خونه. از اون طرف شروع کارم عقب افتاد و بر عکس بقیه من از این وضعیت خیلی راضی و خوشحال شدم و دوباره برنامه سفر ریختم و چند روز پیش خواهرم رفتیم و بعد اومدیم شهرمون. توی این مدت مدام از دوستهای مهدش یاد میکنه و فراموش نکرده اما نمیدونم این بار که اونجا بره چه عکس العملی داره و مثل هر مادر دیگه دلم همچنان توی سیر و سرکه هست.

امسال بخاطر کار جدیدم که تمام وقت هست قصد نداشتم تدریس بردارم. و با وجود علاقه م به درس تصمیم گرفتم این ترم با کار جدید کنار بیام و اگه تونستم خوب کنار بیام از ترم بعد کلاس بردارم. با شروع مهر ماه و آغاز درس و دانش اندوزی خیلی دلم گرفته بود که امسال من توی این روزهای پر شور هیچ نقشی ندارم. چون بلافاصله بعد از اتمام درسم از مهر ماه سال بعدش تدریس و شروع کردم و این حسم بنوعی ارضا شده بود و امسال غم وسیعی داشتم که انگار دارم از پهنه ی علم فاصله میگیرم و شاید هیچوقت برنگردم. از تصمیمم برای کناره گیری از تدریس کاملا پشیمون شده بودم و دوست داشتم فرصتی پیش میومد که دوباره برگردم که خوشبختانه یک روز از اواسط مهر از دانشگاه تماس گرفتن و دوتا از درس های سابقمو برای ترم جدید اعلام کردن که همچنان بدون استاد هست و صبح جمعه برنامه ریزی کردن و منم با کمال میل قبول کردم و بی نهایت خوشحال شدم و 17 مهر با اشتیاق بسیار اولین جلسه کلاسهارو شروع کردم.

هفته پیش با خواهرم به اتفاق چندتا از همکلاسی های دوره راهنمایی و دبیرستان  قراری ترتیب دادیم و بعد از سالها همدیگرو دیدیم و خیلی روز خوب و خاطره ی خوشی شد. چندتا از دوستان مثل ما ازدواج کردن و تو شهرهای دیگه هستن و نتونستن بیان اما همون جمع موجود هم خیلی صفابخش بود. یکی از دوستان پسر 6 ساله شو آورده بود که با عسل سرگرم بازی شدن و یکی هم دختر دو سال و نیمه داشت که ترجیح داده بود تنها بیاد و حال و هوای مجردی داشته باشه. اونقدر بهمون خوش گذشت که دوست داریم این هفته هم تا اینجا هستیم تجدید دیدار کنیم.

4ساله شدیم.

سلام امیدوارم روزهای شهروریتون بشادی گذشته باشه . احتمالا کم کم بوی پاییز داره به مشامتون میرسه. برای من که این وقت سال حال و هوای شهرم خیلی برام خاطره انگیزه. 4سال پیش تو چنین روزهایی و با همین عطر و بو وارد این شهر شدم و زندگی مشترکمونو شروع کردیم. یعنی چند روز بعد از جشن عروسی با شهرخودمون و خانواده هامون وداع کردیم و اومدیم توی خونه ی نقلی و پراز صفای خودمون و شهری که از لحاظ آب و هوا خیلی متفاوت هست با جایی که بزرگ شدیم. اوایل تحمل این هواش برام سخت بود چون این موقع از سال هنوز گرم و شرجیه و ماه اول هر موقع که میرفتیم توی خیابون و بازار شهر واقعا اکسیژن کم می آوردم. اما با گذشت این مدت حالا هروقت به شهریور میرسیم یاد اون روزها برام تداعی میشه و از اونجایی که مقاومت محیطی م!! بالا رفته بنظرم هوا نسبتا خوب و دلنشین هست و توی همین گرما باز هم میشه بوی نفس های پاییز و حس کرد اونم برای من که دوستدار پاییزم و مهرش و بوی ماه مدرسه. چند روز پیش سالگرد ازدواجمون بود و من به رسم هر سال لباس عروسیمو پوشیدم و لحظه های اون  روز پر خاطره رو مرور کردیم. از اونجایی که دختر کوچولوی ما عاشق جشن و تولد و عروسیه و بهترین سرگرمیش اینه که فیلم عروسی خودمون یا نزدیکانو براش بزاریم و اون تمام روز مشغول تماشا و همراهی باهاشون بشه و البته من خیلی کم بهش اجازه میدم مشغول تماشای فیلم و تیوی و حتی کارتون بشه، صبح روز موعود با کمی بهانه گیری بیدار شد که البته موقع رفتنش به دستشویی بهانه گیریش شروع شد و منم که توی سرم نقشه ها داشتم،  برای آروم کردنش نقشه مو رو کردم و گفتم من میخام لباس سفید بپوشم با دامن بزرگگگ! و عروس بشم. اونم قند تو دلش آب شد و از همون دستشویی اصرار کرد که بپوشش و کجاست و .... برام عکس العملش خیلی دیدنی بود بخصوص با وجود علاقه ش واینکه تا پارسال که لباسمو پوشیدم چندان براش مفهومی نداشت. بلاخره مجبورم کرد که قبل از حتی صبحانه برم داخل لباس عروس و خودش هم لباس عروسشو پوشید و مشغول رقصیدن شد و منم  باید همراهی کنم. کمی بعد رفت سراغ گلهای توی گلدون و داد دستم و چاقو بدستم کرد و به همسر اصرار کرد که برای مامان کیک بخر میخاد شمع فوت کنه و کیک "عاچ" کنه. و به بهونه اینکه آقای "عناد" هنوز کیک رو درست نکرده و مکالمه ی تلفنی فرضی با آقای عناد قرار بر این شد که هر وقت کیک آماده شد خودشون زنگ بزنن و بریم بگیریم و البته سفارش تلفنی هم میداد که کیکش رنگی باشه. تو این فاصله من با اون لباسم حسابی گیر افتاده بودم و همسر زحمت درست کردن یه خورشت بادمجون جانانه رو کشید و کمی بعد که من آزاد شدم برنج درست کردم. و عسل رو راضی کردم که لباسمو عوض میکنم و هروقت کیک خریدیم دوباره میپوشم . بلاخره عصر رفتن کیک رنگی رو خریدن و بزن و برقص دوباره شروع شد و با خورده شدن کیک و کلی عکس و فیلم مراسم به پایان رسید و مخفیانه لباسمو عوض کردم و تو کاورش گزاشتم زیر تختمون که پیداش نکنه. از اون روز تا حالا بارها پرسیده که دامن سفید بزرگت کجاست؟ پیداش کن. بپوشش

قصد داشتم از مهر ماه بزارمش مهد و یکم بهش آمادگی دادم. یه روز برای تحقیق باهم رفتیم یه مهد دیدیم البته تو ساعت تعطیلشون بود و بچه ها نبودن. خیلی از فضا خوشش اومد و کلی بازی کرد و راضی نمیشد برگرده. میگفت بمونیم تا بچه ها بیان باهم بازی کنیم و در آخر هم چون کادرش قصد داشتن برن و بخاطر ما بیشتر موندن با اصرار و در نهایت با گریه آوردمش بیرون و بعد از اون داعم می خواد ببرمش. البته شروع کارم یکم عقب افتاد و دیگه عجله ای برای مهد بردن ندارم ولی میخوام چندجارو ببینم و جای مطمعنی انتخاب کنم و قبلش یه مدت آزمایشی همراهش برم. خیلی نگران جداییش هستم چون تاحالا ازم جدا نبوده و مطمعنم که براش سخته فقط دعا میکنم که راحت بپذیره.

اون مهد که دیدم فضاش خوب بود اما با محل کارم فاصله داره و ترجیح میدم جایی نزدیک به خودم باشه که خیالم راحتتر باشه.

چند روز از اواسط مرداد رفتیم شهر خواهرم و باعسل چندروزی پیششون بودیم و آخر هفته همسر اومد و باهم برگشتیم. خیلی سفر خوبی بود و به همگی خوش گذشت بخصوص عسل که مرتب میرفت توحیاط سه چرخه سوار میشد یا بیرون از خونه مشغول گردش و خوش گزرونی بودیم.

اول شهریور رفتیم دیار خودمون و مثل هربار دید و بازدید و گردش و خرید و این بار عروسی هم داشتیم که خوش گذشت و عسل اونجا هم سنگ تموم گذاشت. بعد از برگشتن همسر، ما همچنان موندیم و استفاده کردیم و نیمه ی شهریور برگشتیم به خونه.

روز دوم که برگشتیم خاک و طوفان شدید شد و دوباره آنتن تیوی قطع شد و من خوشحاااال. چند بار مشترکا تصمیم گرفتیم وصلش کنیم  اما قسمت نشد. پارسال هم دقیقا اوایل شهریور که طوفان شد آنتن قطع شد و بیخیالش شدیم تا بعد از 9 ماه که خرداد امسال وصل کردیم اونم فقط بخاطر ماه رمضان و برنامه ی محبوبم. ببینیم این بار تا کی مقاومت میکنیم..؟ البته یکی از دلایل اصلی مون سال گذشته سن کم عسل و دور نگه داشتن اون بود حالا مثل قبل جبهه نمیگیریم. ولی کلا من اصلا علاقه ای ندارم و اگه باشه خیلی گزینشی و درحد روزانه 1-2ساعت فقط میبینم و همسر وابستگی ش بیشتره و مثل اکثر آقایون وقتی خونه هست بیشتر بخش های خبری رو میبینه اما خوشبختانه زیاد اهل تماشای ورزش نیست فقط اخبار ورزشی که همونم برای من تحملش سخته. چند روزه که اوقات فراغتمون باهم جدول حل میکنیم و خیلی تایم خوبی شده اما معمولا با دخالتهای عسل مجبور میشیم کنارش بزاریم. یکی دیگه از سرگرمی هامون چیدن لومپوس هست که اونم وقتی توی اوج درگیری ذهنی و جادادن اشکال هندسی ش هستیم عسل همه چی رو بهم میزنه.

چند روز پیش نمایشگاه لوازم تحریر بود و به همسر بن خرید داده بودن. البته مقدارش برای ما که نیازی نداشتیم زیاد بود اما برای خانواده هایی که یک یا دوتا محصل داشتن خیلیی کم (100هزار تومان). هرچی نمایشگاه رو گشتیم دیدیم هیچ نیازی به این میزان دفتر و مداد و پاک کن نداریم و خوشبختانه یکم به حواشی و لوازم جانبی پرداخته بودن و تونستیم با خرید ظرف غذا و بطری آب و جامدادی و مدادشمعی و چندتا دفتر برای عسل و بازی فکری بعلاوه ی یک جامدادی خوشگل دیگه بعنوان کیف آرایشی برای خودم تمومش کنیم. بعد از اینکه کل شو خرید کردیم تازه متوجه شدیم که میتونستیم تو نمایشگاه کتابی که اواسط مهر هم برگزار میشه خرید کنیم و نیازی نبود الان اینقدر چیزهای غیرضروری و البته باقیمت بالا بخریم. ولی بجز یه ماژیک و وایتبرد بقیه رو از چشم عسل دور گزاشتم که تو فرصتهای دیگه بعنوان تشویق و جایزه بهش بدم. نمایشگاه کتاب هم مثل همیشه میریم و فقط بقدر نیاز خرید میکنیم.

این دختر کوچولوی ما از بچگی بشدت از لباس پوشیدن و عوض کردن فراریه و تو خونه بیشتر مدت بدون لباس هست یا نهایتا دامن و لباسهای کوتاه و اصرار و تشویقهای ما اثر چندانی نداشته. همین  عادتش کار دستمون داده و از پریشب سرماخورده و گرفتگی بینی و سرفه داره و بی حال شده. دیروز با شربت سرماخوردگی و آش و گرم نگه داشتنش بخیر گذشت. از خدا میخوام زودتر فرشته ی مامان خوب بشه و همه ی کوچولو ها سلامت کنار خانواده شون باشن

پ.ن: این پستو دیروز نوشتم اما امروز ثبت شد.