-
عیدتون مبارک
پنجشنبه 2 آبانماه سال 1392 00:13
هان مردمان! در قرآن اندیشه کنید و ژرفی آیات آن را دریابید و بر محکماتش نظر کنید و از متشابهاتش پیروی ننمایید. پس به خدا سوگند که باطن ها و تفسیر آن را آشکار نمی کند مگر همین که دست و بازوی او را گرفته و بالا آورده ام و اعلام می دارم که: هر آن که من سرپرست اویم، این علی سرپرست اوست. و او علی بن ابی طالب است ؛ برادر و...
-
واکسن
سهشنبه 30 مهرماه سال 1392 14:03
چند وقت پیش عسل و بردیم برای واکسن های دوماهگی. صبح رفتیم و خواب و بیدار بود. تو بغلم محکم گرفته بودمش اونم بی خبر از همه جا بهمون نگاه میکرد. یکم براش عجیب بود فضا. مثل همیشه کنجکاوی میکرد و با نگاه هاش میخواست همه جا رو بشناسه. منم دلم میسوخت و به همسر میگفتم که این بار خیلی براش سخته و عاقلتر از دفعه قبل هست که 3...
-
روزهای بهم ریخته اما خیلیییی شیرین
یکشنبه 21 مهرماه سال 1392 09:41
آدم میمونه توی قدرتی که این فسقلی ها دارن و در عرض یه مدت کوتاه نظم و مقررات یک زندگی رو کن فیکون میکنن. روزها و شبهامون قاطی شده. خیلی سعی میکنیم روز و شب رو بهش یاد بدیم اما مثل اینکه تاریکی خیلی براش جذابه و شب که میشه تازه میخواد به همه جا سرک بکشه, بازی کنه و آواز بخونه. البته من زیاد با این قضیه مشکل ندارم و...
-
خاطره زایمان
سهشنبه 2 مهرماه سال 1392 18:56
-
شرح ما وقع
دوشنبه 1 مهرماه سال 1392 13:19
قبل از شروع لازم میدونم از خواننده های اینجا بخاطر این همه تاخیر عذرخواهی کنم. حتما شرایط این دوران رو درک میکنین. شرمنده دوست گلم مهسا جون هم هستم که باعث نگرانیش شدم. بعد از روزها انتظار بلخره نتیجه ای نگرفتیم و خانم کوچولو به هیچ وجه قصد ترک کاشانه نداشت. این انتظار دیگه واقعا سخت بود. دکتر نگرانمون کرد که ممکنه...
-
همچنان منتظریم
جمعه 4 مردادماه سال 1392 17:51
مثل این که نی نی صبرش زیادتر از ما هست یا شایدم داره برامون از حالا ناز میکنه. فعلا قصد تشریف فرمایی نداره یه درد های خفیفی دارم اما میدونم که هنوز خیلی مونده واقعی بشن. تحرک و پیاده روی مو زیاد کردم. امیدم به خدا هست هرچی که بخاد همون خیرمون هست
-
انتظار
دوشنبه 31 تیرماه سال 1392 12:10
هنوز منتظر هستیم و دیگه خیلی این انتظار سخت شده. خودم احساس سنگیمی شدید میکنم بخصوص تو خواب موقع غلت زدن. ولی مشکل خاصی ندارم. همیشه فکر میکردم خیلی روزهای آخر برام سخت باشه اما خدارو شکر دارم بخوبی میگذرونم. از یکطرف عجله دارم برای بدنیا اومدن و دیدنش و از طرفی هم دلم میخواد تا لحظه ای که به اون محیط احتیاج داره...
-
هفته های آخر
جمعه 14 تیرماه سال 1392 12:57
دیگه تا اومدن کوچولومون نهایتا 3 هفته مونده و صبر ما بریده دیگه. همه چی آماده هست فقط جای اون خالیه. تمام کارهای خونه و مقدمات ورودش تموم شد. این شبهای آخر خیلی هشیار میخوابم و این احتمال رو میدم که که شاید خبری بشه. ترس و نگرانیم از زایمان خیلی کمتر شده و در عوض امید و توکلم به خدا بیشتر. هر چی باشه در حد توانم هست و...
-
خودم شدم...
سهشنبه 4 تیرماه سال 1392 11:20
قبل از هر چیز عید همگی مبارک باشه. امیدوارم که هر چه زودتر این روز بزرگ رو در کنار صاحبش جشن بگیریم. بلخره موفق شدم برم سونو اونم با دوندگی های همسر. چند روز صبح زود میرفت نوبت بگیره و موفق نمیشد تا اینکه چهارشنبه رفتیم. خدارو شکر وضعیت نرمال بود و به تشخیص دکتر سن دخترمون 2روز بیشتره و دیگه اینکه خودشو برای بدنیا...
-
حیرت زده ام!
سهشنبه 4 تیرماه سال 1392 10:50
(این پست مربوط به 27خرداد هست که با تاخیر آپ شده) از دیروز وارد هفته 35 شدم!! یعنی چی؟ نمی فهمم! اصلا انگار بی حس شدم هیچی متوجه نمی شم.مثه اینکه رفتم تو کما. نه استرسی نه شوقی نه انتظاری. فقط یکم نگرانی دارم از اینکه قبل از اینکه کاملا آماده بشم زایمان برسه. خودم نمیدونم چم شده. من همون شهره ام آیا؟ با همون اشتیاق...
-
ذغدغه این روزها ۲
شنبه 11 خردادماه سال 1392 13:40
Normal 0 false false false EN-US X-NONE AR-SA MicrosoftInternetExplorer4 توی هفته ای که گذشت یه خبر خیلی خوب بهم رسید که کلی خوشحالمون کرد و هنوز هم شادیش تو وجودمه. یه اقدام جدیدم اینکه به نیت سلامتی و سعادت دخترمون قرائت ختم قران رو شرع کردم و توی این ماههای مبارک پیش رو میخوام از خدا بهترین عاقبت و سرنوشت رو براش...
-
دغدغه این روزها ۱
پنجشنبه 2 خردادماه سال 1392 19:38
Normal 0 false false false EN-US X-NONE AR-SA این روزها یه آرامش و آسودگی خیال عجیب دارم بخصوص بعد از تموم شدن کارم بیشتر روز توی خونه هستم و تا عصر هم که مجید میاد خونه تنهام و به کارهای دلخواهم مشغول میشم. برای من آرامش و نظم توی زندگی همیشه خیلی مهم بوده و هست و نهایت تلاشمو برای داشتنشون کردم. هرچند گاهی بخاطر...
-
بسم الله الرحمن الرحیم
دوشنبه 30 اردیبهشتماه سال 1392 16:00
امروز روز مبدا نوشتنم شده به این بهانه که 7ماهه کوچولویی درونم شکل گرفته و هر روز انتظار دیدنشو سخت تر کرده برام. فعلا قصد دارم اینجا از خاطرات این دوران خودم بگم و از تجربیات دیگران استفاده کنم و البته سایر روزمره ها هم می پردازم. و اما حال این روزهام... تا حدود یک هفته پیش نسبتا راحت بودم و مشکل جسمی نداشتم اما این...